مردي بر فراز دار
نويسنده: مرتضي عبدالوهابي
جمعيت زيادي براي خريد به بازار كوفه آمده بودند. خالد، خرماهايي را كه از نخلستان آورده بود، روي طبقهاي چوبي ريخت. پدرش انتهاي مغازه زير سايه بان نشسته بود و با بادبزن خودش را باد ميزد. نزديك ظهر، مردي وارد مغازه شد. خالد، او را شناخت. مختار ثقفي بود. پدر به احترامش برخاست و گفت:
- خوش آمدي! كي آزاد شدي!
مختار كنار پدر نشست و گفت:
- ساعتي پيش.
- از ميثم تمّار چه خبر؟
- هنوز در حبس است. در زندان به من گفت: «تو آزاد خواهي شد. به خونخواهي حسين بن عل(ع) قيام خواهي كرد و روزي ابن زياد را خواهي كشت».امروز صبح مرا از حبس بيرون آوردند تا به دستور عبيدالله بكشند. همان موقع، پيكي از جانب يزيد نامه آورد كه مرا آزاد كنند. از پيش بيني ميثم در شگفتم. نميدانم خداوند چه سرنوشتي را برايم مقدر كرده. آيا يزيد بن معاويه جرئت آن را دارد كه فرزند رسولالله را به شهادت برساند؟
ابوخالد با دستمال عرق پيشانياش را پاك كرد و گفت:
- خاطره اي از ميثم برايت تعريف ميكنم تا جواب سؤالت را بگيري؛ اما پيش از آن به من بگو بين ميثم و ابن زياد چه گذشت؟
- عبيدالله به محض ورود به كوفه، سراغ ميثم را گرفت. وقتي فهميد او به حج رفته افرادي را به قادسيه فرستاد تا هنگام بازگشت دستگيرش كنند. ما را همزمان وارد مجلس حاكم كوفه كردند. عبيدالله از او پرسيد:
- پروردگار تو كجاست؟
- در كمين ستمكاران و تو، يكي از ايشاني!
- چطور جرئت ميكني با من اين گونه سخن بگويي؟ از ابوتراب بيزاري بجوي!
- من ابوتراب را نميشناسم!
- از علي بن ابي طالب بيزاري بجوي!
- اگر بيزاري نجويم، چه خواي كرد؟
- به خدا سوگند، تو را خواهم كشت!
- مولايم علي به من خبر داده كه تو، مرا خواهي كشت. حتي ميدانم كه چگونه و در كجا كشته خواهم شد!
خالد در همان حال كه مشغول فروش خرما بود، همچون پدرش به صحبتهاي مختار گوش ميداد. مختار خطاب به ابوخالد گفت:
- من ماجراي مجلس ابن زياد را گفتم. حالا تو خاطرهات را بگو.
- بسيار خوب. اين را بدان كه پيشبينيهاي ميثم درست است. او مرد خداست. غلام آزاد شده ي اميرمؤمنان(ع) است. در جواني، غلام زني از بنياسد بود. حضرت، او را خريد و آزاد كرد. به اندازهاي كه قابليت و استعداد داشت، به وي علم آموخت. او را از اسرار پنهان و اخبار غيب مطلع كرد. خلاصه، جزو خواص اصحاب ايشان شد. اين خاطره مربوط به مدتي قبل است. پيش از رفتن او به سفر حج، روز جمعه اي با ميثم سوار كشتي شديم. روي فرات حركت ميكرديم. ناگهان با تندي شروع به وزيدن كردو ميثم بيرون آمد و بعد از نظر به خصوصيات آن باد گفت:
«كشتي را محكم ببنديد! اين باد عاصف است. شديد خواهد شد».
در همان حال كه كارگران مشغول پايين كشيدن بادبان كشتي بودند، ميثم به من و ديگر مسافران گفت:
«معاويه در همين ساعت مرد!».
به كوفه برگشتيم. جمعهي بعد، قاصدي از شام رسيد و خبر آورد معاويه مرده و يزيد بر جاي او نشسته. از ساعت مرگ معاويه پرسيدم. معلوم شد جمعهي قبل از آن بوده؛ همان ساعتي كه ميثم به ما خبر داده بود!
ابوخالد سكوت كرد. مختار از جا برخاست و گفت:
-من از كوفه خارج مي شوم!
-به كجا مي روي؟
- خودم هم نمي دانم.
ساعتي بعد، بازار كوفه شلوغ شد. سربازان، مردي را كشان كشان با خود به نقطه اي نامعلوم مي بردند. دست و پايش را با زنجير بسته بودند. صورتش خونآلود بود. خالد، جمعيت را شكافت و پيش رفت. محكوم را شناخت. ميثم بود. سربازان، او را از بازار خارج كردند. آنها تنه ي بلند درختي را نيز همراه داشتند. وقتي مقابل خانه ي عمرو بن حريث رسيدند، تنه ي درخت را در زمين فرو بردند و محكم كردند. بعد ميثم را به ان بستند. خالد برگشت همه چيز را براي پدرش تعريف كرد. ابوخالد دستي به محاسن سفيدش كشيد و گفت:
-خدا لعنت كند پسر مرجانه را! اين ولدالزّنا تا ميثم را شهيد نكد، دست بردار نيست.
نزديك غروب، خالد مشغول جمعآوري باقي ماندهي خرماها شد.
پدر پرسيد:
-فروش امروز چطور بود، پسرم؟
- الحمدلله خوب بود.
- از نخلستان ابوعامر خرما آوردي؟
- بله پدر!
- خوب كاري كردي. آدم با انصافي است.
در اين موقع پيرمردي وارد مغازه شد. خالد، او را شناخت. عمرو بن حريث دوست پدرش بود. آثار ناراحتي در صورتش پيدا بود. روي سكّوي گلي نشست و گفت:
-لعنت خدا بر ظالمين. ابوخالد! از حال ميثم باخبر شدي؟
- بله همه چيز را ميدانم. پسرم شاهد ماجرا بود. به من خبر داد كه ميثم را مقابل خانه ي تو به چوبهي دار هستند.
- به همسرم گفتم زير دار او را جارو كند و برايش عود بسوزاند. در گذشته ميثم هر بار مرا مي ديد، ميگفت: عمرو! وقتي من همسايهي تو شدم ،رعايت همسايه بودن مرا بكن !» گمان ميكردم ميخواهد خانه اي در همسايگي من بخرد. به همين خاطر ميگفتم: مبارك باشد. خانه ي ابن مسعود را ميخري يا خانه اي ابن حكم را؟ حالا فهميدم منظورش چه بوده. عمرو آهي كشيد و گفت:
بعد از اين كه او را به چوبه ي دار بستند، شروع كرد به نقل احاديثي در فضايل اهل بيت(ع) و لعن بني اميه و پيشبيني قتل و انقراض آنان. جمعيت انبوهي اطراف ميثم جمع شدند و به حرفهايش گوش مي دادند. به ابن زياد خبر دادند. آن لعين دستور داد دهانش را لجام زدند تا ديگر نتواندسخن بگويد.
ابوخالد با ناراحتي گفت:
- خدا، يزيد و ابن زياد را در آتش جهنم بسوزاند. شنيدهام اباعبدالله الحسين قيام كرده.
-بله سفر حج خود را ناتمام گذاشته و عازم عراق شده است.
خالد مشغول فروش خرما بود كه پدرش گفت:
-پسرم! به ميثم سري بزن. نگران حالش هستم. دلم شور ميزند. اكنون سه روز است بر دهانش لجام زدهاند.
- چشم پدر!
خالد به سمت خانه ي عمرو بن حريث رفت. پسر بزرگ عمرو در كنار درب خانه شان ايستاده بود. به جز چند سرباز، كسي اطراف چوبه دار نبود. خوني كه از بيني ميثم جاري شده بود، محاسن و سينه اش را گلگون كرده بود. خالد به سراغ پسر عمرو رفت و آهسته پرسيد:
-ميثم زنده است؟
- نه، امروز صبح ملعوني آمد و ضربه ي شمشيري به او زد. ميثم زخمي شد. ساعتي پيش از دنيا رفت!
- جنازه اش را دفن نميكنند؟
- اجازه نميدهند كسي نزديك شود.
خالد برگشت و همه چيز را براي پدرش تعريف كرد. اشك در چشمان پيرمرد حلقه زد و گفت:
-انّالله و انّا اليه راجعون.
شب هنگام وقتي به خانه برگشتند، پدر شش نفر از دوستان خرما فروشش را در خانه جمع كرد و به آنها گفت:
-بايد جنازه ي ميثم را به خاك بسپاريم.
يك نفر از بين جمع گفت:
-چگونه؟ سربازان اجازه نميدهند!
-شب هنگام كه از نيمه گذشت، برويد جنازه را از چوبه دار پايين بياوريد. انشاءالله آن ها، شما را نميبينند. پسرم خالد هم با شما مي آيد.
ماه پشت ابرها پنهان شده بود. همه جا تاريك بود. خالد به همراه دوستان پدر به سراغ جنازه ي ميثم رفت. سربازان كه فاصله ي زيادي هم با چوبه دار نداشتند، متوجه نشدند. آنها جنازه ي غرقه به خون «شهيد ولايت» را پايين كشيدند و بي سر و صدا از آن جا دور شدند. جنازه را كنار نهري دفن كردند و علامت گذاشتند. صبح روز بعد، سربازان اثري از جنازهي ميثم تمّار نيافتند. همه جا را گشتند، اما بينتيجه بود.(1)
پ
- خوش آمدي! كي آزاد شدي!
مختار كنار پدر نشست و گفت:
- ساعتي پيش.
- از ميثم تمّار چه خبر؟
- هنوز در حبس است. در زندان به من گفت: «تو آزاد خواهي شد. به خونخواهي حسين بن عل(ع) قيام خواهي كرد و روزي ابن زياد را خواهي كشت».امروز صبح مرا از حبس بيرون آوردند تا به دستور عبيدالله بكشند. همان موقع، پيكي از جانب يزيد نامه آورد كه مرا آزاد كنند. از پيش بيني ميثم در شگفتم. نميدانم خداوند چه سرنوشتي را برايم مقدر كرده. آيا يزيد بن معاويه جرئت آن را دارد كه فرزند رسولالله را به شهادت برساند؟
ابوخالد با دستمال عرق پيشانياش را پاك كرد و گفت:
- خاطره اي از ميثم برايت تعريف ميكنم تا جواب سؤالت را بگيري؛ اما پيش از آن به من بگو بين ميثم و ابن زياد چه گذشت؟
- عبيدالله به محض ورود به كوفه، سراغ ميثم را گرفت. وقتي فهميد او به حج رفته افرادي را به قادسيه فرستاد تا هنگام بازگشت دستگيرش كنند. ما را همزمان وارد مجلس حاكم كوفه كردند. عبيدالله از او پرسيد:
- پروردگار تو كجاست؟
- در كمين ستمكاران و تو، يكي از ايشاني!
- چطور جرئت ميكني با من اين گونه سخن بگويي؟ از ابوتراب بيزاري بجوي!
- من ابوتراب را نميشناسم!
- از علي بن ابي طالب بيزاري بجوي!
- اگر بيزاري نجويم، چه خواي كرد؟
- به خدا سوگند، تو را خواهم كشت!
- مولايم علي به من خبر داده كه تو، مرا خواهي كشت. حتي ميدانم كه چگونه و در كجا كشته خواهم شد!
خالد در همان حال كه مشغول فروش خرما بود، همچون پدرش به صحبتهاي مختار گوش ميداد. مختار خطاب به ابوخالد گفت:
- من ماجراي مجلس ابن زياد را گفتم. حالا تو خاطرهات را بگو.
- بسيار خوب. اين را بدان كه پيشبينيهاي ميثم درست است. او مرد خداست. غلام آزاد شده ي اميرمؤمنان(ع) است. در جواني، غلام زني از بنياسد بود. حضرت، او را خريد و آزاد كرد. به اندازهاي كه قابليت و استعداد داشت، به وي علم آموخت. او را از اسرار پنهان و اخبار غيب مطلع كرد. خلاصه، جزو خواص اصحاب ايشان شد. اين خاطره مربوط به مدتي قبل است. پيش از رفتن او به سفر حج، روز جمعه اي با ميثم سوار كشتي شديم. روي فرات حركت ميكرديم. ناگهان با تندي شروع به وزيدن كردو ميثم بيرون آمد و بعد از نظر به خصوصيات آن باد گفت:
«كشتي را محكم ببنديد! اين باد عاصف است. شديد خواهد شد».
در همان حال كه كارگران مشغول پايين كشيدن بادبان كشتي بودند، ميثم به من و ديگر مسافران گفت:
«معاويه در همين ساعت مرد!».
به كوفه برگشتيم. جمعهي بعد، قاصدي از شام رسيد و خبر آورد معاويه مرده و يزيد بر جاي او نشسته. از ساعت مرگ معاويه پرسيدم. معلوم شد جمعهي قبل از آن بوده؛ همان ساعتي كه ميثم به ما خبر داده بود!
ابوخالد سكوت كرد. مختار از جا برخاست و گفت:
-من از كوفه خارج مي شوم!
-به كجا مي روي؟
- خودم هم نمي دانم.
ساعتي بعد، بازار كوفه شلوغ شد. سربازان، مردي را كشان كشان با خود به نقطه اي نامعلوم مي بردند. دست و پايش را با زنجير بسته بودند. صورتش خونآلود بود. خالد، جمعيت را شكافت و پيش رفت. محكوم را شناخت. ميثم بود. سربازان، او را از بازار خارج كردند. آنها تنه ي بلند درختي را نيز همراه داشتند. وقتي مقابل خانه ي عمرو بن حريث رسيدند، تنه ي درخت را در زمين فرو بردند و محكم كردند. بعد ميثم را به ان بستند. خالد برگشت همه چيز را براي پدرش تعريف كرد. ابوخالد دستي به محاسن سفيدش كشيد و گفت:
-خدا لعنت كند پسر مرجانه را! اين ولدالزّنا تا ميثم را شهيد نكد، دست بردار نيست.
نزديك غروب، خالد مشغول جمعآوري باقي ماندهي خرماها شد.
پدر پرسيد:
-فروش امروز چطور بود، پسرم؟
- الحمدلله خوب بود.
- از نخلستان ابوعامر خرما آوردي؟
- بله پدر!
- خوب كاري كردي. آدم با انصافي است.
در اين موقع پيرمردي وارد مغازه شد. خالد، او را شناخت. عمرو بن حريث دوست پدرش بود. آثار ناراحتي در صورتش پيدا بود. روي سكّوي گلي نشست و گفت:
-لعنت خدا بر ظالمين. ابوخالد! از حال ميثم باخبر شدي؟
- بله همه چيز را ميدانم. پسرم شاهد ماجرا بود. به من خبر داد كه ميثم را مقابل خانه ي تو به چوبهي دار هستند.
- به همسرم گفتم زير دار او را جارو كند و برايش عود بسوزاند. در گذشته ميثم هر بار مرا مي ديد، ميگفت: عمرو! وقتي من همسايهي تو شدم ،رعايت همسايه بودن مرا بكن !» گمان ميكردم ميخواهد خانه اي در همسايگي من بخرد. به همين خاطر ميگفتم: مبارك باشد. خانه ي ابن مسعود را ميخري يا خانه اي ابن حكم را؟ حالا فهميدم منظورش چه بوده. عمرو آهي كشيد و گفت:
بعد از اين كه او را به چوبه ي دار بستند، شروع كرد به نقل احاديثي در فضايل اهل بيت(ع) و لعن بني اميه و پيشبيني قتل و انقراض آنان. جمعيت انبوهي اطراف ميثم جمع شدند و به حرفهايش گوش مي دادند. به ابن زياد خبر دادند. آن لعين دستور داد دهانش را لجام زدند تا ديگر نتواندسخن بگويد.
ابوخالد با ناراحتي گفت:
- خدا، يزيد و ابن زياد را در آتش جهنم بسوزاند. شنيدهام اباعبدالله الحسين قيام كرده.
-بله سفر حج خود را ناتمام گذاشته و عازم عراق شده است.
خالد مشغول فروش خرما بود كه پدرش گفت:
-پسرم! به ميثم سري بزن. نگران حالش هستم. دلم شور ميزند. اكنون سه روز است بر دهانش لجام زدهاند.
- چشم پدر!
خالد به سمت خانه ي عمرو بن حريث رفت. پسر بزرگ عمرو در كنار درب خانه شان ايستاده بود. به جز چند سرباز، كسي اطراف چوبه دار نبود. خوني كه از بيني ميثم جاري شده بود، محاسن و سينه اش را گلگون كرده بود. خالد به سراغ پسر عمرو رفت و آهسته پرسيد:
-ميثم زنده است؟
- نه، امروز صبح ملعوني آمد و ضربه ي شمشيري به او زد. ميثم زخمي شد. ساعتي پيش از دنيا رفت!
- جنازه اش را دفن نميكنند؟
- اجازه نميدهند كسي نزديك شود.
خالد برگشت و همه چيز را براي پدرش تعريف كرد. اشك در چشمان پيرمرد حلقه زد و گفت:
-انّالله و انّا اليه راجعون.
شب هنگام وقتي به خانه برگشتند، پدر شش نفر از دوستان خرما فروشش را در خانه جمع كرد و به آنها گفت:
-بايد جنازه ي ميثم را به خاك بسپاريم.
يك نفر از بين جمع گفت:
-چگونه؟ سربازان اجازه نميدهند!
-شب هنگام كه از نيمه گذشت، برويد جنازه را از چوبه دار پايين بياوريد. انشاءالله آن ها، شما را نميبينند. پسرم خالد هم با شما مي آيد.
ماه پشت ابرها پنهان شده بود. همه جا تاريك بود. خالد به همراه دوستان پدر به سراغ جنازه ي ميثم رفت. سربازان كه فاصله ي زيادي هم با چوبه دار نداشتند، متوجه نشدند. آنها جنازه ي غرقه به خون «شهيد ولايت» را پايين كشيدند و بي سر و صدا از آن جا دور شدند. جنازه را كنار نهري دفن كردند و علامت گذاشتند. صبح روز بعد، سربازان اثري از جنازهي ميثم تمّار نيافتند. همه جا را گشتند، اما بينتيجه بود.(1)
پ
پي نوشت ها :
1.منتهيالآمال، حاج شيخ عباس قمي، انتشارات ميلاد، ص 283.