نهفته رو، ز چشم خوابناکان | | شبي همچون سواد چشم پاکان |
ز قدر او نموداري شب قدر | | ز نور او کينه پرتوي بدر |
وزان گيسوي شب را شانه کرده | | فلک مه را بسي دندانه کرده |
فگنده چشم بد را پردهي خواب | | مهش در چشم نيکان ريخته تاب |
به احمد جبرئيل آمد طلب را | | چو زينسان زيوري بستند شب را |
به عزم عرش والا، قم علي الساق | | نويدش داد کاي سلطان عشاق |
که وهم از وي به حجت تگ کند وام | | براقي پيشکش کردش فلک گام |
دو جولان از مکان تا لا مکانش | | دو گامي زين جهان تا آن جهانش |
ز «سبحان الذي اسري» طرازش | | سيه چتر از شب معراج بازش |
شد از بيت الحرم در بيت اقصا | | نخست اسپش به سير فکرت آسا |
ز بيتي تا به بيتي، خانه خانه | | سبک، گنبد به گنبد شد روانه |
ز دوشش برج بلکه از شش جهت هم | | گذشت از هفت سياره به يک دم |
هم از رف برگذشت و هم ز رفرف | | ره از صف ملائک گشته صف صف |
وز آنجا رفت بالا مرغ بالا | | بسدره ماند هم پرواز والا |
هوائي در گرفتش بي هوائي | | رسيد آنجا که نتوان گفت جائي |
جهت را شش خزينه داد بر باد | | در آمد خازني از وحدت آباد |
جمالي بي جهات آمد پديدار | | جهت چون پرده برد از پيش ديدار |
عيان شد هستي اي کوهست معنيست | | چو هستي نيست گشت از هست بي نيست |
نه ديده بل همه هستي مردم | | لقائي ديد کانجا ديده شد گم |
همه مشکل به کار خويش حل ديد | | در آن حضرت چو خواهش را محل ديد |
گران بار عنايت باز پس گشت | | گروه خويش را فرياد رس گشت |
ره آوردي به مسکينان روان کرد | | از آن بخشش که دامانش گران کرد |
فرو شست از همه امت سياهي | | به يک قطره ز درياي الهي |
سبرد آن فرخ ابر با حيا را | | هزاران شکر يزدان را که ما را |
از آن بي سايه باشد سايه بر ما | | که چون خورشيد حشر آيد به گرما |
قمر را مهر و انشق القمر زد | | خطابش سکه بر دينار خور زد |
به تختش چار عمده چار يارش | | سرير شرع، تخت پائدارش |
چنان کز چار عنصر آدمي زاد | | از آن هر چار ايمان سخت بنياد |
که دوم جاي پيغمبر شدش يار | | ابوبکر اول آن هم منزل غار |
که زنده کرد از آن عدل خداوند | | عمر دوم، که بستد جان ز فرزند |
که گشت از مهر قرآن روشنش چهر | | سوم عثمان، دو صبح صدق را مهر |
فقيه و عالم و مرد و جوان مرد | | چهارم حيدر آن در هر هنر فرد |
امم را پيشواي راه دوراند | | دگر ياران که سيارات نوراند |
فراوان خاک بوس چاکرانه | | ز ما بادا درود بي کرانه |
کزو دارد دل ما روشنائي | | نخست اندر جناب مصفائي |
که بودند آن ملک را هم عنانان | | پس اندر خدمت آن پاک جانان |
هميشه يادشان در جان ما باد! | | مبادا جان ما بي يادشان شاد! |