چه خوش باشد در آغاز جواني

چه خوش باشد در آغاز جواني شاعر : امير خسرو دهلوي دو بيدل را بهم سوداي جاني چه خوش باشد در آغاز جواني دو دل بودند يکديگر گرفتار خضر خان و دول راني درين کار چنين بخشد به دلها راحت و روح کنون حرفي که من خواندم درين لوح بشارت يافت از بخت نکوخواه که چون آمد دولراني به درگاه به فرش خاص جبهت ساي مي بود به رسم بندگي بر پاي مي بود خضر خان را بخواند اسکندر عصر به فرخ روزي اندر خلوت قصر که بيرون افگند راز نهان را اشارت کرد بانوي جهان را ...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چه خوش باشد در آغاز جواني
چه خوش باشد در آغاز جواني
چه خوش باشد در آغاز جواني

شاعر : امير خسرو دهلوي

دو بيدل را بهم سوداي جانيچه خوش باشد در آغاز جواني
دو دل بودند يکديگر گرفتارخضر خان و دول راني درين کار
چنين بخشد به دلها راحت و روحکنون حرفي که من خواندم درين لوح
بشارت يافت از بخت نکوخواهکه چون آمد دولراني به درگاه
به فرش خاص جبهت ساي مي بودبه رسم بندگي بر پاي مي بود
خضر خان را بخواند اسکندر عصربه فرخ روزي اندر خلوت قصر
که بيرون افگند راز نهان رااشارت کرد بانوي جهان را
که گشت بخت و دولت کار پردازخلف را از خليفه گويد اين راز
که نارد چرخ چون آمد مه به صد قرندولراني خجسته دختر کرن
که گردد خانه زان ماهت ثرياشد است از بهر تزويجت مهيا
ز شرم شاه بانو ماند خاموشچو خان را آمد اين ديباچه در گوش
وليکن مهرش اندر جان درون رفتدر آن شرمندگي ز ايوان برون رفت
که اين هنگامه شاديش برخاستدر آن دم بود خان ده ساله راست
دو هفته ماه را بسته کلالهدول راني به قدر هشت ساله
از آن مستي همي افتاد مي‌خواستهمه دندانش مست شير بدر است
چراغ افروز گوهرهاي رايانبرادر داشت در هر وصف شايان
مشابه بود همچون روي با رزبه صورت اندکي با خان کشور
غمي مي‌زاد هر دم توامانشز هجران برادر در نهانش
از آن رو نقش خانش بود در جانچو ديدي روي خان چيزي از انسان
به مهر آن برادر داشتي دوستچنان بي سلخ ماهي را ته پوست
گمان بردي برادر جفت خود رانمي‌دانست چون او نيک و بد را
که از نه طاق جفت اوست آن ماهوليکن بود خان اعظم آگاه
که زان اوست کبک مرغزاريبدين خوش بود آن باز شکاري
چو ماه نو همي افزود هر روزبرينسان مهر آن هر دو دل افروز
نبودندي جدا در بازي از همبه بازي بودشان عشقي که يک دم
شد آن بازي در آخر عشق بازينبد چون عشق در بازي مجازي
بهم گه طاق و گاهي جفت بازندچو طفلاني که با هم لعب سازند
ز طاق ابروان هم جفت و هم طاقنهاني باختندي آن دو مشتاق
نخوردني دمي بي يکدگر آببه يکجا خوردشان بودي جدا خواب
نهاد از دور گردون بر نهم پايچنين تا هشت ساله دختر راي
که خواهد عالمي را سايبان گشتخضر خان چون به سرسبزي چنان گشت
که برخوردار گردد ميوه چينشببايد کرد نخلي هم نشينش
هم آن معصومه‌ي پره‌ي‌نشين راپس آنگه عزم شد سلطان دين را
که زيب چهره‌ي دولت بدان استکه چون خان خضر خان «الپخان» است
که چون خورشيد نتوان ديدش از نوربه درج عصمتش دريست مستور
به عقد ان زمرد عقد بنديکنندش با هزاران ارجمندي
نويد خواستگاري داده مه راچو اين انديشه محکم گشت شه را
از آن انديشه‌ي خيرش خبر دادبسوي «الپخان» فرمان فرستاد
بزيرفت آن مبارک مژده از تختالپخان کان بلندي يافت از بخت
ز بهر چشم ملک آن قره العينمهيا کرد با صد زينت و زين
درون رفتند پيش بانوي شاهشدند اهل حرم زين نکته آگاه
نمودند اندران در گاه شاهيبه رسم بندگي و نيک خواهي
که گردد هم‌نشين با خان کشورکه دخت الپخان چون شد مقرر
که او هم شاه بانو راست فرزندنه او بيگانه شد از دور پيوند
بهر سو ميزند شاخ جوانيخضر خان کز بهار زندگاني
ز خار غيرتش افگار گردنبايد کان گلي کش بار گردد
حوالت کرد شاهنشه بدان ذاتاز آن گاهي که دخت «کرن» گجرات
تو گوئي در تنش جان دگر شدبه گوش او که اين گفتار در شد
ميسر نيست ايشان را جدائيبرند از هم دو پيکر آشنائي
شود هر يک چراغي در دگر برجصواب آن شد که دو لولوي هم درج
دو منزل شد معين هر دو مه راخوش آمد اين سخن بانوي شه را
دو جان يک جا و فارغ پوست از پوستبجاي شه شد و جاي دگر دوست
که نتواند دو کس را ديد دمسازهمين شد رسم دوران ستم ساز
که باز از يکدگر نفگندشان دورکجا برج از دو کوکب کرد معمور
که باز اندر ميان سنگي نينداختکجا دو مرغ را خانه بهم ساخت
به پاي ديگران نز پاي خود رفتغرض هر يک به خلوت جائي خود رفت
به خدمت آمدي از تاب رفتهپس از يک هفته آن ماه دو هفته
برآوردي ز دل دزديده آهيخضرخان کردي از دورش نگاهي
بديدي و فگندي شعله در پشمدول راني هم از دنباله‌ي چشم
چنين کردي سلام دلبر خويشخضرخان راست کردي موزه از پيش
گل افگندي به خاک و بر گرفتيسمنبر خدمت ديگر گرفتي
زبان‌ها گنگ و ابروها به گفتارجسدها دور و جانها يکدگر يار
به پاسخ، هر مژه زان سو زبانيبه پرسش، هر نظر زين سو بياني
به ناز آواز درون اين جگر کشبه مهر اين در درون او جگر وش
نه قالب در ميان گنجيده ني جاندرون يکدگر در رفته پنهان
شدندي با خيال يکدگر شادچو رفتندي دگر در خلوت آباد
پرستاران بسي بودند يک دلميان آن دو سر و پاي در گل
شده جاسوس چشم فتنه چون تيرغرض آن محرمان در شام و شبگير
برون، پاس زبانها داشتنديدرون سو، راز جانها داشتندي
که بي مونس مبادا زندگانيبه غمها مونس دو يار جاني
به پرده بيخت راز آن دو مشتاقغرض القصه چون بانوي آفاق
برند آن ماه را ز آن جا شبانگاهاشارت کرد تا خاصان درگاه
چنان که اندر خزينه لعل کانيبه «قصر لعل» دارندش نهاني
به کاري کاسمان مي‌گردد آن چيستز من بشنو که خوي آسمان چيست
که ياري را جدا گرداند از يارز بهر آنست اين گردنده پر کار
که از هم بازشان دوري نيفگندکجا با هم دو تن را داد پيوند
دمي باشد بروي دوستان شادچو حال اينست آن به کادمي زاد
زماني نبود از هم صحبتان دوردهد از روي ياران ديده را نور
غنيمت داشت بايد آشنائيچو خواهد عاقبت بودن جدائي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط