مهي چون آفتاب عالم افروز | | شبي داده جهان را زيور و روز |
از آن گلگونه کرده ماه را چهر | | فلک نوري که گرد آورده از مهر |
دو چندان باز داده وام خورشيد | | مهي خورشيد وام از نور جاويد |
ازين خوشتر، جهان خوابي نديده | | به خواب خوش جهاني آرميده |
نباشد يک نفش از جفت خود طاق | | زمستان و هواي آنکه مشتاق |
که با هم يک تني باشد دو جان را | | نهاني وعده محکم گشت خان را |
طلب شد شاه بانو را به درگاه | | همان شب ز اتفاق بخت ناگاه |
به مسند کرده بهر بندگي روي | | شد آن مستورهي عصمت برآن سوي |
خضر خان کاب خضر آرد فرادست | | ازين سو يافت فرصت عاشق مست |
چو پروانه که پا کوبد بر آتش | | به بيصبري شده زان شمع سرکش |
نه صبران که دل بر جاي دارد | | نه دل بر جا که غم را پاي دارد |
دميده، در چراغ جان، دم سرد | | پرستاران محرم نيز زين درد |
کزان عقرب دشي کم گردد آگاه | | چنان ميخواست رفتن جانب ماه |
برادرزادهي بانوي آفاق | | چو دخت الپخان بد جفت اين طاق |
شود رمزي از آن ديباچه معلوم | | که گر در حضرت بانوي معصوم |
شود آزرده از فرزند دل ريش | | کند عون برادرزادهي خويش |
بود بيم سياست محرمان را | | دهد دوري فزونتر همدمان را |
که يارب کي به چشم آيد خداوند | | وز آن سو چشم در ره مانده دلبند |
که شب رفت و نيامد آفتابم | | به خود ميگفت کشت اين ماهتابم |
چو مرغ کنده پر افتاده پر کم | | پرستاران او نيز اندرين غم |
همي جست آسمان را پاره ابر | | در آن مهتاب روشن، خان بي صبر |
به سوز سينه سودائي همي پخت | | به درد دل تمنائي همي پخت |
دعا ميخواند و آب ديده ميکرد | | نيازي از دل شوريده ميکرد |
نياز دردمندان را اثرهاست | | از آن جا کاه عاشق فتح درهاست |
به کام دل شد اختر کار سازش | | قبول افتاد در حضرت نيازش |
همه گلهاي انجم کرده در جيب | | برامد تيره ابري ناگه از غيب |
نهان شد ماه در شبگون عماري | | گرفت از پيش گردون پرده داري |
که گر آيد کسي از بانوي شاه | | کنيزي پاسبان را کرد بر راه |
به خواب خوش چو بيداران خبر دار | | بگوئي کاينک است آن بخت بيدار |
به پاس کار خود خوش کرد جان را | | چو خان کرد اين وصيت پاسبان را |
خضر را سوي آب زندگاني | | در آن ظلمات شد عزم نهاني |
به خلوت وعده با دل خواه شد راست | | چو عاشق در رسيد آنجا که دل خواست |
بهار تازه و سرو جوان نيز | | از آن سو در رسيد آن دلستان نيز |
دهان هر گلي در نيم خندي | | گل کر نه به نزدش بود چندي |
که با آن بود بوي يار هم يار | | نه تنها بوي گل بود آن ز گلزار |
نسيم جان به مغز جان درون رفت | | چو آن بو، در دماغ خان درون رفت |
بدان نزديک کافتد چون گل از دست | | چو زنبوران گل زان بوي شد مست |
نه ياراي سخن گفتن زبان را | | نه اسباب صبوري مانده جان را |
به يکديگر نظرها داشته تيز | | ستاره هر دو چون دو سرو نوخيز |
بديدن زير منت مانده هر چار | | دو ديده چار گشته گاه ديدار |
چو دو ديده به يک جا و ز هم دور | | دو مردم در دو چشم يکدگر نور |
ولي طاوس هر دو پر بريده | | دو طاوس جوان با هم رسيده |
به بوي يکدگر از دور خرسند | | دو گلبن، در يکي گلشن، شکر خند |
ز سوز يکدگر افتاده در سوز | | دو شمع شکر افشان شب افروز |
نظر ها جفت و، دلها جفت و، تن طاق | | دو بيدل رو برو آورده مشتاق |
کجا بازار رعنائي شود گرم | | به تاراج طبيعت حيرت و شرم |
جگرها را تشنه، لبها مهر بسته | | عجب حالي زلال از چشمه جسته |
نه امکان زدن بر آهوي مست | | کمان داران رغبت تير در شست |
تحير بانگ بر ميزد که خاموش | | هواي دل هميکرد از درون جوش |
که صيدش پيش و او بربسته دندان | | جوان شيري ز کار خويش خندان |
ز حيرت ناز را کرده فراموش | | وز آن سو نازنين با جان پر جوش |
چو دو آيينه با هم روي در روي | | نشسته هر دو دلدار وفا جوي |
عنان شيري از پنجه نگزاشت | | دل شير ژيان تا قوتي داشت |
به بيهوشي فرو غلطيد در خاک | | چو طاقت طاق شد در سينهي چاک |
صنم خود بود شاخ سبز بي بر | | چو افتاد آن نهال تازه و تر |
ز سوداي خضر، صفراش بربود | | سر اندر پاي خضر نازنين سود |
به ناخن روي و وز سر موي کندند | | پرستاران چو چشم آن سو فگندند |
ز چشم اشک پشيماني گشادند | | ز هول اندر پريشاني فتادند |
زدند آن سبزه و گل را گلابي | | نمودند اندر آن حالت شتابي |
همان غم را دگر غمخوا رگشتند | | چو زان صفرا دمي هشيار گشتند |
که چون گردد ازينسان حال مردم | | شده هر دو بحال خويشتن گم |
که بد هر يک زبان بسته دهن باز | | کنيزان راهم آمد جان به تن باز |
نبود از کام دل جان را سپاسي | | بدينسان تا گذشت از شب دو پاسي |
وداع يکدگر کردند ناچار | | بسوز سينه دو يار وفادار |
پس از هم ديده پر خون باز گشتند | | ز دل بر چهره خون انداز گشتند |
قدم ميرفت و روها باز پس بود | | جگر پر خون و جانها پر هوس بود |
که تشنه ز آب حيوان باز پس گشت | | خضر گوئي که اسکندر هوس گشت |