زهي بستان آن شه را جمالي

زهي بستان آن شه را جمالي شاعر : امير خسرو دهلوي که باشد چون خضر خانش نهالي زهي بستان آن شه را جمالي که آن در سعادت را کند جفت چو الهام الهي شاه را گفت بيارايند يک سر کشور و شهر اشارت کرد تا در گردش دهر به خرج آمد خزانه در خزانه کمر بر بست در کارش زمانه برآمد قبه از مه تا به ماهي بگرداگرد قصر پادشاهي شده چون روي دريا روز باران جهان از قبه‌هاي کارداران همه بر فرش ديباهاي چين رفت بهر جانب که مردم بر زمين رفت زمين را کس نه ديد الا...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
زهي بستان آن شه را جمالي
زهي بستان آن شه را جمالي
زهي بستان آن شه را جمالي

شاعر : امير خسرو دهلوي

که باشد چون خضر خانش نهاليزهي بستان آن شه را جمالي
که آن در سعادت را کند جفتچو الهام الهي شاه را گفت
بيارايند يک سر کشور و شهراشارت کرد تا در گردش دهر
به خرج آمد خزانه در خزانهکمر بر بست در کارش زمانه
برآمد قبه از مه تا به ماهيبگرداگرد قصر پادشاهي
شده چون روي دريا روز بارانجهان از قبه‌هاي کارداران
همه بر فرش ديباهاي چين رفتبهر جانب که مردم بر زمين رفت
زمين را کس نه ديد الا که در خوابز بس شارع که خفت اندر خز ناب
که گشته شهر سلطان شهر يزدانز هر سو خاسته غلغل بران سان
چو بانگ رعد و رخش برق در ميغدهل در بانگ و رخشان پيش او تيغ
معلق زن به نوبت نوبتي داربر آواز دهل مرد سلح کار
چو دلها گيسوان را در شکنهارسن باز آن به بالاي رسنها
که خود با رشته‌ي جان کرده بازينه با آن حبل پيچان کرده بازي
چو مستسقي که نوشد شربت نابفرو برده مشعبد تيغ چون آب
گهي خود را پري کرده گهي ديونموده چهره با زان گونه گون ريو
که گه رو مي‌نمايد گاه زنگيز دهر آموخته گوئي دو رنگي
بزه بر بسته ده جا تير را چنگچو شاه سازها چنگست ز آهنگ
دگر ساقيش بي مو چون کف دستز يک ساقش شده مو تا زمين پست
حصار چوب و صحن کاغذين استدف از ديوار خود حصن حصين است
که هست آن سر بزرگ و اين فروتننگر در چنگ و بر بط فرق روشن
به غايت کاسه‌اي پر ليک خالينواگر کاسه‌ي طنبور حالي
فرو غلطيده ني مست و نه مخمورگران سر از کدوي خويش طنبور
به جانها بسته اشکال از بم و زيربه رسم هند گوناگون مزامير
بر انگشت پري رويان قتالدگر ساز برنجين نام آن «تال»
چو دف در پارسي ميزان هر ضربدو روئين تن که روباروي در حرب
شده تنبک زنش، چون ترجمانيکشيده تنبک هندي، فغاني
نموده صد دقيقه پخته هر دستخمير خام، کش بر روز ده پست
لبش ني و دهن خندان نمودهعجب رود از کمين دندان نموده
ز لب کرده در ديوانگي بازپري رويان هندي جادوي ساز
نه از مي کز سرود خويشتن مستگرفته چون پياله تال در دست
شتابان سوي گردون پاي کوبانسرود دلکش از لبهاي خوبان
نهاده پاي بر بالاي آوازبه رقص و جست خوبان هوا باز
معلق زن کبوتر سان به بالاپرنده همچو طاوسان والا
بگاه رقص بيزار از زمين پايبجستن فرق شان گشته فلک ساي
بهر خنده زدن بربوده جانيبهر چشمک زدن کشته جواني
چو شام اندر خيال روزه دارانخيال زلف شان در جان ياران
بران پا دام بسته ماهي ساقز زلف افگنده تا پا دام عشاق
کلاه قبه‌ها با مه زد آسيبچو شد عالم همه در زيور و زيب
شمارند اختياري را به تنجيماشارت شد ز در گه کاهل تقويم
چو روز از مطلع دولت شد آبادمه روزه دراز درجک برون داد
به سال يازده از بعد هفصدکشاده گويم اين تاريخ ابجد
ز روزه خلق اندر بهترين زيستبه روز چارشنبه مه سه و بيست
نشستند اهل اقبال از چپ و راستبه ترتيب آن چنان کاقبال مي‌خواست
خراج مصر و محصول مدائنبهر کس هديه دادند از خزائن


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط