که ياران را ز يکديگر کند دور | | مبادا آسمان را خانه معمور |
برد پيوند صحبتهاي جاني | | گشايد عقدهاي مهرباني |
دمي از هم جدا بودن نيارند | | دو همدم را کز آن مهري که دارند |
به نام و نامهاي گردند خرسند | | چنان دور افگند کاز بعد يک چند |
فگند آن هر دو عاشق را جدائي | | که چون دوران چرخ از بيوفائي |
به سنگين حجره شد چون لعل در سنگ | | شه آمد باز از آنجا با دل تنگ |
زدي دمهاي سرد و دم نبودي | | از آن پس يک زمان بيغم نبودي |
که زان ديگران شد يار دمساز | | نهاني گفته بودش محرم راز |
عروسان دگر بگزاشت از دست | | به شادي با عروس خويش بنشست |
همي بود از درون، کاهنده چون ماه | | مه گوشه نشين زان داغ جان کاه |
بران غم گشت غمهاي دگر يار | | غم دوري نه بس بودش جگر خوار |
که نتوان يار با اغيار ديدن | | توان در چشم خود صد خار ديدن |
شکايتهاي خود آلود کردي | | حکايتهاي عشق اندود کردي |
چه کم دارم ز خوبي، تا خورم غم؟ | | که گر غم پرس من ميپرسيدم کم |
هنوز، اين سبزه را شبنم نشسته است | | هنوز، از شاخ سبزم، برنرسته است |
تو با هم خوابهي خود خفته در ناز | | ز بيخوابي همه شب چشم من باز |
که مينوشي ز لبهايش پياپي | | ترا بادا حرام آن شکر و مي |
ز غيرت لقمه چون کوه خوردن | | مرا بادا حلال اندوه خوردن |