به پاسخ لعل شکر خند بگشاد | | شکر پاسخ ز شکر بند بگشاد |
کنيزان ترا آئين پرستي | | که باشم من به خدمت زير دستي |
به مژگانم روبم از راه تو خاشاک | | وگر نزد تو قدري دارد اين خاک |
که هر کو سير باشد زود سير است | | بزرگان گفتهاند اين نکته دير است |
به يک خرمن دلش کي گيرد آرام | | چو مرغي خرمني بيند بهر گام |
که هر دم بر گلي ديگر نشيند | | چرا گل دامن از بلبل نچيند |
که آب زندگاني نام دارم | | من آن سرچشمهي شيرين گوارم |
بنوشي شربتي و دست شوئي | | تو گر خواهي به چشمه راه جوئي |
غبار خود بروبم ز آستانت | | بگو تا درکشم دست از عنانت |
بيابي خود تمنائي که داري | | ورت پخته است سودائي که داري |
که آسان نشکند بيخيکه شد سخت | | مرا نيز اعتمادي باشد از بخت |
خلل ز آسيب دورانش کم افتد | | بناي دوستي چون محکم افتد |
که دوري ره نمايد چشم بد را | | چنان پيوند کن مهر ابد را |
بدين غايت نشايد بدگماني | | ملک گفتا که بر ياران جاني |