توقيع کش مثال اين حرف

توقيع کش مثال اين حرف شاعر : امير خسرو دهلوي در نامه، سخن چنين کند صرف توقيع کش مثال اين حرف او رنگ نشين بي خزينه کان سوخته‌ي خراب سينه لختي ز فراق در مرض ماند از نوفليان چو بي غرض ماند آمد قدري به تن درستي چون پيکرش از نشان نستي زنجير بريد و رشته بگسست باز از وطن خرد برون جست چون خضر، به روضهاي خضرا مي‌گشت به گرد و کوه و صحرا ديوانه و ديو هر دو با هم ني دل خوش و ني خرد فراهم غم يافته مرگ را بهانه هجرش زده تير بر نشانه ...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
توقيع کش مثال اين حرف
توقيع کش مثال اين حرف
توقيع کش مثال اين حرف

شاعر : امير خسرو دهلوي

در نامه، سخن چنين کند صرفتوقيع کش مثال اين حرف
او رنگ نشين بي خزينهکان سوخته‌ي خراب سينه
لختي ز فراق در مرض مانداز نوفليان چو بي غرض ماند
آمد قدري به تن درستيچون پيکرش از نشان نستي
زنجير بريد و رشته بگسستباز از وطن خرد برون جست
چون خضر، به روضهاي خضرامي‌گشت به گرد و کوه و صحرا
ديوانه و ديو هر دو با همني دل خوش و ني خرد فراهم
غم يافته مرگ را بهانههجرش زده تير بر نشانه
خويشان به تحير از چنان کارياران به تأسف از چنان يار
دشمن به ملامت از پس و پيشاو دشت گرفته زار و دل ريش
چون شمع به خويشتن گدازيمسکين پدرش به چاره سازي
بي گريه‌ي زار در جهان کيست؟هر جا که نشست زار بگريست،
شب رنگ شده، ز بخت بد روزوان مادر خسته‌ي جگر سوز
خون جگرش به لب رسيدهروزي طربش به شب رسيده
در گوش پدر رسيد رازيروزي ز زبان راست بازي
کاندر همه دهر شد فسانهکز مهر و وفاي آن يگانه
کان دل شده مغز گشت واين پوستزان گونه شدست نوفلش دوست
من دخت خودش دهم به صد نازگويد که: اگر دل آيدش باز
بر سوخته شد، چو آتش تيزپير از خبري چنان دل انگيز
چهره ورم و جبين شکستهديدش سر و تن ز سنگ خسته
خونابه چکان ز ديده چون ملپيراهن پاره پاره چون گل
پشتش ز زمين کبود گشتهاز تف هوا چو دود گشته
وانگه نمک از جگر برون ريخت:اول ز دو ديده سيل خون ريخت
تو از من و من ز خود رميدهکاي چشم من و چراغ ديده
درمان دلم تويي برين درددارم دل خسته درد پرورد
مسکين دل مادرت به دنبالتو دشت گرفته را رو بي حال
ديوانه تو نيستي که مائيمزينگونه که از تو در بلائيم
نزديک شد افتاب زردمدرياب که عزم کوچ کردم
وان هم نفسي که داشتي، مردانگار گل ترا خزان برد
آن به که ز دل کني فراموشياري که نيايدت در آغوش
هيزم بود ار چه عود باشدشاخي که برش نه زود باشد
باري بودش فراخ سايهبيد، ار ندهد ز ميوه مايه
ني سايه به مادهي و ني برتو شاخ رسيده گشتي و تر
مه در شب تيره آفتابستچون عشق بود به دل ، صوابست
دارد پس پرده دختري خوبنوفل که به مهر تست منسوب
چون قطره‌ي آب آسمان پاکدر گلشن حسن سرو چالاک
پرورده به عصمتي تمامشخورشيد رخي خديجه نامش
در رشته‌ي کس، نه بندد آن درجويندش و نوفل، از تکبر،
پيوند ترا به جان خريدستزان رسم وفا که در تو ديدست
وز شرم، بروي تو نگويددر دل، همه صحبت تو جويد
هم معتقدست و هم نکوخواهپرسد خبر تو گاه و بي گاه
آن خواست زان تست، بي‌خواستگر سر به رضاء ما کني راست
هم جان پدر خلاص يابدهم ما در اميد خاص يابد
بي جان شده گير، زال و پيريور خود زني از خلاف تيري،
از ما سخني، دگر تو داني!گفتيم به تو غم نهاني
ديوانگيش ز سر بجنبيدديوانه که اين حديث بشنيد
گردد، به خلاف، پاسخ اندوزمي‌خواست که از درون پر سوز
کرد از دم سخت ديوار سستليکن، چو فسون پير بد چست
گفت اي دم تو مرا زبان بنددر پاي پدر فتاد فرزند
از راي تو، روي چون توان يافت؟با آنکه خرد ز من عنان تافت،
تن در دادم بهر چه خواهي!اينست چو خواهش الهي
بر آتش دل زدند آبيمادر پدر از چنان جوابي
پيش پدر عروس شادانرفتند ز خانه‌ي بامدادان
کردند سپرده گفت و گوييبستند کمر بجست و جويي
پيش آمد و پاس آن نفس داشتنوفل که بخاطر آن هوس داشت
رفتند بسوي خانه خرمگشتند، دو دل، مبده، بي غم
بغدادي و مغربي و روسيبردند ظرايف عروسي
شهد و شکر و گلاب و کافوراسباب نشاط و مايه‌ي سور
بنياد نکاح کرد محکمبنشست فقيه عيسوي دم
چون گل ز نسيم نوبهاريشد جلوه نما بت حصاري
مجنون کن صد هزار مجنوننازک بدني چو در مکنون
مجنون مي‌ديد و آه مي‌کردهر کس به هوس نگاه مي‌کرد
مجنون سخن از خيال مي‌گفتهر کس صفت جمال مي‌گفت
مجنون ز شرشک ديده مي‌ريختهر کس گهري خريده مي‌ريخت
مجنون به هواي يار خود بودهر کس ز طرب به کار خود بود
مجنون همه سوز در جگر داشتهر کس شمعي بسوز برداشت
و افسون خلاص خويش مي‌خوانداو قصه‌ي جان ريش مي‌خواند
مي‌شست به گريه دست از ان ماهمي‌کرد به سينه ياد دل خواه
تن حاضر و دل هزار فرسنگبيرون خوش و از درونه دل تنگ
او ناله‌ي عاشقانه مي‌زدمطرب ز طرب ترا نه مي‌زد
در پرده‌ي مهد گشت مستورچون کرد عروس جلوه‌ي حور
هم خوابه شوند سرو و شمشادچون شد، گه‌ي آنکه، خرم و شاد
حيران شده ماه نو دران کارديوانه به درد خود گرفتار
ني لعبت تو، ز بخت بد روزني او همه شب غنود از سوز
دامن نگرفت هيچ خارشبر بويي گلي که بود يارش
با خاطر خود مصاف مي‌کردبرنجد شد و طواف مي‌کرد
مي‌خواند به حسب حالت خويشسوزان غزلي که دل کند ريش
سوي پدرش دويد بي‌هوشمادر که شنيد قصه‌ي دوش
دامن ز شرشک لاله‌گون کردناخن زد و چهره غرق خون کرد
هم شيشه شکست و هم خر افتادبي‌چاره پدر ز پا در افتاد
زين واقعه جمله دل پريشانگشتند موافقان و خوشان


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط