آغاز سخن به نام شاهي

آغاز سخن به نام شاهي شاعر : امير خسرو دهلوي کار است چو چرخ بارگاهي آغاز سخن به نام شاهي روزي ده‌ي جانور شب و روز سازنده‌ي گوهر شب افروز گويا کن بلبلان به دستان ديباچه گشاي باغ و بستان بر سيم بري و نازنيني کاين قصه‌ي محنت از غميني نزديک تو اي ز مردمي دور يعني ز من خراب رنجور چندم ز عتاب تلخ، سوزي؟ بگذر ز من عتاب روزي، تو نيز مکش به خون و خاکم من خود زمانه در هلاکم از طعنه چه مي‌زني سنانم؟ اکنون که ز دست شد عنانم، حقا که...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آغاز سخن به نام شاهي
آغاز سخن به نام شاهي
آغاز سخن به نام شاهي

شاعر : امير خسرو دهلوي

کار است چو چرخ بارگاهيآغاز سخن به نام شاهي
روزي ده‌ي جانور شب و روزسازنده‌ي گوهر شب افروز
گويا کن بلبلان به دستانديباچه گشاي باغ و بستان
بر سيم بري و نازنينيکاين قصه‌ي محنت از غميني
نزديک تو اي ز مردمي دوريعني ز من خراب رنجور
چندم ز عتاب تلخ، سوزي؟بگذر ز من عتاب روزي،
تو نيز مکش به خون و خاکممن خود زمانه در هلاکم
از طعنه چه مي‌زني سنانم؟اکنون که ز دست شد عنانم،
حقا که خيال در نگنجدبا تو به دلم، دگر نگنجد
گل ننگرم از براي رويتباد، ار چه گل آردم، ز کويت
تا سايه برابرت نبينمخواهم شب تيره با تو شينم
در قبله، خطاست بت‌پرستيبا جز تو چه کار، تا تو هستي؟!
چون دين ز توجه‌ي دو محرابعشق، از دو صنم بود عنان تاب
يک مو نکشم سر از هوايتتا يک سر مو بود به جايت
آنجاست دلم، که جانم آنجاستاينجا من و دلستانم آنجاست
تهمت زده‌ي دگر رفيقمگر کرد، سپهر بي‌طريقم
کز قبله به بت نظر توان داشتني خواهش دل مرا بران داشت
حکم پدر و رضاي مادربنشاند مرا چنين بر آذر
بر روي پدر چگونه گويم؟مهري که به سينه داشت رويم،
سروست و مرا درخت خارستآن يار که، جز تو، در کنارست
در روي تو، ديده چون کنم باز؟چشمت چو کند به روي من ناز
ناديده رخش، طلاق گفتمهر چند، به عقد بود جفتم
ديدار توام مباد روزيگر بود نظر به دل فروزي
گر سر دو کني به تيغ کين خواهدر سر نکنم دويي همه‌گاه
ور هست يگانه گوي نبودممن به وفا دو روي نبود
من خود شده‌ام ز جان خود سير!بر من چه کشي، بخشم، شمشير؟
چون اشتر عيد و گاو قصاببيدار، براي آخرين خواب
تو نيز مزن به دور باشمامروز که بدين خراشم
آخر غم تست، چون زنم کمجان، حيف بود بهاي اين غم،
چون در نگرم، غم تو آنجاستهر جا که کنم نشست يا خاست
من دانم و شب، که روز من چيستشبها ز غمت بسوز من کيست؟
بيدار شوم، ولي بميرمدر خواب، چو دامن تو گيرم
ور سنگ طلب کني، ندارمبر خاک در تو سنگسارم
بر ماه طپانچه چون توان زدتو فارغ و دل بسي فغان زد
او کي داند که سوز من چيست!آسوده، که با فراغ دل زيست
برگ و گلش آرميده باشدباغي که خزان نديده باشد
از رنج دلش کجا خورد غم؟!شاهين که دهد کلنگ را خم
مردار شدن چرا گذاري؟بر کشتن من چو کامکاري
تا کي به زبان دهي فريبمشد سوخته جان نا شکيبم
آواز دهد ولي نباردبس ابر که تند سر برآرد
آخر بود از ندامتش رنجبر بيگنه آنگه شد ستم سنج
کز خوردن آدمي شود شادآن گرگ بود نه آدمي زاد
زين فتنه، خلاص چون بود چون؟فرياد که خورديم همه خون
افتاده، رها مکن به خاکم؟!بردار ز مطرح هلاکم!
وان نامه‌ي درد شد به پايانچون ثبت شد آنچه بود شايان
عنوان سرشک بر سرش کردتاريخ فراق ياورش کرد
ت ابستد و بر پريد چون طيربسپرد به قاصد سبک سير
غنچه به کنار ياسمن ياسمين دادبرد آن ورق و به نازنين داد
از نوميدي گريست چون ابرچون نامه بديد ماه بي صبر
تسکين تمام يافت جانشاز پوزش و عذر بيکرانش
تعويذ گلوي خويشتن ساختاز خواندن نامه چون بپرداخت


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط