کارم به جان رسيد و به جانان نميرسم شاعر : انوري دردم ز حد گذشت و به درمان نميرسم کارم به جان رسيد و به جانان نميرسم در کار او به کفر و به ايمان نميرسم ايمان و کفر نيست مرا در غمش که من چون پاي صبر نيست به پايان نميرسم راهيست بيکرانه غم عشقش و مرا صيديست بس شگرف بدو زان نميرسم ياريست بس عزيز به ما زان نميرسد حرمت بهانهايست ز حرمان نميرسم گويد به ما ز حرمت ماکم همي رسي معذورم ار به خدمت سلطان نميرسم سلطان عشق او چو دلم را اسير...