وي راست کرده خنجر تو کار روزگار | | اي در نبرد حيدر کرار روزگار |
معمار حزم تو در و ديوار روزگار | | معمور کرده از پي امن جهانيان |
زان دم که هست حزم تو معمار روزگار | | در دهر جز خرابي مستي نيافتند |
واسان به نزد عزم تو دشوار روزگار | | واضح به پيش راي تو اشکال حادثات |
تکرار کرده دفتر اسرار روزگار | | راي تو از وراي ورقهاي آسمان |
گر قدر و قدرت تو شدي يار روزگار | | زان سوي آسمان به تصرف برون شدي |
بنهاد اساس دايره کردار روزگار | | قدرت برون بماند چون بناي کن فکان |
درهم نيامدي خط پرگار روزگار | | ور در درون دائره ماندي ز رفعتش |
اين هفت و هشت پاره کلهوار روزگار | | بعد از قباي قدر تو ترکيب کردهاند |
نوعي ز رسم جود تو آثار روزگار | | جزوي ز ملک جاه تو اقطاع اختران |
اين مختصر خزانه و انبار روزگار | | با خرج جود تو نه همانا وفا کند |
هرچ آورد ز اندک و بسيار روزگار | | پيش تو بر سبيل خراج آورد قضا |
تن دردهد به بخشش و ادرار روزگار | | زانها نهاي که همت تو چون دگر ملوک |
بر تو قضا و بستده اقرار روزگار | | اي وقف کرده دولت موروث و مکتسب |
اقرار روزگار به انکار روزگار | | تزوير اين و آن نه همانا به دل کند |
احسنت اي خداي نگهدار روزگار | | زيرا که روزگار ترا نيک بندهايست |
الا که سرو و سوسن از احرار روزگار | | تا بندگيت عام شد آزاد کس نماند |
بگشاد کاروان قدر بار روزگار | | جودت چو در ضمان بهاي وجود شد |
آويخت بخل را عدم از دار روزگار | | طبعت به چارسوي عناصر چو برگذشت |
از حرص دانگانه به گفتار روزگار | | اي در جوال عشوه عليوار ناشده |
ايمن چو ذوالفقار ز زنگار روزگار | | تيغ جهادت از پي تمهيد اقتداش |
پنهان کند طراوت رخسار روزگار | | روزي که زلف پرچم از آشوب معرکه |
دل قطره قطره گشته در اقطار روزگار | | باشد ز بيم شير علم شير بيشه را |
ز انگشت پاي پاچهي شلوار روزگار | | در کر و فر ز غايت تعجيل گشته چاک |
از بيم سرکشان شده دستار روزگار | | واندر گريزگاه هزيمت به پاي در |
يک دشت خصم را به نمکسار روزگار | | تو چون نمک به آب فرو برده از ملوک |
از دانگ سنگ چرخ تو معيار روزگار | | ترجيح داده کفهي آجال خصم را |
زاسيب او گسسته شود تار روزگار | | زور تو در کشاکش اگر بر فلک خورد |
دست قدر ز پاي ظفر خار روزگار | | بيرون کند چو تيغ تو گلگون شود به خون |
کاي جان و تن سپرده به زنهار روزگار | | چون باد حملهي تو به دشمن خبر برد |
القاب و کنيتت شده تذکار روزگار | | القاب و کنيت تو در اينست زانکه نيست |
القابت اي خلاصهي اخيار روزگار | | در نظم اين قصيده ادب را نگفتهام |
اي بد نکرده حيدر کرار روزگار | | هرچند نام و کنيت تو نيست اندرو |
کاي در نبرد حيدر کرار روزگار | | داني که جز به حال تو لايق نباشد اين |
کامثال اين قصيده ز اشعار روزگار | | کرتر بود ز جذر اصم گر بپرسمش |
تاجالملوک صفدر و صفدار روزگار | | در مدحتت که زيبد گويد به صد زبان |
وز گرم و سرد شادي و تيمار روزگار | | کس را به روزگار دگر ي اد کي بود |
باشد هميشه رونق بازار روزگار | | تا زاختلاف بيع و شراي فساد و کون |
تا کاين است و فاسد از ادوار روزگار | | بادا هميشه رونق بازار ملک تو |
بر دامن سپهر به مسمار روزگار | | دست دوام دامن جاه تو دوخته |
کمتر جنيبت ابلق رهوار روزگار | | در عرصهگاه موکب ميمون کبريات |
حفظ خداي داده به زنهار روزگار | | در زينهار عدل تو ايام و بس ترا |