گشتم غريق منت اقران روزگار

گشتم غريق منت اقران روزگار شاعر : انوري آنرا که نيست همت من او طفيلي است گشتم غريق منت اقران روزگار زين رو که روزگار نکو داردم همي کو سرگران شدست به مهمان روزگار دادند مهتران لقبم انوري وليک هستند نه سپهر ثناخوان روزگار گر لاف‌پاش هست به نزديک فاضلان چرخن نگر چه خواند خاقان روزگار اي خرسوار پيش کسي لاف مي‌زني شعرم بروي دعوي برهان روزگار ني‌ني به مدح باز شو و پس بگوي زود کوشد سوار فضل به ميدان روزگار گرد کميت وهم ترا در نيافتند کاي...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گشتم غريق منت اقران روزگار
گشتم غريق منت اقران روزگار
گشتم غريق منت اقران روزگار

شاعر : انوري

آنرا که نيست همت من او طفيلي استگشتم غريق منت اقران روزگار
زين رو که روزگار نکو داردم هميکو سرگران شدست به مهمان روزگار
دادند مهتران لقبم انوري وليکهستند نه سپهر ثناخوان روزگار
گر لاف‌پاش هست به نزديک فاضلانچرخن نگر چه خواند خاقان روزگار
اي خرسوار پيش کسي لاف مي‌زنيشعرم بروي دعوي برهان روزگار
ني‌ني به مدح باز شو و پس بگوي زودکوشد سوار فضل به ميدان روزگار
گرد کميت وهم ترا در نيافتندکاي ثابت از وجود تو ارکان روزگار
در چشم همت تو نسنجد به نيم جوني ابلق زمانه نه يک ران روزگار
جزوي ز راي تست چو نيکو نگه کنندني کهنه‌ي سپهر نه خلقان روزگار
بي‌گوهر وجود تو در رسته‌ي جهاناين روشني که هست در ايوان روزگار
بر چارسوق محنت هر دم عدوت رامعلوم بود زينت دکان روزگار
تيغ اجل کشيده و هر سو دويده نيکآرد قضا به قوت و دستان روزگار
گشتم خموش از آنکه اگر نفس ناطقهآواز را که فرمان فرمان روزگار
صد يک ز مدح تو نتوانم تمام گفتماند مصون هميشه ز حرمان روزگار
اي در هنر مقدم اعيان روزگارصد بار اگر بگردم پايان روزگار
آسان بر نفاذ تو دشوار اختراندر نظم و نثر اخطل وحسان روزگار
نامانده چو تو اختر در برج شاعريپيدا بر ضمير تو پنهان روزگار
حلم ترا کمانه همي کرد آسماننابوده چون تو گوهر در کان روزگار
اخلاق تو سواد همي کرد لطف توبگسست هر دو پله‌ي ميزان روزگار
با عقل ترس ترسان گفتم که در ثناپر شد بياض و دفتر و ديوان روزگار
لقمان روزگارش خوانم چه گفت گفتآنرا که هست زبده‌ي اعيان روزگار
گفتم که چيست نام عدويش يکي بگويجز انوري که زيبد لقمان روزگار
چشم زمانه کس به هنر مثل تو نديدگفتا اگر نداني کم‌دان روزگار
بر فرق شاه معني بکرت نثار کرداي گشته در فصاحت سحبان روزگار
با آنکه موج بحر تو اندر سفينه رفتهر صامتي که بود در انبان روزگار
دست قضا ز کاسه‌ي جان لقمه‌ي حياتايمن شود ز غرقه‌ي طوفان روزگار
پاي قدر بمالش هرگونه حادثهداده موافقت را بر خوان روزگار
طفلان نطق صورت معنيت مي‌کنندکرده مخالفت را بر نان روزگار
سلطان داد و دين که ز تمکين و قدر اوستپيوسته شهرتي به دبستان روزگار
چون در تو ديد آنچه که هرگز نديده بوددر حل و عقد قدرت و امکان روزگار
کردت به خود گرامي و آن خود همي سزيدزان صد يکي ز جمله‌ي انسان روزگار
تيريز کرد دست حوادث ز آستينتخود هرزه‌کار نبود سلطان روزگار
از پشت دست پاره به دندان بکند چرخچون دامن تو ديد و گريبان روزگار
تا روزگار آن تو شد هرکه بخت راتا چون خوش آمدي تو به دندان روزگار
با اين همه نگشتي هرگز فريفتهگفت آن کيستي تو بگفت آن روزگار
از بهر دفع سحره‌ي فرعون جهل راچون ديگران به گربه در انبان روزگار
در آرزوي روي تو عمري گذاشتمکلکت عصاي موسي عمران روزگار
آخر به ديدن تو دلم کرد شادمانپنهان ز چشم و گوش به دوران روزگار
ز احسان روزگار غريقم وليک نيستاي صد هزار رحمت بر جان روزگار
اي خوانده مر ترا خرد از غايت لطيفبر من جوي ز منت احسان روزگار
از روزگار عذر مرا بازخواه از آنکدر باغ لطف دسته‌ي ريحان روزگار


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.