دي بامداد عيد که بر صدر روزگار

دي بامداد عيد که بر صدر روزگار شاعر : انوري هر روز عيد باد به تاييد کردگار دي بامداد عيد که بر صدر روزگار با يک دو آشنا هم از ابناء روزگار بر عادت از وثاق به صحرا برون شدم در جان هواي صاحب و در دل وفاي يار در سر خمار باده و بر لب نشاط مي وز کاهلي که بود نه سک‌سک نه راهوار اسبي چنانکه داني زير از ميانه زير من گاه زو پياده و گاهي برو سوار در خفت و خيز مانده همه راه عيدگاه نه از زمين خسته برانگيختي غبار نه از غبار خاسته بيرون شدي به زور...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دي بامداد عيد که بر صدر روزگار
دي بامداد عيد که بر صدر روزگار
دي بامداد عيد که بر صدر روزگار

شاعر : انوري

هر روز عيد باد به تاييد کردگاردي بامداد عيد که بر صدر روزگار
با يک دو آشنا هم از ابناء روزگاربر عادت از وثاق به صحرا برون شدم
در جان هواي صاحب و در دل وفاي ياردر سر خمار باده و بر لب نشاط مي
وز کاهلي که بود نه سک‌سک نه راهواراسبي چنانکه داني زير از ميانه زير
من گاه زو پياده و گاهي برو سواردر خفت و خيز مانده همه راه عيدگاه
نه از زمين خسته برانگيختي غبارنه از غبار خاسته بيرون شدي به زور
از فرط ضعف خواست که بر من شود سوارراضي نشد بدان که پياده شوم ازو
گه بذله‌اي از آن که عنانش فرو گذارگه طعنه‌اي ازين که رکابش دراز کن
چشمي سوي يمينم و گوشي سوي يسارمن واله و خجل به تحير فرو شده
تا بذله‌ي که مي‌کندم باز شرمسارتا طعنه‌ي که ميدهدم باز طيرگي
گفتم که خير هست، مرا گفت بازدارشاگردکي که داشتم از پي همي دويد
عيد تو در وثاق نشسته در انتظارتو گرم کرده اسب به نظاره‌گاه عيد
چه تنگها شکر که به خروارها نگارعيدي چگونه عيدي چون تنگها شکر
اين مرده ريگ را تو به آهستگي بيارگفتم کليد حجره به من ده تو برنشين
در باز کرد و باز ببست از پس استوارالقصه بازگشتم و رفتم به خانه زود
آغوش باز کرد که هين بوس و هان کناربر عادت گذشته به نزديک او شدم
گفت اي ندانمت که چگويم هزار باردر من نظر نکرد چو گفتم چه کرده‌ام
فردا ترا چگويد دستور شهريارامروز روز عيد و تو در شهر تن زده
گردندگي به پيشه گرفتي تو نابکاربد خدمتي اساس نهادي تو ناخلف
اي ناگزير عاشق و معشوق حق‌گزارگفتم چگويمت که درين حق به دست تست
شب در شراب بوده‌ام و روز در خمارليکن ز شرم آنکه درين هفته بيشتر
کمتر براي تهنيتي بيتکي سه چارترتيب خدمتي که ببايد نکرده‌ام
مانند قطعهاي تو مطبوع و آبدارگفتا گرت ز گفته‌ي خود قطعه‌اي دهم
اي انوريت بنده و چون انوري هزارگفتم که اين نخست خداوندي تو نيست
تا چيست وزن و قافيه چون برده‌اي به کارپس گفتمش که بيتي ده بر ولا بخوان
وانگاه چه روايت چون در شاهوارآغاز کرد مطلع و آواز برکشيد
وي پيش از آفرينش و کم ز آفريدگارکاي کاينات رابه وجود تو افتخار
دستور بحر دست و خداوند کان يساراي صاحب ملک دل و صدر ملک نشان
نهي تو همچو طبع زمين موجب قرارامر تو همچو ميل فلک باعث مسير
وز مدت تو يافته ايام پود و تاراز همت تو يافته افلاک طول و عرض
وز سد حزم تو همه آفاق در حصاراز سير کلک تو همه آفاق در سکون
گرگ ستم سمين، بره‌ي عافيت نزاريک‌چند بي‌شباني حزم تو بوده‌اند
کاقبال کرد بالش عاليت آشکارپهلوي ملک بستر عدل آنگهي بسود
بگرفت فتنه را هوس کوک و کو کنارجايي رسيده پاس تو کز بهر خواب امن
کس نيست جز که بخت تو بيدار و هوشياراز خواب امن و مستي جود تو در وجود
امکان پيسه کردن آن نيست در شمارعدل تو سايه‌ايست که خورشيد را ز عجز
آيد به زير سايه‌ي عدلت به زينهارتا حشر منکسف نشود آفتاب اگر
در سقف او هنوز سفر مي‌کند شرارراي تو بر محيط فلک شعله‌اي کشيد
طبع اندرو هنوز دفين مي‌نهد وقارحلم تو بر بسيط زمين سايه‌اي فکند
در در صميم حلق صدف دانه‌ي انارقهر تو گر طلايه به دريا کشد شود
از کام شير نافه برد آهوي تتارور يک نسيم حلق تو بر بيشه بگذرد
تقليديان مختصر از روي اختصارجائي که از حقيقت باران سخن رود
وانگه به دست باد کند بر جهان نثارگويند ابر آب ز دريا برآورد
کز خجلت کف تو عرق مي‌کند بحاراين خود فسانه‌ايست همينست و بيش نه
از دست چرخ بود چنان کاتش از خياربي‌آبروي دست تو هرکس که آب يافت
وي هم ز آفتاب و هم از آسمانت عاراي آفتاب عاطفت اي آسمان محل
کانجا نه معتبر بود اينجا نه مستعاراز گفتهاي بنده سه بيت از قصيده‌اي
نز بهر آنکه بر سخنم نيست اقتدارآورده‌ام به صورت تضمين در اين مديح
احياي سنت شعراي بزرگوارليکن چو سنتي است قديمي روا بود
وي همت تو حاصل امسال داده پاراي فکرت تو مشکل امروز ديده دي
فايض به جود بر همه خلق آفتاب‌وارقادر به حکم بر همه‌کس آسمان صفت
دست تهي برون ندمد هرگز از چناردر ابر اگر ز دست تو يک خاصيت نهند
چون چرخ پر ستاره کند باغ را بهارتا از مدار چرخ و مسير ستارگان
واندر وفاي عهد تو افلاک را مداربادا فرود قدر تو اجرام را مسير
وين بارگه و مرتبه تا حشر پايداردست وزارت تو زبردست آسمان
در گوش او نعل سمند تو گوشواربر گوشمال خصم تو مولع سپهر و بس
تا باغ چرخ را ز مجره است جويباربر جويبار عمر تو نشو نهال عز


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.