اي به خوبي و خرمي چو بهار

اي به خوبي و خرمي چو بهار شاعر : انوري گشته در ديدها بهار نگار اي به خوبي و خرمي چو بهار ذروه‌ي سقف تو سپهر عيار عرصه‌ي صحن تو بهشت هوا وز بهشتت به نزهت آمده عار از سپهرت به رفعت آمده ننگ آن دورنگي که داشت ليل و نهار گشته باطل ز عکس ديوارت هرچه تقرير کرده موسيقار در تو از مشکلات موسيقي هم بر آن پرده سالها تکرار کرده زان پس مکرران صدات همه هم ساکن‌اند و هم طيار معتدل عالمي که در تو طيور همه هم ثابتند و هم سيار بلعجب عرصه‌اي...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اي به خوبي و خرمي چو بهار
اي به خوبي و خرمي چو بهار
اي به خوبي و خرمي چو بهار

شاعر : انوري

گشته در ديدها بهار نگاراي به خوبي و خرمي چو بهار
ذروه‌ي سقف تو سپهر عيارعرصه‌ي صحن تو بهشت هوا
وز بهشتت به نزهت آمده عاراز سپهرت به رفعت آمده ننگ
آن دورنگي که داشت ليل و نهارگشته باطل ز عکس ديوارت
هرچه تقرير کرده موسيقاردر تو از مشکلات موسيقي
هم بر آن پرده سالها تکرارکرده زان پس مکرران صدات
همه هم ساکن‌اند و هم طيارمعتدل عالمي که در تو طيور
همه هم ثابتند و هم سياربلعجب عرصه‌اي که در تو وحوش
باز تو کبک خسته در منقارکرگ تو پيل کشته بر تارک
ابدالدهر مانده در بيکارشير و گاو تو بي‌نزاع و غضب
آسمان کرده ايمن از زنگارتيغ ترکان رزمگاه ترا
مي‌پرستان نه مست و نه هشيارجام ساقي بزمگاه ترا
مرغ بر بام تو ملک هنجارموج در جوي تو فلک سرعت
چند کرت عصا و پا افزاربا تو رضوان نهاده پيش بهشت
دهر مزدور و آسمان معمارعمرها در عمارتت بوده
مردم ديدها هزار هزارسحر نقش ترا نموده سجود
همه وقتي پر آفتاب عقاربزمگاه ترا هلال قدح
هيچ کاري دگر نه جز پيکارديلم و ترک رزمگاه ترا
تيغ آن چون مجره گوهرداررمح اين چون شهاب آتش‌سوز
خامه بي‌اضطراب داده قراروحش و طير شکارگاه ترا
کافتابش نمي‌رسد به کنارسايه‌ي تو چنان کشيده شدست
کاسمان را فرود اوست مدارپايه‌ي تو چنان رفيع شدست
ورنه کردي ستاره بر تو نثارآسمان زير دست پايه‌ي تست
همچو مرغان فرشته بر ديوارباغ ميمونت را نشسته مدام
چمن صحن تو چو ارکان چارطارم قدر تو چو گردون نه
فارغ از گردش خزان و بهاررستنيهاش چون نبات بهشت
نرگسش همچو عاشقان بيدارسوسنش همچو منهيان گويا
دايه‌ي نشو را نبوده کناريک دم از طفل و بالغش خالي
بي‌گنه بر دريده سينه‌ي نارپنجه‌ي سرو او به خنجر بيد
بي‌سبب در کشيده چادر قارسايه‌ي بيد او به چهره‌ي روز
همه اطراف خويش درياوارصدف افکنده موج برکه‌ي او
لل سنگ ريز او شهوارفضله‌ي سرخ بيد او مرجان
مرحبا گوي ز ايران همواردر عاليش بر زبان صرير
سر زلف بنفشه دست چنارنابسوده در او ز پاس وزير
آن ملک سيرت ملوک آثارآن قدر قدرت قضا پيمان
ندهد بي‌بهار عدلش بارناصرالدين که شاخ نصرت و دين
همه بر درگهش گذارد کارطاهربن مظفر آنکه ظفر
وانکه بشکست تيغ را بازارآنکه بفزود کلک را رونق
فتنهاي زمانه را رخساروانکه جز باس او ندارد زرد
برکشيدند از درون مسماردست رايش بکوفت حلقه‌ي غيب
همتش را چو بحر استظهاردولتش را چو چرخ استيلا
رخت برداشت رنگش از رخساربوي باسش مشام فتنه نيافت
نه اياديش زيردست شمارنه معاليش پايمال قياس
غور حزمش به يافتن دشوارکار عزمش به ساختن آسان
پاي خصمش مدام بر دم ماردست جودش هميشه بر سر خلق
داده دهرش به بندگي اقرارکرده چرخش به سروري تسليم
خانه‌پرداز فتنه‌ي بسياررايت او به جنبش اندک
هرچه رايش به حکم گفته بيارروزگارش به طبع گفته بگير
گفته با کلک او قدر اسراربسته با حکم از قضا بيعت
سايه‌ي شير رايتش به شکارداشته شير چرخ را دايم
داده يک عزم و يک زبان اقراربه بزرگيش کاينا من کان
احتساب سياستش به غيارکرده دوش يهود را تهديد
سرو ماندست و سوسن از احرارتا جهان لاف بندگيش زدست
چون کنند آفتاب را انکاراز عجب لا اله الا الله
وي قدر بر در تو خواهان باراي قضا بر در تو جويان جاه
شعله‌ي باس تو ستاره شرارمسرع حکم تو زمانه نورد
گشته قايم جهادهاي وقارکوه را با طلايه‌ي حلمت
فتنه را در مضيقها به عثارجيش عزمت دليل بوده بسي
قلمت معجزيست باطل خواررايتت آيتي است حق‌گستر
تا جهان را مشير گشت و مشاررتبت کلک دست تو بفزود
کلک را در جهان چو دريا بارچه عجب زانکه خود مربي نيست
هرچه رايش به حکم گفته بياردهرش از انقياد گفته بگير
دارد از من بدين سخن آزارصاحباني چرا از آنکه فلک
مگر اندر ميان خواب و خماراندرين روزها به عادت خويش
زين شتر گربه شعر ناهمواربيتکي چند مي‌تراشيدم
گشت معني ستان و لفظ سپارمنشي فکرتم چو از دو طرف
گفت هان اي سليم‌دل زنهارگفتمت صاحبا فلک بشنيد
وين سخن بيش بر زبان مگذاراين ندا هيچ در سخن منشان
خسرو و صاحب و سپهسالارآنکه توقيع او کند تعيين
بندگانش ملوک را تيماروانکه دارند در مراتب ملک
وانکه نهيش دهد به باد قرارآنکه امرش دهد به خاک مسير
فلکش جز به آب و آينه ياروانکه هرگز به هيچ وجه نديد
نه به عون سپاه و عرض سواروانکه از روي کبريا دربست
رايت فتح را به گير و به داروانکه جز عزم او نجنباند
تاج قيصر به ريشه‌ي دستارتخت خاقان بگوشه‌ي بالش
هان گرت مي‌نخارد استغفارصاحبش خواني اي کذي و کذي
از وراي ولايت گفتاراي در آن پايه کز بلندي هست
دست از نطق زيد و عمرو بدارنيست از تير چرخ ناطق‌تر
هم شود بي‌زبانتر از سوفاربه خداي ار بدين مقام رسد
بر بساط تو از صغار و کبارمن دليري همي کنم ورنه
اين چنين بر سخنوري اصرارهيچ صاحب سخن نيارد کرد
تا بود تير عقربي را خارتا بود بزم زهروي را گل
باد چونان که بشکفد گلزارفلک مجلست ز زهره‌رخان
پاي بيرون نهاده از مقداردور فرمان دهيت همچو ابد
انس و جان بالعشي و الابکارداعيان دوام دولت تو
جانت از عمر و مال برخوردارجاهت از حرز و حفظ مستغني


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.