دوش در هجر آن بت عيار

دوش در هجر آن بت عيار شاعر : انوري تا به روزم نبود خواب و قرار دوش در هجر آن بت عيار همه با آه و ناله بودم کار همه با ماه و زهره بودم انس نه کسي يک نفس مرا غمخوار نه کسي يک زمان مرا مونس همه کشور ز آه من بيدار همه بستر ز اشک من رنگين اشکم از غم چو لل شهوار رخم از خون چو لاله‌ي خودرنگ دل و جانم به تير هجر فکار بر و رويم ز زخم دست کبود دلم از درد پاره همچو انار رخم از رنج زرد همچو ترنج دهنم خشک و ديده طوفان‌بار نفسم سرد و سينه...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دوش در هجر آن بت عيار
دوش در هجر آن بت عيار
دوش در هجر آن بت عيار

شاعر : انوري

تا به روزم نبود خواب و قراردوش در هجر آن بت عيار
همه با آه و ناله بودم کارهمه با ماه و زهره بودم انس
نه کسي يک نفس مرا غمخوارنه کسي يک زمان مرا مونس
همه کشور ز آه من بيدارهمه بستر ز اشک من رنگين
اشکم از غم چو لل شهواررخم از خون چو لاله‌ي خودرنگ
دل و جانم به تير هجر فکاربر و رويم ز زخم دست کبود
دلم از درد پاره همچو اناررخم از رنج زرد همچو ترنج
دهنم خشک و ديده طوفان‌بارنفسم سرد و سينه آتشگاه
گاه چون زير جفت ناله‌ي زارگاه چون شمع قوت آتش تيز
کاي فلک دست از اين ضعيف بداردست بر سر زنان همي گفتم
جان بپالود چند از اين آزارتن بفرسود چند ازين محنت
چند از اين نحس بودن هموارتا کي اين جور کردن پيوست
روزکي چند بي‌غمي بگذاربرگذر از ره جفا و مرا
بيش ازينم به دست غم مسپارطاقتم نيست از خداي بترس
خاک بر سر ز گنبد دواراين همي گفتم و همي کردم
گفت با من به سر در آن شب تاريار چون نالهاي من بشنيد
که شدت بخت جفت و دولت يارمکن اي انوري خروش و جزع
برهانيدت ايزد از غم و باربار انده مکش که بار دگر
راه بنمود بخت، باک مداربند بگشود چرخ، تنگ مباش
روي زي درگه خداوند آربه تو آورد سعد گردون روي
پشت اسلام و قبله‌ي احرارشمس دين پهلوان لشکر شاه
در سخا هست همچو ابر بهارخاص سلطان اغلبک آنکه کفش
طبعش از بهر بخشش دينارموي بر سايلان زبان خواهد
باز رست از زمانه‌ي غدارنظر لطف او بر آنکه فتاد
چه يکي تن چه صدهزار هزارزير پر هماي دولت او
چو برون آيد از پي پيکارروز هيجا بر اسب که‌پيکر
که تن باد پاي خوش رفتارمرکب زهره طبع مه نعلش
گه هوا را زمين کند ز غبارگه زمين را کند ز پويه هوا
انجم از چرخ و نقش از ديواربربايد شهاب ناوک او
تحفه و هديه از براي نثارپيش او مار و مرغ در صف جنگ
ديده آرد گرفته در منقارمهر آرد گرفته در دندان
بگر بيفتد بر جبال و بحارسايه‌ي رمح و عکس شمشيرش
آب آن قير گردد از تيمارسنگ اين خاک گردد از انده
اي به مردي چو حيدر کراراي به ملکت چو وارث داود
وي چو دهرت هزار خدمتگاراي چو چرخت هزار مدحت‌گوي
بي‌زبانست خصم چون سوفارتا چو تيرست کار دولت تو
خود برآرد ز دشمن تو دمارتو بشادي نشين که گشت فلک
بس ترا يار دولت داداربس ترا پشت نصرت يزدان
وانکه بر درگه تو يابد بارآنکه در ديده‌ي تو دارد قدر
دولت آنرا همي نهد مقداررفعت اين را همي دهد تشريف
مدحتي گفت ازو عجب مشماربنده نيز ار به حکم اوميدي
گشت در دام خدمت تو شکارعالمي را چو از تو شاکر ديد
پيش تخت تو چون صغار و کبارور ز اقبال قربتي يابد
رست از مکر گيتي مکارجست از جور عالم جافي
گشت بر مرکب مراد سوارکرد در منزل قبول نزول
تا نباشد به فعل نور چو نارتا نباشد به رنگ روز چو شب
روز شاديت را مباد کنارشب اعدات را مباد کران
سر بدخواه و دشمنت بر دارپاي بدگوي حاسدت در بند


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.