شبي گذاشته‌ام دوش در غم دلبر

شبي گذاشته‌ام دوش در غم دلبر شاعر : انوري بدان صفت که نه صبحش پديد بد نه سحر شبي گذاشته‌ام دوش در غم دلبر سپهر باز نزايد همي شبي ديگر چنان شبي به درازي که گفتي هردم فلک کبود نمودار نيلگون مغفر هوا سياه به کردار قيرگون خفتان وزان هر اختر در جان من دو صد اخگر چو اخگر اخگر هر اختر از فلک رخشان لبم زآتش دل خشک و دل بر دلبر رخم ز انده جان زرد و جان بر جانان بدم ز آتش دل همچو اندر آب شکر ز آرزوي لب شکرين او همه شب نبود در همه گيتي کسي مرا...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شبي گذاشته‌ام دوش در غم دلبر
شبي گذاشته‌ام دوش در غم دلبر
شبي گذاشته‌ام دوش در غم دلبر

شاعر : انوري

بدان صفت که نه صبحش پديد بد نه سحرشبي گذاشته‌ام دوش در غم دلبر
سپهر باز نزايد همي شبي ديگرچنان شبي به درازي که گفتي هردم
فلک کبود نمودار نيلگون مغفرهوا سياه به کردار قيرگون خفتان
وزان هر اختر در جان من دو صد اخگرچو اخگر اخگر هر اختر از فلک رخشان
لبم زآتش دل خشک و دل بر دلبررخم ز انده جان زرد و جان بر جانان
بدم ز آتش دل همچو اندر آب شکرز آرزوي لب شکرين او همه شب
نبود در همه گيتي کسي مرا غمخوارنبود در همه عالم کسي مرا مونس
گهي زناله‌ي من پر جزع شدي کشورگهي ز گريه‌ي من پر فزغ شدي گردون
بر از تپنچه پر از شاخهاي نيلوفررخم ز ديده پر از خالهاي شنگرفي
ز آه ناله‌ي من گوش سفليان شده کرز گرد تارک من چشم علويان شده کور
جهان ز آتش دل کرده مر مرا بسترفلک ز انده جان کرده مر مرا بالين
عقيق ناب چکانيده بر صحيفه‌ي زرشب دراز دو چشمم همي ز نوک مژه
نه بر زمين ز خروش خروس هيچ اثرنه بر فلک ز تباشير صبح هيچ نشان
که آفتاب هم اکنون برآيد از خاوربه دست عشوه همه شب گرفته دامن دل
به پيش آن فلک رفعت و سپهر هنررسم به روز و شکايت از اين فلک بکنم
خدايگان وزيران وزير خوب سيرنظام ملکت سلطان و صدر دين خداي
چنانکه دين محمد به داد و عدل عمرمحمد آنکه وزارت بدو نظام گرفت
سحاب جود و فلک همت و ملک مخبرسپهر قدر و زمين حلم و آفتاب لقا
فلک متابع فرمان او به خير و به شرجهان مسخر احکام او به نيک و به بد
يکي به خدمت او سال و مه ببسته کمريکي به مدحت او روز و شب گشاده زبان
عنان خويش به تدبير او سپرده قدرزمان خويش به توفيق او سپرده قضا
نه از متابعت او قدر بپيچد سرنه از موافقت او قضا بتابد روي
غبار موکب او دارد آن محل و خطرنعال مرکب او دارد آن بها و شرف
وزان کنند بزرگان ملک را افسرکزين کنند عروسان خلد را ياره
وگر نسيم نوالش گذر کند بر براگر سموم عتابش گذر کند بر بحر
شود ز هيبت اين آب آن بخار شررشود ز راحت آن خاک اين بخور عبير
که لفظ او همه در زايد و کفش گوهراگر تو بحر سخا خوانيش همي چه عجب
گه عطا به کف راد او يکي بنگروگر سخاي مصور نديده‌اي هرگز
هميشه سايل او را زمين راهگذرز سيم و زر و گهر همچو آسمان باشد
و يا به رفعت و همت ز آسمان برترايا به تابش و بخشش ز آفتاب فزون
فلک غلام و قضا بنده و قدر چاکرترا سزد که بود گاه طاعت و فرمان
بياض روز و سياهش شب و قلم محورمرا سزد که بود گاه نظم مدحت تو
تو آن کسي که ازو پيشي و بدو اندرمه از جهان اگر اندر جهان کسي باشد
وگر به حشمت و فرمان سمر شد اسکندراگر به حکمت و برهان مثل شد افلاطون
به تست حشمت و فرمان درين ديار سمرز تست حکمت و برهان درين زمانه مثل
تو آن کسي که ترا شبه ناوريد اخترتو آن کسي که ترا مثل نافريد ايزد
جهان به فر تو نازد همي چو شاخ به برسخا به نام تو پايد همي چو جسم به روح
نه ممکن است عرض در وجود بي‌جوهروجود جود و سخا بي‌کف تو ممکن نيست
به آب عفو تو حاجت بود عجب مشمراگر ز آتش خشم تو بدسگال ترا
سموم خشم تو نسرينش را بسوزد پرتو آن کسي که اگر با فلک به خشم شوي
بر آسمان شود از قدر و منزلت چو قمرچه غم خوري که اگر بدسگال تو به مثل
به يک اشارت انگشت کرد پيغمبرهمان کند به عدو تيغ تو که با مه چرخ
قوام عالم کون و فساد را در خورهميشه تا که بود باد و خاک و آتش و آب
نديم بخت و قرين دولت و معين داوربقات باد چو خاک و چو باد و آتش و آب
بهست از آب و ز خاک و ز باد و از آذرکه قول و راي صوابت قوام عالم را


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.