به جاي اطلس رومي مکن زمين بستر | | به جاي ملحم چيني منه هوا بالين |
رسول گفت سفر هست بر مثال سقر | | خداي گفت حضر هست بر مثال بهشت |
کجا روي تو که بيروي من نبيني خور | | کجا شوي تو که بيروي من نيابي خواب |
درين سواد به دانش نبينمت همبر | | در اين ديار به حکمت نيابمت همتا |
کهينه بندهي فضلت هزار اسکندر | | کمينه چاکر علمت هزار افلاطون |
ز حکمهاي تو قاصر روان بومعشر | | ز شکلهاي تو عاجز روان بطلميوس |
به خاک پاي تو روشن همي کنند بصر | | تو آنکسي که ز فضل تو فاضلان عراق |
به آب ديده مزن بر دل رهي آذر | | جواب دادم کاي ماهروي غاليهموي |
صبور باش و ز فرمان ايزدي مگذر | | قرار گير و ز سامان روزگار مگرد |
رضا نداد دل من بدين قضا و قدر | | هوا نکرد تن من بدين فراغ و وداع |
ز حکم او نتوان يافت هيچگونه مفر | | وليک حکم چنين کرد کردگار جهان |
به عون باد ملک در سفر مرا ياور | | به صبر باد فلک در حضر ترا ناصر |
به سيم خام بيندود گنبد اخضر | | وداع کرد بدينگونه چون برفت جهان |
فروغ خسرو سيارگان به مشرق در | | به شکل عارض گلرنگ او همي تابيد |
سوار گشتم بر کرهي هيون پيکر | | غلاموار چو هنگام کوچ قافله بود |
عقاب طلعت عنقا شکوه طوطي پر | | پلنگ هيات و قشقاو دم گوزن سرين |
دراز گردن و کوتاه سم ميان لاغر | | قوي قوائم و باريک دم فراخ کفل |
به گاه راهبري چون کلاغ حيلتگر | | به وقت جلوهگري چون تذرو خوشرفتار |
به وقت حمله صبا در دو دست او مضمر | | به گاه کينه هوا در دو پاي او مدغم |
خيال موي بديدي ز هند در ششتر | | خروش دد بشنيدي ز روم در کابل |
به گوش حضرت شاه جهان رسيد خبر | | بدين نوند رسيدم در آن ديار و زمن |
به نام شاه بپرداختم يکي دفتر | | مرا به حضرت عالي تقربي فرمود |
هزار عقد درو نکتها همه دلبر | | هزار فصل درو لفظها همه دلکش |
شوم به دولت او نيکبخت و نيکاختر | | بدان اميد که شاه جهان شرف دهدم |
براي دولت منصور خسرو صفدر | | به هر دو سال بسازم ز علم تصنيفي |
برين نهاد بود نام زنده تا محشر | | برين مثال بود ياد تازه در عقبي |
مصنفات ارسطو به نام اسکندر | | بماند نام سکندر هزار و پانصد سال |
که هيچ عقل نميکرد احتمال ايدر | | جهان نخواست مرا بخت شاعري فرمود |
به مدح شاه جهان چون شدم سخنگستر | | ز بحر خاطر من صد طويله در برسيد |
بدين عبارت نظمي که گوش دارد کر | | بدين فصاحت شعري که چشم دارد کور |
بيافريد بدين گونه چرخ پهناور | | بدان خداي که در صنع خويش بيآلت |
به ذات حلم که مردم بدو گرفت خطر | | به نور علم که دانا بدو گرفت شرف |
به لطف نفس مفارق که اوست مدفع شر | | به فيض عقل مجرد که اوست منبع خير |
به روح عاقله کوراست شير فرمانبر | | به نفس ناطقه کو راست پيل گردن نه |
به ابتداي مقولات آخرين جوهر | | به انتهاي وجودات اولين ترکيب |
به ذات ايزد بيچون به جان پيغمبر | | به هول جنبش محشر به حق مصحف مجد |
به ترسکاري عثمان و حکمت حيدر | | به اعتقاد ابوبکر و صولت فاروق |
به جاه خسرو ساسان و ماتم نوذر | | به زور رستم دستان و عدل نوشروان |
که هست مفخر سوگند نامها يکسر | | به خاک پاي جهان شهريار قطبالدين |
به جاي خصم مناظر نشنيدم همبر | | در اين ديار ندانم کسي که وقت سخن |
هر آنکسي که ندارد همي مرا باور | | ز فضل خويش در اين فصل هرچه ميرانم |
خداي بادبه محشر ميان ما داور | | اگر چنان که درستي و راستي نکند |
که هست گردش گردون ملک را محور | | هزار سال بقا باد شاه عالم را |
همي رساند به ارواح بوي عنبر تر | | پرير وقت سحر چون نسيم باد شمال |
خيال آن بت شمشاد قد نسرين بر | | سرم ز خواب گران شد به من نمود هوس |
نبود گوش دلت را نصيحت کهتر | | به لطف گفت که عمرت چگونه ميگذرد |
که هرکسي که کند بد بدي برد کيفر | | نگفتمت که مکن بد بجاي وصلت من |
که کار من شودي هرچه زود نيکوتر | | جواب دادم کاي ماهروي سرد مگوي |
نميکند به پرستندگان خويش نظر | | وليک شاه به فتح بلاد مشغولست |
در اين هوس منشين روزگار خويش مبر | | به مهر گفت که چون نيستت به کام جهان |
ز بارگاه خداوند تاج و زينت و فر | | به يک قصيدهي غرا بخواه دستوري |
ز گفتهي تو اگر مدحتي بود در خور | | به شرم گفتم طبعم نميدهد ياري |
بيار و مردمي و دوستي بجاي آور | | به نام دولت مودود شاه بن زنگي |
ز نظم خويشتن آن رشک لعبت آزر | | به مدح شاه بخواند اين قصيدهي غرا |
خهي لقاي تو بستان عدل را زيور | | زهي بقاي تو دوران ملک را مفخر |
به بزمگاه تو چاکر هزار چون قيصر | | به بارگاه تو حاجب هزار چون خاقان |
ز عدل ساخته حزم تو پيش ظلم سپر | | ز امن داشته عزم تو پيش خوف سنان |
سنان رمح تو همواره در دل کافر | | زبان تيغ تو پيوسته در دهان عدو |
به احترام تو آثار بخل زير و زبر | | به احتشام تو بنياد جود آبادان |
نهاده تخت تو افضال بر بساط قمر | | کشيده رخت تو خورشيد بر نطاق حمل |
ز نعت عدل تو گردد زبان من مضطر | | ز وصف حلم تو باشد بيان من قاصر |
ز خنجر تو کند وقت کينه ببر حذر | | ز ناچخ تو شود گاه خشم شير نهان |
هنر به ناز همي پرورد ترا در بر | | شرف به لطف همي پرورد ترا در ملک |
مبارک و هنري کامران و نامآور | | دو شاهزاده که هستند از اين درخت سخا |
ستوده عزالدين آن افتخار عدل و هنر | | گزيده سيفالدين اختيار ملک و شرف |
مطيع خنجر آن گشته شرزه شيري نر | | اسير ناچخ اين گشته ژنده پيلي مست |
رسد ز شهپر سيمرغ تير اين را پر | | سزد ز پيکر خورشيد چتر آنرا طوق |
عطاي آن شده فرزند جود را مادر | | سخاي اين شده ايام عدل را قانون |
بديع دولت آن گشته در زمانه سمر | | رفيع همت اين کرده با ستاره قران |
نشان دولت آن تاج دولت سنجر | | مثال ملکت اين فخر ملکت سلجوق |
شرف گرفت به اقبال عدل آن افسر | | کمال يافت به دوران ملک اين ديهيم |
به گاه حمله قدر در نيام آن خنجر | | به وقت کينه قضا در غلاف اين ناچخ |
کسي نشان ندهد در جهان چنان کشور | | خوشا نواحي بغداد جاي فضل و هنر |
هواي او به صفت چون نسيم جانپرور | | سواد او به مثل چون پرند مينا رنگ |
به منفعت همه خاکش عبير غاليهبر | | به خاصيت همه سنگش عقيق للبار |
هوا نهفته در آبش حلاوت کوثر | | صبا سرشته به خاکش طراوت طوبي |
ميان رحبه ز ترکان ماهرخ کشمر | | کنار دجله ز خوبان سيمتن خلخ |
بر آن صفت که پراکنده بر سپهر شرر | | هزار زورق خورشيد شکل بر سر آب |
به گاه آنکه به صحرا کشد صبا لشکر | | به وقت آنکه به برج شرف رسد خورشيد |
کنار سبزه کند باد مسکن عنبر | | دهان لاله کند ابر معدن لل |
به شکل چرخ شود بوستان به وقت سحر | | به شبه باغ شود آسمان به وقت غروب |
به گاه بام همي آن بدين دهد اختر | | به وقت شام همي اين بدان سپارد گل |
ميان سبزه درفشان شود گل احمر | | به رنگ عارض خوبان خلخي در باغ |
چنانکه در قدح گوهرين مي اصفر | | شکفته نرگس بويا به طرف لالهستان |
زمشک و غاليه آکنده بسدين مجمر | | ستاک لاله فروزان بدان صفت که بود |
همي کند خجل الحانهاي خنياگر | | نواي بلبل و طوطي خروش عکه و سار |
به فال نيک گزيدم سفر به جاي حضر | | بدين لطافت جايي من از براي اميد |
عروص چرخ که بنهفت روي در خاور | | نماز شام ز صحن فلک نمود مرا |
به طرف دريا چون بگسلد ازو لنگر | | بدان صفت که شود غرقه کشتي زرين |
که گرد خيمهي مينا کشيده شوشهي زر | | به گرد گنبد خضرا چنان نمود شفق |
به سوک مهر برافکنده نيلگون معجر | | ستارگان همه چو لعبتان سيماندام |
که گرد حقهي فيروه گوهرين زيور | | بنات نعش همي گشت گرد قطب چنان |
که در بنفشهستان برکشيده صف عبهر | | بر آن مثال همي تافت راه کاهکشان |
چنان که در قدح لاجورد هفت درر | | ز تيغ کوه بتابيد نيم شب پروين |
که هر زمان بنگارد هزار گونه صور | | سپهر گفتي نقاش نقش ماني گشت |
به شکل شمع فروزنده در ميان شمر | | ز برج جدي بتابيد پيکر کيوان |
چنان که ديدهي خوبان ز عنبرين چادر | | همي نمود درفشنده مشتري در حوت |
بدان صفت که مي لعل رنگ در ساغر | | ز طرف ميزان ميتافت صورت مريخ |
بتافت تير درافشان و زهرهي ازهر | | چنان که عاشق ومعشوق در نقاب گمان |
زمان زمان بنمودي عجايب ديگر | | به رسم لعبتبازان سپهر آينه رنگ |
جهان به بازي مشغول و من به عزم سفر | | فلک به لعبت مشغول و من به توشهي راه |
بدان صفت که برآيد ز کوه پيکر خور | | درين هوس که خرامان نگار من برسيد |
فرو شکسته به خوشاب بسدين شکر | | فرو گسسته به عناب عنبرين سنبل |
همي نهفت به فندق بنفشه در مرمر | | همي گرفت به لل عقيق در ياقوت |
چنان که ريخته بر سبزه دانهاي گهر | | ز عکس نرگس او مينمود بر زلفش |
گلش چو شاخ سمن گشت و برگ نيلوفر | | ز بس که بر رخ خورشيد زد دو دست به خشم |
به طيره گفت که مهر و هواي دوست نگر | | به طعنه گفت که عهد و وفاي عاشق بين |
بدين مثال ببندي به هجر دوست کمر | | نبود هيچ گماني مرا که دشمنوار |
متاب رخ ز من و جان خوشدلي مشکر | | مجوي هجر من و شاخ خرمي مشکن |
غلاموار کمر بسته پيش تخت پدر | | هميشه در شرف ملک شادمان بادند |
که در ثناي تو بر سروران شود سرور | | خدايگانا اميد داشت بنده همي |
کنون به رسم رسن تاب ميشود پستر | | به بارگاه تو هر روز پيشتر گردد |
ز نفع نيست نشاني و وام او بيمر | | ز دخل نيست منالي و خرج او بيحد |
غلاموار دهد بوسه آستانهي در | | اگر چنانکه دهد شهريار دستوري |
به باد ملک خداوند کرده دايمتر | | به سوي خانه گرايد زبان شکر و ثنا |