همچون زال جهان کهنسالي | | بود در مرو شاه جان زالي |
بر وي از يک دو لشکري المي | | روزي آمد ز خنجر ستمي |
روي در رهگذار سنجر کرد | | از تظلم زبان چو خنجر کرد |
برده از سرکشي به کيوان سر | | ديد کز راه ميرسد سنجر |
کوش خود سوي سينهريشان دار! | | بانگ برداشت کاي پريشان کار |
بارگي سوي گندهپير کشيد | | گوش سنجر چو آن نفير شنيد |
که ز گردون گذشت فريادت؟ | | گفت کاي پيرزن! چه افتادت |
کمتر از صد به اندکي سالام | | گفت: «من رنجکش يکي زالام |
دلشان بهر نيم نان به دو نيم | | خفته در خانهام سه چار يتيم |
کرده شيرين دهان ز ميوه به نام | | غير نان جوين نخورده طعام |
وز من انگور آرزو کردند | | با من امسال گفت و گو کردند |
تن نهادم به رنج مزدوري | | سوي ده جستم از وطن دوريي |
ز آبله پر، چو خوشهي انگور | | دستم اينک چو پنجهي مزدور |
پر شد از آرزويشان سبدم | | چون ز ده دستمزد خود ستدم |
رو نهادم به سوي فرزندان | | با دل خرم و لب خندان |
در ره عدل و ظلم ياور تو | | يک دو بيدادگر ز لشکر تو |
سبدم ز آرزو تهي کردند | | بر من خسته غارت آوردند |
در دل خلق، تخم غم کاريست؟ | | اين چه شاهي و مملکتداريست؟ |
ظالمان بر جهان گماشتهاي | | دست از عدل و داد داشتهاي |
که برآرد ز ظلم تو نفسي، | | گرچه امروز نيست حد کسي |
چه جواب خداي خواهي گرفت؟ | | چون هويدا شود سراي نهفت |
وز تو فردا اجل کند تاراج | | دي نبودت به تارک سر، تاج |
در سر اين نخوت و غرور، که چه؟ | | به يک امروزت اين سرور، که چه؟ |
سايهي ظلم بر جهان افگند | | قبهي چتر تو گشت بلند |
ميوهي عيش ميخوري زين باغ | | تو نهاده به تخت، پشت فراغ |
تو گشاده دهان به ميوهخوري | | بيوگان در فغان ز ميوهبري |
بنگر حال زار مسکينان!» | | چشم بگشا! چون عاقبتبينان |
صبر بر حال خويش نتوانست | | شاه سنجر چون حال او دانست |
گفت با خود که اين چه کارگريست؟ | | دست بر رو نهاد و زار گريست!!! |
تف برين زشتي و تباهي ما!! | | تف برين خسروي و شاهي ما!! |
شرم ما باد از اين جهانخواري!! | | شرم ما باد از اين جهانداري!! |
ما خوش آباد و ملک، ناآباد!! | | ما قوي شاد و ديگران ناشاد!! |