پندگويان را بر او دستي نماند | | چون سلامان هفتهاي محمل براند |
بار خود بر ساحل بحري فکند | | از ملامت ايمن و فارغ ز پند |
چشمهاي بحريان چون اختران | | ديد بحري همچو گردون بيکران |
تا به پشت گاوماهي غور او | | قاف تا قاف امتداد دور او |
گشته کوهستان از آنها روي آب | | کوه پيکر موجها در اضطراب |
بهر اسباب گذشتن چاره کرد | | چون سلامان بحر را نظاره کرد |
برکنار بحر اخضر، تيزرو | | کرد پيدا زورقي چون ماه نو |
شد مه و خورشيد را منزل هلال | | هر دو رفتند اندر او آسودهحال |
همچو بط سينه بر آب انداخته | | شد روان، از بادبان پر ساخته |
روي بر مقصد به سينه ميشتافت | | راه را بر خود به سينه ميشکافت |
وصف آن بيرون ز هر انديشهاي | | شد ميان بحر پيدا بيشهاي |
کاندر آن عشرتگه خرم نبود | | هيچ مرغ اندر همه عالم نبود |
در نوا مرغان گستاخ اندر او | | نو درختان شاخ در شاخ اندر او |
خشک و تر بر يکدگر آميخته | | ميوه در پاي درختان ريخته |
آفتاب و سايه گردش لخت لخت | | چشمهي آبي به زير هر درخت |
مشت پر دينار از بهر نثار | | شاخ بود از باد، دست رعشهدار |
ريختي از فرجهي انگشت او | | چون نبودي نيک گيرا مشت او |
غنچهي پيدايياش آنجا شکفت | | گوييا باغ ارم چون رو نهفت |
از سفر کوتاه کرد انديشه را | | چون سلامان ديد لطف بيشه را |
گشت با ابسال در بيشه مقيم | | با دل فارغ ز هر اميد و بيم |
هر دو خرم چون گل و سوسن به هم | | هر دو شادان همچو جان و تن به هم |
راحتي ز آميزش تيمار دور | | صحبتي ز آويزش اغيار دور |
ني نفاقانديشه با ايشان دو رنگ | | ني ملامتپيشه با ايشان به جنگ |
گنج در پهلو و، رنج مار ني | | گل در آغوش و، خراش خار ني |
هر نفس از چشمهساري خورده آب | | هر زمان در مرغزاري کرده خواب |
گاه با طوطي شکرخوار آمده | | گاه با بلبل به گفتار آمده |
گاه در رفتار با کبک دري | | گاه با طاووس در جولانگري |
هر دو ميبردند روز خود به شب | | قصه کوته، دل پر از عيش و طرب |
در ميان و عيبجويان بر کنار | | خود چه ز آن بهتر که باشد با تو يار |
مانع مقصود تو موجود ني | | در کنار تو به جز مقصود ني |