چهره پر دود، ز آتشخانه | | پيري از نور هدا بيگانه |
ميهمان شد به سر خوان خليل | | کرد از معبد خود عزم رحيل |
بر سر خوان خودش نپسنديد | | چون خليل آن خللش در دين ديد |
يا ازين مائده برخيز و برو!» | | گفت: «با واهب روزي، بگرو! |
دين خود را به شکم نتوان داد!» | | پير برخاست که: «اي نيکنهاد! |
روي از آن مرحله در راه آورد | | با لب خشک و دهان ناخورد |
وحي کاي در همه اخلاق جميل! | | آمد از عالم بالا به خليل |
منعاش از طعمه نه آيين تو بود | | گرچه آن پير نه در دين تو بود |
که در آن معبد کفر افتادهست | | عمر او بيشتر از هفتادست |
که: نداري دل ديناندوزي! | | روزياش وانگرفتم روزي |
دهياش يک دو سه لقمه کم و بيش؟ | | چه شود گر تو هم از سفرهي خويش |
گشت بر خوان کرم دمسازش | | از عقب داد خليل آوازش |
از پي منع، عطا بهر چه بود؟» | | پير پرسيد که: «اي لجهي جود! |
و آن جگر سوز عتابي که شنيد | | گفت با پير، خطابي که رسيد |
آشنا را پي بيگانه عتاب، | | پير گفت: « آنکه کند گاه خطاب |
ز آشناييش چرا برنخورم؟» | | راه بيگانگياش چون سپرم؟ |
دست بگرفتاش و ايمان آورد | | رو در آن قبلهي احسان آورد |