خروس صبحگاه آواز برداشت | | سحر چون زاغ شب پرواز برداشت |
بنفشه جعد عنبر بوي خود شست | | سمن از آب شبنم روي خود شست |
دلش را روي در مهراب دوشين | | زليخا همچنان در خواب نوشين |
ز سوداي شباش مدهوشياي بود | | نبود آن خواب خوش، بيهوشياي بود |
پرستاران به دستش بوسه دادند | | کنيزان روي بر پايش نهادند |
خمارآلوده چشم از خواب بگشاد | | نقاب از لالهي سيراب بگشاد |
ز مطلع سرزده، هر سو نگه کرد | | گريبان، مطلع خورشيد و مه کرد |
چو غنچه شد فرو در خود زماني | | نديد از گلرخ دوشين نشاني |
گريبان همچو گل بر تن زند چاک | | بر آن شد کز غم آن سرو چالاک |
به دامان صبوري پاي بستاش | | ولي شرم از کسان بگرفت دستش |
نميداد از درون يک شمه بيرون | | فرو ميخورد چون غنچه به دل خون |
دلش چون نيشکر در صد گره، بند | | دهانش با رفيقان در شکرخند |
به دل از داغ عشقاش صد زبانه | | زبانش با حريفان در فسانه |
ولي پيوسته دل با يار ميداشت | | نظر بر صورت اغيار ميداشت |
ز جست و جوي کاماش، پاي لنگ است | | دلي کز عشق در دام نهنگ است |
درونش با کس آرامي ندارد | | برون از يار خود کامي ندارد |
وگر جويد مراد، از يار جويد | | اگر گويد سخن، با يار گويد |
که تا آن روز محنت را شب آمد | | هزاران بار جانش بر لب آمد |
شب آمد رازدار عشقبازان | | شب آمد سازگار عشقبازان |
به زاري پشت خود چون چنگ خم کرد | | چو شب شد روي در ديوار غم کرد |
به زير و بم فغان و آه برداشت | | ز ناله نغمهي جانکاه برداشت |
که از تو دارم اين گوهرفشاني | | که: «اي پاکيزه گوهر! از چه کاني؟ |
نشاني از مقام خود نگفتي | | دلم بردي و نام خود نگفتي |
کجا آيم مقامت از که پرسم | | نميدانم که نامت از که پرسم |
وگر ماهي، تو را منزل کدام است؟ | | اگر شاهي، تو را آخر چه نام است؟ |
که ني دل دارم اندر بر نه دلدار | | مبادا هيچ کس چون من گرفتار! |
دلي از آتشت در تاب مانده | | کنون دارم من در خواب مانده |
تر و تازه چو آب زندگاني | | گلي بودم ز گلزار جواني |
هزارم خار در بستر نهادي» | | به يک عشوه مرا بر باد دادي |
شکايت با خيال يارش اين بود | | همه شب تا سحرگه کارش اين بود |
بشست از گريه چشم خونفشان را | | چو شب بگذشت، دفع هر گمان را |
به بستر جان ز سرو سيمبر داد | | به بالين رونق از گلبرگ تر داد |
سر مويي ازين آيين نگشتي | | شب و روزش بدين آيين گذشتي |