خوش آن دل کاندر او منزل کند عشق

خوش آن دل کاندر او منزل کند عشق شاعر : جامي ز کار عالم‌اش غافل کند عشق خوش آن دل کاندر او منزل کند عشق که صبر و هوش را خرمن بسوزد در او رخشنده برقي برفروزد پس از سالي که شد بدرش هلالي، زليخا همچو مه مي‌کاست سالي نشسته در شفق از خون ديده هلال‌آسا شبي پشت خميده رساندي آفتابم را به زردي همي گفت: «اي فلک! با من چه کردي؟ کزو جز سرکشي چيزي ندانم به دست سرکشي دادي عنانم نيايد هم که در خوابش ببينم» به بيداري نگردد همنشينم رسيده جانش...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خوش آن دل کاندر او منزل کند عشق
خوش آن دل کاندر او منزل کند عشق
خوش آن دل کاندر او منزل کند عشق

شاعر : جامي

ز کار عالم‌اش غافل کند عشقخوش آن دل کاندر او منزل کند عشق
که صبر و هوش را خرمن بسوزددر او رخشنده برقي برفروزد
پس از سالي که شد بدرش هلالي،زليخا همچو مه مي‌کاست سالي
نشسته در شفق از خون ديدههلال‌آسا شبي پشت خميده
رساندي آفتابم را به زرديهمي گفت: «اي فلک! با من چه کردي؟
کزو جز سرکشي چيزي ندانمبه دست سرکشي دادي عنانم
نيايد هم که در خوابش ببينم»به بيداري نگردد همنشينم
رسيده جانش از اندوه بر لبهمي گفت اين سخن تا پاسي از شب
نبود آن خواب، بل بيهوشي‌اي بودز ناگه زين خيالش خواب بربود
درآمد آرزوي جانش از درهنوزش تن نياسوده به بستر
درآمد با رخي روشن‌تر از ماههمان صورت کز اول زد بر او راه،
ز جا برجست و سر در پايش انداختنظر چون بر رخ زيبايش انداخت
که هم صبرم ز دل بردي هم آرام،زمين بوسيد کاي سرو گل‌اندام!
ز هر آلايشي دور آفريدت،به آن صانع که از نور آفريدت
به پاسخ لعل شکربار بگشاي!که بر جان من بيدل ببخشاي!
که اي تو، وز کدامين خانداني؟بگو با اين جمال و دلستاني
ز جنس آب و خاک عالم‌ام منبگفتا: «از نژاد آدم‌ام من
اگر هستي درين گفتار صادق،کني دعوي که: هستم بر تو عاشق!
به بي‌جفتي رضاي من نگه‌دار!حق مهر و وفاي من نگه‌دار!
ز داغ عشق تو هستم نشان‌مند»مرا هم دل به دام توست در بند
ز لعل او شنيد آن نکته‌دانيزليخا چون بديد آن مهرباني
جگر پرسوز و دل پرتاب برخاستسري مست از خيال خواب برخاست
به گردون دودش از اندوه برشدبه دل اندوه او انبوه‌تر شد
ز بند پند و قيد مصلحت رستزمان عقل بيرون رفت‌اش از دست
چو لاله خون دل مي‌ريخت بر خاکهمي زد همچو غنچه جيب جان، چاک
گهي بر ياد زلفش موي مي‌کندگهي از مهر رويش روي مي‌کند
دواجو شد ز دانايان درگاهپدر ز آن واقعه چون گشت آگاه،
به از زنجير تدبيري نديدندبه تدبيرش به هر راهي دويدند
که باشد مهره‌دار از لعل و گوهربفرمودند بيجان ماري از زر
درآمد حلقه زن چون مار بر گنجبه سيمين‌ساقش آن مار گهرسنج
ز ديده مهره مي‌باريد و مي‌گفت:چو زرين‌مار زير دامنش خفت
همان بندم ازين عالم پسندست«مرا پاي دل اندر عشق بندست
بدين بندم چرا سازد گران، پاي؟سبک‌دستي چرخ عمرفرساي
بدين تيغ جفا دل خستن‌ام چيست؟به اين بند گران پا بستن‌ام چيست؟
که در يک لحظه هوش از من ربايدبه پاي دلبري زنجير بايد
بدين زنجير زر پايش ببندماگر ياري دهد بخت بلندم
بدو روشن شود روز سياهم»ببينم روي او چندان که خواهم
گهي مي‌مرد و گاهي زنده مي‌شدگهي در گريه گه در خنده مي‌شد
بدين سان بود حالش تا به ساليهمي شد هر دم از حالي به حالي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما