ز کار عالماش غافل کند عشق | | خوش آن دل کاندر او منزل کند عشق |
که صبر و هوش را خرمن بسوزد | | در او رخشنده برقي برفروزد |
پس از سالي که شد بدرش هلالي، | | زليخا همچو مه ميکاست سالي |
نشسته در شفق از خون ديده | | هلالآسا شبي پشت خميده |
رساندي آفتابم را به زردي | | همي گفت: «اي فلک! با من چه کردي؟ |
کزو جز سرکشي چيزي ندانم | | به دست سرکشي دادي عنانم |
نيايد هم که در خوابش ببينم» | | به بيداري نگردد همنشينم |
رسيده جانش از اندوه بر لب | | همي گفت اين سخن تا پاسي از شب |
نبود آن خواب، بل بيهوشياي بود | | ز ناگه زين خيالش خواب بربود |
درآمد آرزوي جانش از در | | هنوزش تن نياسوده به بستر |
درآمد با رخي روشنتر از ماه | | همان صورت کز اول زد بر او راه، |
ز جا برجست و سر در پايش انداخت | | نظر چون بر رخ زيبايش انداخت |
که هم صبرم ز دل بردي هم آرام، | | زمين بوسيد کاي سرو گلاندام! |
ز هر آلايشي دور آفريدت، | | به آن صانع که از نور آفريدت |
به پاسخ لعل شکربار بگشاي! | | که بر جان من بيدل ببخشاي! |
که اي تو، وز کدامين خانداني؟ | | بگو با اين جمال و دلستاني |
ز جنس آب و خاک عالمام من | | بگفتا: «از نژاد آدمام من |
اگر هستي درين گفتار صادق، | | کني دعوي که: هستم بر تو عاشق! |
به بيجفتي رضاي من نگهدار! | | حق مهر و وفاي من نگهدار! |
ز داغ عشق تو هستم نشانمند» | | مرا هم دل به دام توست در بند |
ز لعل او شنيد آن نکتهداني | | زليخا چون بديد آن مهرباني |
جگر پرسوز و دل پرتاب برخاست | | سري مست از خيال خواب برخاست |
به گردون دودش از اندوه برشد | | به دل اندوه او انبوهتر شد |
ز بند پند و قيد مصلحت رست | | زمان عقل بيرون رفتاش از دست |
چو لاله خون دل ميريخت بر خاک | | همي زد همچو غنچه جيب جان، چاک |
گهي بر ياد زلفش موي ميکند | | گهي از مهر رويش روي ميکند |
دواجو شد ز دانايان درگاه | | پدر ز آن واقعه چون گشت آگاه، |
به از زنجير تدبيري نديدند | | به تدبيرش به هر راهي دويدند |
که باشد مهرهدار از لعل و گوهر | | بفرمودند بيجان ماري از زر |
درآمد حلقه زن چون مار بر گنج | | به سيمينساقش آن مار گهرسنج |
ز ديده مهره ميباريد و ميگفت: | | چو زرينمار زير دامنش خفت |
همان بندم ازين عالم پسندست | | «مرا پاي دل اندر عشق بندست |
بدين بندم چرا سازد گران، پاي؟ | | سبکدستي چرخ عمرفرساي |
بدين تيغ جفا دل خستنام چيست؟ | | به اين بند گران پا بستنام چيست؟ |
که در يک لحظه هوش از من ربايد | | به پاي دلبري زنجير بايد |
بدين زنجير زر پايش ببندم | | اگر ياري دهد بخت بلندم |
بدو روشن شود روز سياهم» | | ببينم روي او چندان که خواهم |
گهي ميمرد و گاهي زنده ميشد | | گهي در گريه گه در خنده ميشد |
بدين سان بود حالش تا به سالي | | همي شد هر دم از حالي به حالي |