چنين کرد از کهن پيران روايت | | چمن پيراي باغ اين حکايت |
کز آن بر دل ارم را بود داغي | | زليخا داشت باغي و چه باغي! |
گل سوري ز اطرافش دميده | | به گردش ز آب و گل، سوري کشيده |
به فرقش نارون در چترداري | | نشسته گل ز غنچه در عماري |
گرفته باغ را زو کار، بالا | | قد رعنا کشيده نخل خرما |
پي طفلان باغ از شيره پر شير | | بسان دايگان پستان انجير |
دهان برده چو طفل شيرخواره | | بر آن هر مرغک انجيرخواره |
ز زنگاري مشبکها فروزان | | فروغ خور به صحنش نيمروزان |
ز مشک و زر زمين را داده مايه | | به هم آميخته خورشيد و سايه |
به رنگ عاشقان روي گل زرد | | گل سرخش چو خوبان نازپرورد |
گره از طرهي سنبل گشاده | | صبا جعد بنفشه تاب داده |
زمين از سبزهي تر پرنيانپوش | | سمن با لاله و ريحان هم آغوش |
دو حوض از مرمر صافي چو بلور | | به هم بسته در آن نزهتگه حور |
به عينه هر يکي چون آن دگر يک | | ميانشان چون دوديده فرقي اندک |
نه از زخم تراش آن را خراشي | | نه از تيشه در آن، زخم تراشي |
که بيبندست و پيوند، آفريده | | تصور کرده با خود هر که ديده |
چو کردي جانب آن روضه آهنگ | | زليخا بهر تسکين دل تنگ |
يکي از شهد گشتي چاشني گير | | يکي بودي لبالب کرده از شير |
از آن يک شير نوشيدي وز اين شهد | | پرستاران آن ماه فلک مهد |
براي همچو يوسف نيکبختي | | ميان آن دو حوض افراخت تختي |
به خدمت سوي آن باغش فرستاد | | به ترک صحبتش گفتن رضا داد |
همه دوشيزه و پاکيزه گوهر، | | صد از زيبا کنيزان سمنبر |
پي خدمت ملازم ساخت آنجا | | چو سرو ناز قائم ساخت آنجا |
تمتع زين بتان کردم حلالت» | | بدو گفت: «اي سر من پايمالت |
که: «اي نوشين لبان، زنهار زنهار! | | کنيزان را وصيت کرد بسيار |
اگر زهر آيد از دستش، بنوشيد! | | به جان در خدمت يوسف بکوشيد! |
مرا بايد کند اول خبردار | | ولي از هر که گردد بهرهبردار |
به لوح آرزو نقش فريبي | | همي زد گوييا چون ناشکيبي |
به وقت خواب سوي او کند ميل | | که را افتد پسند وي از آن خيل |
خورد بر از نهال دلربايش | | نشاند خويش را پنهان به جايش |
نثار جان و دل در پايش افشاند | | چو يوسف را فراز تخت بنشاند |
به تن راه ديار خويش برداشت | | دل و جان پيش يار خويش بگذاشت |