شبانگه کز سواد شعر گلريز

شبانگه کز سواد شعر گلريز شاعر : جامي فلک شد نوعروس عشوه‌انگيز شبانگه کز سواد شعر گلريز گرفت آن صيقلي آيينه در دست ز پروين گوش را عقد گهر بست همه دستان‌نماي و عشوه‌پرداز کنيزان جلوه‌گر در جلوه‌ي ناز فسون دلبري بر وي دميدند همه در پيش يوسف کشيدند که کام خود کن از من شکر آميز يکي شد از لب شيرين شکر ريز که اي ز اوصاف تو قاصر عبارت، يکي از غمزه سويش کرد اشارت بيا بنشين به چشم مردم آيين! مقامت مي‌کنم چشم جهان‌بين که اين سرو امشب‌ات...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شبانگه کز سواد شعر گلريز
شبانگه کز سواد شعر گلريز
شبانگه کز سواد شعر گلريز

شاعر : جامي

فلک شد نوعروس عشوه‌انگيزشبانگه کز سواد شعر گلريز
گرفت آن صيقلي آيينه در دستز پروين گوش را عقد گهر بست
همه دستان‌نماي و عشوه‌پردازکنيزان جلوه‌گر در جلوه‌ي ناز
فسون دلبري بر وي دميدندهمه در پيش يوسف کشيدند
که کام خود کن از من شکر آميزيکي شد از لب شيرين شکر ريز
که اي ز اوصاف تو قاصر عبارت،يکي از غمزه سويش کرد اشارت
بيا بنشين به چشم مردم آيين!مقامت مي‌کنم چشم جهان‌بين
که اين سرو امشب‌ات بادا هم آغوش!يکي بنمود سر و پرنيان‌پوش
که هستم بي سر و پا حلقه ماننديکي در زلف مشکين حلقه افکند
مکن چون حلقه‌ام بيرون در، جاي!به روي من دري از وصل بگشاي!
ز يوسف وصل را مي‌بود جويانبدين سان هر يکي ز آن لاله‌رويان
وز آن مشت گياه او را فراغيولي بود او به خوبي تازه‌باغي
به صورت بت، به سيرت بت‌پرستانبلي بودند يک‌سر مکر و دستان
که گردد راهشان در بندگي، راستدل يوسف جز اين معني نمي‌خواست
پي نفي شک، اسرار يقين گفتبديشان هر چه گفت از راه دين گفت
به چشم مردم عالم، عزيزان!نخستين گفت کاي زيبا کنيزان!
بجز آيين دينداري مجوييددرين عزت ره خواري مپوييد
که ره گم‌کردگان را رهنمايي‌ستازين عالم برون، ما را خدايي‌ست
که غير او پرستش را سزا نيستپرستش جز خدايي را روا نيست
که داده سر براي سجده دادنبه سجده بايد آن را سر نهادن
که پا و سر بود پيشش برابر؟چرا دانا نهد پيش کسي سر
ز معبودي‌ش جز ننگي چه خيزدبود معلوم کز سنگي چه خيزد
به وعظ، آن غافلان را ساخت آگاهچو يوسف ز اول شب تا سحرگاه
سر طاعت به پاي او نهادندهمه لب در ثناي او گشادند
دهان جمله شد ز آن شهد، شيرينيکايک را شهادت کرد تلقين
به يوسف راه، خرم‌طبع و شادانزليخا جست وقت بامدادان
پي تعليم دين شاگرد يوسفگروهي ديد گرداگرد يوسف
ز سبحه يافته سر رشته‌ي کاربتان بشکسته و، بگسسته زنار
ميان با عقد خدمت تازه‌پيوندزبان گويا به توحيد خداوند
دشوب و درام و دراي!به يوسف گفت کاي از فرق تا پاي
جمال از جاي ديگر داري امروزبه رخ سيماي ديگر داري امروز
در ديگر به خوبي بر تو بگشود؟چه کردي شب که از وي حسنت افزود؟
ولي او هيچ ازين گفتار نشگفتبسي زين نکته با آن غنچه‌لب گفت
دو رخ را از حيا گلرنگ مي‌داشتدهان را از تکلم تنگ مي‌داشت
نگه الا به پشت پا نمي‌کردسر از شرمندگي بالا نمي‌کرد
به چشم مرحمت سويش نديدنزليخا چون بديد آن سرکشيدن
به داغ نااميدي سينه‌اش سوختز حسرت آتشي در جانش افروخت
رخ اندر کلبه‌ي احزان خود کردبه ناکامي وداع جان خود کرد


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما