فلک شد نوعروس عشوهانگيز | | شبانگه کز سواد شعر گلريز |
گرفت آن صيقلي آيينه در دست | | ز پروين گوش را عقد گهر بست |
همه دستاننماي و عشوهپرداز | | کنيزان جلوهگر در جلوهي ناز |
فسون دلبري بر وي دميدند | | همه در پيش يوسف کشيدند |
که کام خود کن از من شکر آميز | | يکي شد از لب شيرين شکر ريز |
که اي ز اوصاف تو قاصر عبارت، | | يکي از غمزه سويش کرد اشارت |
بيا بنشين به چشم مردم آيين! | | مقامت ميکنم چشم جهانبين |
که اين سرو امشبات بادا هم آغوش! | | يکي بنمود سر و پرنيانپوش |
که هستم بي سر و پا حلقه مانند | | يکي در زلف مشکين حلقه افکند |
مکن چون حلقهام بيرون در، جاي! | | به روي من دري از وصل بگشاي! |
ز يوسف وصل را ميبود جويان | | بدين سان هر يکي ز آن لالهرويان |
وز آن مشت گياه او را فراغي | | ولي بود او به خوبي تازهباغي |
به صورت بت، به سيرت بتپرستان | | بلي بودند يکسر مکر و دستان |
که گردد راهشان در بندگي، راست | | دل يوسف جز اين معني نميخواست |
پي نفي شک، اسرار يقين گفت | | بديشان هر چه گفت از راه دين گفت |
به چشم مردم عالم، عزيزان! | | نخستين گفت کاي زيبا کنيزان! |
بجز آيين دينداري مجوييد | | درين عزت ره خواري مپوييد |
که ره گمکردگان را رهنماييست | | ازين عالم برون، ما را خداييست |
که غير او پرستش را سزا نيست | | پرستش جز خدايي را روا نيست |
که داده سر براي سجده دادن | | به سجده بايد آن را سر نهادن |
که پا و سر بود پيشش برابر؟ | | چرا دانا نهد پيش کسي سر |
ز معبوديش جز ننگي چه خيزد | | بود معلوم کز سنگي چه خيزد |
به وعظ، آن غافلان را ساخت آگاه | | چو يوسف ز اول شب تا سحرگاه |
سر طاعت به پاي او نهادند | | همه لب در ثناي او گشادند |
دهان جمله شد ز آن شهد، شيرين | | يکايک را شهادت کرد تلقين |
به يوسف راه، خرمطبع و شادان | | زليخا جست وقت بامدادان |
پي تعليم دين شاگرد يوسف | | گروهي ديد گرداگرد يوسف |
ز سبحه يافته سر رشتهي کار | | بتان بشکسته و، بگسسته زنار |
ميان با عقد خدمت تازهپيوند | | زبان گويا به توحيد خداوند |
دشوب و درام و دراي! | | به يوسف گفت کاي از فرق تا پاي |
جمال از جاي ديگر داري امروز | | به رخ سيماي ديگر داري امروز |
در ديگر به خوبي بر تو بگشود؟ | | چه کردي شب که از وي حسنت افزود؟ |
ولي او هيچ ازين گفتار نشگفت | | بسي زين نکته با آن غنچهلب گفت |
دو رخ را از حيا گلرنگ ميداشت | | دهان را از تکلم تنگ ميداشت |
نگه الا به پشت پا نميکرد | | سر از شرمندگي بالا نميکرد |
به چشم مرحمت سويش نديدن | | زليخا چون بديد آن سرکشيدن |
به داغ نااميدي سينهاش سوخت | | ز حسرت آتشي در جانش افروخت |
رخ اندر کلبهي احزان خود کرد | | به ناکامي وداع جان خود کرد |