چنين زد خامه نقش اين فسانه

چنين زد خامه نقش اين فسانه شاعر : جامي که چون يوسف برون آمد ز خانه، چنين زد خامه نقش اين فسانه گروهي از خواص خانه، نيزش برون خانه پيش آمد عزيزش در آن آشفتگي حالش بپرسيد چو در حالش عزيز آشفتگي ديد تهي از تهمت افشاي آن راز جوابي دادش از حسن ادب باز درون بردش به سوي آن پري‌چهر عزيزش دست بگرفت از سر مهر که: «يوسف با عزيز احوال من گفت!» چو با هم ديدشان، با خويشتن گفت نقاب از چهره‌ي آن راز برداشت به حکم آن گمان آواز برداشت که با اهلش...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چنين زد خامه نقش اين فسانه
چنين زد خامه نقش اين فسانه
چنين زد خامه نقش اين فسانه

شاعر : جامي

که چون يوسف برون آمد ز خانه،چنين زد خامه نقش اين فسانه
گروهي از خواص خانه، نيزشبرون خانه پيش آمد عزيزش
در آن آشفتگي حالش بپرسيدچو در حالش عزيز آشفتگي ديد
تهي از تهمت افشاي آن رازجوابي دادش از حسن ادب باز
درون بردش به سوي آن پري‌چهرعزيزش دست بگرفت از سر مهر
که: «يوسف با عزيز احوال من گفت!»چو با هم ديدشان، با خويشتن گفت
نقاب از چهره‌ي آن راز برداشتبه حکم آن گمان آواز برداشت
که با اهلش نه بر کيش وفا زيست؟که: «اي ميزان عدل! آن را سزا چيست
درين پرده خيانت پيشگي کرد؟»به کار خويش بي‌انديشگي کرد؟
که کرد اين کج نهادي؟ راست برگوي!عزيزش داد رخصت کاي پري‌روي!
به فرزندي شد از لطفت سرافرازبگفت: «اين بنده‌ي عبري کز آغاز
درون از گرد محنت رفته بودمدرين خلوت به راحت خفته بودم
به قصد خرمن نسرينم آمدچو دزدان بر سر بالينم آمد
که بگشايد ز گنج وصل من بند،چو دست آورد پيش آن ناخردمند
ز حال بي‌خودي، هشيار گشتممن از خواب گران بيدار گشتم
گريزان شد ز خدمتکاري منهراسان گشت از بيداري من
به روي نيک‌بختي، در برآوردرخ از شرمندگي سوي در آورد
برون ننهاده پا، در وي رسيدمشتابان از قفاي وي دويدم
چو گل افتاد در پيراهنش چاکگرفتم دامنش را چست و چالاک
کند قول مرا، روشن‌بيانيگشاده چاک پيراهن دهاني
کني يک چند محبوس‌اش به زندانکنون آن به که همچون ناپسندان
نهي دردي که سازد دردناکشو يا خود در تن و اندام پاکش
که گردد عبرتي مر ديگران را»پسندي بر وي اين رنج گران را
نه بر جا ديد ديگر خويشتن راعزيز از وي چو بشنيد اين سخن را
زبان را ساخت شمشير ملامتدلش گشت از طريق استقامت
پي بيع تو خالي شد دوصد گنجبه يوسف گفت: «چون گشتم گهرسنج
ز حشمت ساختم عالي مکان‌اتبه فرزندي گرفتم بعد از آن‌ات
کنيزان را پرستار تو کردمزليخا را هوادار تو کردم
صفا کيش و وفا کوش تو گشتندغلامان حلقه در گوش تو گشتند
نکردم رنجه دل در هيچ کارتبه مال خويش دادم اختيارت
عفاک الله چه بد بود اين که کردي؟نه دستور خرد بود اين که کردي
جز احسان، اهل احسان را مکافات،نمي‌شايد درين دير پرآفات
به کافر نعمتي طغيان نموديتو احسان ديدي و کفران نمودي
نمک خوردي، نمکدان را شکستي!»ز کوي حق‌گزاري رخت بستي
چو موي از گرمي آتش بپيچيدچو يوسف از عزيز اين تاب و تف ديد
گناهي ني، بدين خواري‌م مپسند!بدو گفت: «اي عزيز اين داوري چند؟
دروغ او چراغ بي‌فروغ استزليخا هر چه مي‌گويد دروغ است
که گردد کام من از وي ميسرمرا تا ديده، دارد در پي ام سر
به هر مکر و فسون خواند به خويش‌امگهي از پس درآيد گه ز پيش‌ام
به خوان وصل او ننهاده‌ام چشمولي هرگز بر او نگشاده‌ام چشم
نهم پاي خيانت در حريمت؟که باشم من که با خلق کريمت
گرفتم از همه، کنج فراغيز غربت داشتم بر سينه داغي
به رويم صد در انديشه بگشادزليخا قاصدي سويم فرستاد
به همراهي درين خلوتگه‌ام بردبه افسون‌هاي شيرين، از ره‌ام برد
سکون عافيت برخاست از منقضاي حاجت خود خواست از من
به صد درماندگي اينجا رسيدمگريزان رو به سوي در دويدم
دريد از سوي پس پيراهنم راگرفت اينک! قفاي دامنم را
برون زين کار بازاري نبوده‌ستمرا با وي جز اين کاري نبوده‌ست
بکن بسم الله! اينک! هر چه خواهي!»گرت نبود قبول اين بي‌گناهي
به پاکي ياد کرد اول خدا رازليخا چون شنيد اين ماجرا را
به فرق شاه مصر و تاج و افسروز آن پس خورد سوگندان ديگر
که دولت ساخت از خاصان شاهشبه اقبال عزيز و عز و جاهش
گواه بي‌گواهان چيست؟ سوگند!بلي چون افتد اندر دعوي و بند
دروغ‌انديشي سوگندخوارهکند سوگند بسيار، آشکاره
که: «يوسف از نخست اين فتنه انگيخت»پس از سوگند، آب از ديدگان ريخت
بساط راست‌بيني در نور ديدعزيز آن گريه و سوگند چون ديد
زند بر جان يوسف زخمه، چون عودبه سرهنگي اشارت کرد تا زود
ز لوحش آيت رحمت تراشدبه زخم غم رگ جانش خراشد
که گردد آشکار آن سر پنهانبه زندانش کند محبوس چندان


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما