خوشا رسوايي و کوي ملامت | | نسازد عشق را کنج سلامت |
وز اين غوغا بلند، آوازه گردد | | غم عشق از ملامت تازه گردد |
بود کاهلتنان را تازيانه | | ملامتهاي عشق از هر کرانه |
شود ز آن تازيانه سير او تيز | | چو باشد مرکب رهرو گران خيز |
جهاني شد به طعناش بلبل آواز | | زليخا را چو بشکفت آن گل راز |
ملامت را حوالتگاه گشتند | | زنان مصر از آن آگاه گشتند |
زبان سرزنش بر وي گشادند | | به هر نيک و بدش در پي فتادند |
دلش مفتون عبراني غلامي | | که: شد فارغ ز هر ننگي و نامي |
ز دمسازي و همرازيش دورست | | عجبتر کن غلام از وي نفورست |
نه گامي ميزند با وي به راهي | | نه گاهي ميکند در وي نگاهي |
زند اين از مژه بر ديده مسمار | | به هر جا آن کشد برقع ز رخسار |
از آن رو خاطرش را ميل او نيست | | همانا پيش چشم او نکو نيست |
ز ما ديگر کجا تنها نشستي؟ | | گر آن دلبر گهي با ما نشستي، |
فضيحت خواست آن ناراستان را | | زليخا چون شنيد اين داستان را |
زنان مصر را آواز کردند | | روان فرمود جشني ساز کردند |
هزارش ناز و نعمت در ميانه | | چه جشني، بزم گاه خسروانه |
به ماء الورد عطرآميز کرده | | بلورين جامها لبريز کرده |
ز مرغ آورده حاضر تا به ماهي | | در او از خوردنيها هر چه خواهي |
ز لب شکر ز دندان مغز بادام | | پي حلواش داده نيکوان وام |
به خدمت همچو طاووسان خرامان | | روان هر سو کنيزان و غلامان |
به مسندهاي زرکش خوش نشسته | | پريرويان مصري حلقه بسته |
ز هر کار آنچه ميشايست کردند | | ز هر خوان آنچه ميبايست خوردند |
زليخا شکرگوياي مدحخوانان | | چو خوان برداشتند از پيش آنان |
ترنج و گزلکي بر دست هر تن | | نهاد از طبع حيلتساز پر فن |
به ديگر کف ترنجي شاديانگيز | | به يک کف گزلکي در کار خود تيز |
به بزم نيکويي بالانشينان! | | بديشان گفت پس کاي نازنينان! |
به طعن عشق عبراني غلامم؟ | | چرا داريد ازين سان تلخ کامم |
بدين انديشه کردم رهنموناش | | اجازت گر بود آرم بروناش |
بجز وي نيست ما را آرزويي | | همه گفتند کز هر گفت و گويي |
پي صفراييان داروي صفراست | | ترنجي کز تو اکنون بر کف ماست |
نميبرد کسي تا او نيايد! | | بريدن بيرخش نيکو نيايد |
که: «بگذر سوي ما، اي سرو آزاد!» | | زليخا دايه را سوياش فرستاد |
چو گل ز افسون او خوش برنيامد | | به قول دايه، يوسف درنيامد |
در آن کاشانه همزانوي او شد | | به پاي خود زليخا سوي او شد |
تمناي دل محنت رسيده! | | به زاري گفت کاي نور دو ديده! |
به نوميدي فتاد آخر قرارم | | ز خود کردي نخست اميدوارم |
شدم رسوا ميان مردم از تو | | فتادم در زبان مردم از تو |
به نزديک تو بس بياعتبارم | | گرفتم آن که در چشم تو خوارم |
ز خاتونان مصرم شرمساري! | | مده زين خواري و بياعتباري |
دل يوسف به بيرون آمدن نرم | | شد از انفاس آن افسونگر گرم |
برون آمد چو گلزار شکفته | | ز خلوت خانه ، آن گنج نهفته |
ز گلزارش گل ديدار چيدند، | | زنان مصر کن گلزار ديدند |
زمام اختيار از دستشان رفت | | به يک ديدار کار از دستشان رفت |
تمنا شد ترنج خود بريدن، | | چو هر يک را در آن ديدار ديدن |
ز دست خود بريدن کرد آغاز | | ندانسته ترنج از دست خود باز |
بر آمد بانگ از ايشان کاين بشر نيست! | | چو ديدندش که جز والا گهر نيست |
کز اويام سرزنشها را نشانه | | زليخا گفت: «هست اين، آن يگانه |
همه از عشق اين نازک بدن بود | | ملامت کز شما بر جان من بود |
به وصل خويشتن من خواندم او را | | مراد جان و تن من خواندم او را |
اميد روزگارم بر نياورد | | ولي او سر به کارم در نياورد |
ازين پس کنج زندان سازمش جاي | | اگر ننهد به کام من دگر پاي |
گذارد عمر در محنتگزاري» | | رسد کارش در آن زندان به خواري |
ز تيغ مهر او کفها بريديد | | بديشان گفت: «يوسف را چو ديديد |
بداريد از ملامت کردنم دست! | | اگر در عشق وي معذوريام هست، |
درين کارم مددکاري نماييد!» | | چو ياران از در ياري در آييد! |
نواي معذرت آغاز کردند | | همه چنگ محبت ساز کردند |
بر آن اقليم، حکم او روان است | | که: «يوسف خسرو اقليم جان است |
جمالش حجت معذوري توست | | غمش گر مايهي رنجوري توست |
وز اين نامهرباني شرم بادش!» | | دل سنگين به مهرت نرم بادش! |
سخن را در نصيحت داد دادند | | وز آن پس رو سوي يوسف نهادند |
دريده پيرهن در نيکنامي! | | بدو گفتند کاي عمر گرامي! |
همي کش گه گهي دامن بر اين خاک! | | زليخا خاک شد در راهت، اي پاک! |
ز تو چون حاجتي خواهد، روا کن! | | به دفع حاجتش حجت رها کن! |
به خواري دوست را از سرکشد پوست | | حذر کن! ز آنکه چون مضطر شود دوست |
نهد مادر به زير پاي، فرزند | | چو از لب بگذرد سيل خطرمند |
به روي او در مقصود بگشاي! | | خدا را، بر وجود خود ببخشاي! |
که چندانش نميبيني جمالي!!!، | | وگر باشد تو را از وي ملالي |
نهاني همدم و همراز ما باش!! | | چو زو ايمن شوي، دمساز ما باش!! |
سپهر حسن را ماه منيريم | | که ما هر يک به خوبي بينظيريم |
ز خجلت لب فروبندد زليخا | | چو بگشاييم لبهاي شکرخا |
زليخا را چه قدر آنجا که ماييم! | | چنين شيرين و شکرخا که ماييم، |
پي کام زليخا ياوري شان | | چو يوسف گوش کرد افسونگريشان |
نه تنها بهر وي، از بهر خود نيز! | | گذشتن از ره دين و خرد، نيز |
بگردانيد روي از روي ايشان | | پريشان شد ز گفت و گوي ايشان |
که: «اي حاجت رواي اهل حاجات | | به حق برداشت کف بهر مناجات |
انيس خلوت عزلتگزينان! | | پناه پردهي عصمتنشينان! |
مرا زندان به از ديدار اينان | | عجب درماندهام در کار اينان |
که يک دم طلعت اينان ببينم!» | | به، ار صد سال در زندان نشينم، |
دعاي او به زندان ساختاش بند | | چو زندان خواست يوسف از خداوند |
سوي زندان قضا ننمودياش راه | | اگر بودي ز فضلش عافيتخواه |
دلي فارغ ز محنتهاي زندان | | برستي ز آفت آن ناپسندان |