بدو گفتا: «مکن زين بيش تعجيل! | | چو پا در يک رکاب آورد، جبريل |
که سايد بر رکاب ديگرت پاي | | امان نبود ز چرخ عمر فرساي |
بکش پا از رکاب زندگاني!» | | عنان بگسل ز آمال و اماني! |
ز شادي شد بر او هستي فراموش | | چو يوسف اين بشارت کرد ازو گوش |
يکي از وارثان ملک را خواند | | ز شاهي دامن همت بيفشاند |
به خصلتهاي نيک اندرز کردش | | به جاي خود شه آن مرز کردش |
که باغ خلد از آن ميداشت زيبي | | به کف جبريل حاضر دشت سيبي |
روان آن سيب را بوييد و جان داد | | چو يوسف را به دست آن سيب بنهاد |
ز جان حاضران افغان برآمد | | چو يوسف را از آن بو جان برآمد |
صدا در گنبد فيروزه افتاد | | ز بس بالا گرفت آواز فرياد |
پر از غوغا زمين و آسمان چيست؟ | | زليخا گفت کاين شور و فغان چيست؟ |
به سوي تخته رو کرد از سر تخت | | بدو گفتند کن شاه جوانبخت |
وطن بر اوج کاخ لامکان کرد | | وداع کلبهي تنگ جهان کرد |
فروغ نير هوشاش ز تن رفت | | چو بشنيد اين سخن از خويشتن رفت |
سه روز افتاد همچون سايه بر خاک | | ز هول اين حديث، آن سرو چالاک |
سماع آن ز خود بردش دگر بار | | چو چارم روز شد ز آن خواب بيدار |
به داغ سينهسوز از خود هميرفت | | سه بار اين سان سه روز از خود همي رفت |
ز يوسف کرد اول پرسش آغاز | | چهارم بار چون آمد به خود باز |
که همچون گنج در خاکش نهادند | | جز اين از وي خبر بازش ندادند |
گريبان چاک زد چون صبح صادق | | نخست از دور چرخ ناموافق |
تپانچه بر رخ گلرنگ ميزد | | به سينه از تغابن سنگ ميزد |
ز زور پنجه آن را ساخت رنجه | | به سوي فرق نازک برد پنجه |
به چيدن سنبلستان را تنک کرد | | ز ريحان سرو بستان را سبک کرد |
فغان از سينهي ناشاد برداشت | | ز دل نوحه، ز جان فرياد برداشت |
به ياران شيوهي ياري نه اين بود | | «وفادار! وفاداري نه اين بود |
که بيرون نايد الا از گل من | | عجب خاري شکستي در دل من |
به يک پرواز کردن سويت آيم» | | همان بهتر کز اينجا پر گشايم |
به رحلتگاه يوسف شده روانه | | به يک جنبش از آن اندوهخانه |
بجز خرپشتهاي از خاک نمناک | | نديد آنجا نشان ز آن گوهر پاک |
به خاک انداخت خود را همچو سايه | | بر آن خرپشته آن خورشيدپايه |
فغان ميزد ز دل کاي واي من واي! | | گهي فرقش همي بوسيد و گه پاي |
از آن پيچان رود بر چرخ دودم | | زدي آتش به خاشاک وجودم |
به رسم خاک بوسي سرنگون شد | | چو درد و حسرتش از حد فزون شد |
دو نرگس را ز نرگس دان برآورد | | دو چشم خود به انگشتان درآورد |
که نرگس کاشتن در خاک بهتر | | به خاک وي فکند از کاسهي سر |
به مسکيني زمين بوسيد و جان داد | | به خاکش روي خون آلود بنهاد |
به بوي وصل جانانش برآيد | | خوش آن عاشق که چون جانش برآيد |
فغان و ناله بر گردون کشيدند | | حريفان حال او را چون بديدند |
همي کردند بر وي با دو صد درد | | هر آن نوحه که بهر يوسف او کرد |
چو برگ گل ز باران بهاران | | بشستندش ز ديده اشکباران |
بر او کردند زنگاري کفن چست | | بسان غنچه کز شاخ سمن رست |
به جنب يوسفاش در خاک کردند | | ز گرد فرقتاش رخ پاک کردند |
که دارد از کهنپيران روايت | | ولي داناي اين شيرين حکايت |
که جسم پاک يوسف يافت تحويل، | | چنين گويد که با هر جانب از نيل |
به جاي نعمت انواع بلا خاست | | به ديگر جانبش قحط و وبا خاست |
که در تابوتي از سنگاش نهادند | | بر اين آخر قرار کار دادند |
ميان قعر نيلاش جاي کردند | | شکاف سنگ قيرانداي کردند |
که بعد مرگش از يوسف جدا کرد | | ببين حيله که چرخ بيوفا کرد |
يکي لبتشنه در بر جدايي | | يکي شد غرق بحر آشنايي |
بدين مردانگي کن شيرزن رفت | | نگويد کس که مردي در کفن رفت، |
وز آن پس نقد جان بر خاکش افکند | | نخست از غير جانان ديده برکند |
به جانان ديدهي جان روشناش باد! | | هزاران فيض بر جان و تنش باد! |
به وصل دايمش آرام دل يافت | | زليخا چون ز يوسف کام دل يافت |
ز غمهاي جهان آزاد ميزيست | | به دل خرم، به خاطر شاد ميزيست |
در آن دولت ز چل بگذشت سالاش | | تمادي يافت ايام وصالش |
بر فرزند، بل فرزند فرزند | | پياپي داد آن نخل برومند |
ره بيدارياش، زد رهزن خواب | | شبي بنهاده يوسف سر به مهراب |
به رخ چون خور نقاب نور بسته | | پدر را ديد با مادر نشسته |
کشيد ايام دوري دير، بشتاب! | | ندا کردند کاي فرزند، درياب! |
که شد دلها ز فيض صبح شادان | | به ديگر روز، يوسف بامدادان |
برون آمد به آهنگ سواري | | به برکرده لباس شهرياري |