چو پا در يک رکاب آورد، جبريل

چو پا در يک رکاب آورد، جبريل شاعر : جامي بدو گفتا: «مکن زين بيش تعجيل! چو پا در يک رکاب آورد، جبريل که سايد بر رکاب ديگرت پاي امان نبود ز چرخ عمر فرساي بکش پا از رکاب زندگاني!» عنان بگسل ز آمال و اماني! ز شادي شد بر او هستي فراموش چو يوسف اين بشارت کرد ازو گوش يکي از وارثان ملک را خواند ز شاهي دامن همت بيفشاند به خصلت‌هاي نيک اندرز کردش به جاي خود شه آن مرز کردش که باغ خلد از آن مي‌داشت زيبي به کف جبريل حاضر دشت سيبي روان آن...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چو پا در يک رکاب آورد، جبريل
چو پا در يک رکاب آورد، جبريل
چو پا در يک رکاب آورد، جبريل

شاعر : جامي

بدو گفتا: «مکن زين بيش تعجيل!چو پا در يک رکاب آورد، جبريل
که سايد بر رکاب ديگرت پايامان نبود ز چرخ عمر فرساي
بکش پا از رکاب زندگاني!»عنان بگسل ز آمال و اماني!
ز شادي شد بر او هستي فراموشچو يوسف اين بشارت کرد ازو گوش
يکي از وارثان ملک را خواندز شاهي دامن همت بيفشاند
به خصلت‌هاي نيک اندرز کردشبه جاي خود شه آن مرز کردش
که باغ خلد از آن مي‌داشت زيبيبه کف جبريل حاضر دشت سيبي
روان آن سيب را بوييد و جان دادچو يوسف را به دست آن سيب بنهاد
ز جان حاضران افغان برآمدچو يوسف را از آن بو جان برآمد
صدا در گنبد فيروزه افتادز بس بالا گرفت آواز فرياد
پر از غوغا زمين و آسمان چيست؟زليخا گفت کاين شور و فغان چيست؟
به سوي تخته رو کرد از سر تختبدو گفتند کن شاه جوان‌بخت
وطن بر اوج کاخ لامکان کردوداع کلبه‌ي تنگ جهان کرد
فروغ نير هوش‌اش ز تن رفتچو بشنيد اين سخن از خويشتن رفت
سه روز افتاد همچون سايه بر خاکز هول اين حديث، آن سرو چالاک
سماع آن ز خود بردش دگر بارچو چارم روز شد ز آن خواب بيدار
به داغ سينه‌سوز از خود همي‌رفتسه بار اين سان سه روز از خود همي رفت
ز يوسف کرد اول پرسش آغازچهارم بار چون آمد به خود باز
که همچون گنج در خاکش نهادندجز اين از وي خبر بازش ندادند
گريبان چاک زد چون صبح صادقنخست از دور چرخ ناموافق
تپانچه بر رخ گلرنگ مي‌زدبه سينه از تغابن سنگ مي‌زد
ز زور پنجه آن را ساخت رنجهبه سوي فرق نازک برد پنجه
به چيدن سنبلستان را تنک کردز ريحان سرو بستان را سبک کرد
فغان از سينه‌ي ناشاد برداشتز دل نوحه، ز جان فرياد برداشت
به ياران شيوه‌ي ياري نه اين بود«وفادار! وفاداري نه اين بود
که بيرون نايد الا از گل منعجب خاري شکستي در دل من
به يک پرواز کردن سويت آيم»همان بهتر کز اينجا پر گشايم
به رحلتگاه يوسف شده روانهبه يک جنبش از آن اندوه‌خانه
بجز خرپشته‌اي از خاک نمناکنديد آنجا نشان ز آن گوهر پاک
به خاک انداخت خود را همچو سايهبر آن خرپشته آن خورشيدپايه
فغان مي‌زد ز دل کاي واي من واي!گهي فرقش همي بوسيد و گه پاي
از آن پيچان رود بر چرخ دودمزدي آتش به خاشاک وجودم
به رسم خاک بوسي سرنگون شدچو درد و حسرتش از حد فزون شد
دو نرگس را ز نرگس دان برآورددو چشم خود به انگشتان درآورد
که نرگس کاشتن در خاک بهتربه خاک وي فکند از کاسه‌ي سر
به مسکيني زمين بوسيد و جان دادبه خاکش روي خون آلود بنهاد
به بوي وصل جانانش برآيدخوش آن عاشق که چون جانش برآيد
فغان و ناله بر گردون کشيدندحريفان حال او را چون بديدند
همي کردند بر وي با دو صد دردهر آن نوحه که بهر يوسف او کرد
چو برگ گل ز باران بهارانبشستندش ز ديده اشک‌باران
بر او کردند زنگاري کفن چستبسان غنچه کز شاخ سمن رست
به جنب يوسف‌اش در خاک کردندز گرد فرقت‌اش رخ پاک کردند
که دارد از کهن‌پيران روايتولي داناي اين شيرين حکايت
که جسم پاک يوسف يافت تحويل،چنين گويد که با هر جانب از نيل
به جاي نعمت انواع بلا خاستبه ديگر جانبش قحط و وبا خاست
که در تابوتي از سنگ‌اش نهادندبر اين آخر قرار کار دادند
ميان قعر نيل‌اش جاي کردندشکاف سنگ قيرانداي کردند
که بعد مرگش از يوسف جدا کردببين حيله که چرخ بي‌وفا کرد
يکي لب‌تشنه در بر جدايييکي شد غرق بحر آشنايي
بدين مردانگي کن شيرزن رفتنگويد کس که مردي در کفن رفت،
وز آن پس نقد جان بر خاکش افکندنخست از غير جانان ديده برکند
به جانان ديده‌ي جان روشن‌اش باد!هزاران فيض بر جان و تنش باد!
به وصل دايمش آرام دل يافتزليخا چون ز يوسف کام دل يافت
ز غم‌هاي جهان آزاد مي‌زيستبه دل خرم، به خاطر شاد مي‌زيست
در آن دولت ز چل بگذشت سال‌اشتمادي يافت ايام وصالش
بر فرزند، بل فرزند فرزندپياپي داد آن نخل برومند
ره بيداري‌اش، زد رهزن خوابشبي بنهاده يوسف سر به مهراب
به رخ چون خور نقاب نور بستهپدر را ديد با مادر نشسته
کشيد ايام دوري دير، بشتاب!ندا کردند کاي فرزند، درياب!
که شد دل‌ها ز فيض صبح شادانبه ديگر روز، يوسف بامدادان
برون آمد به آهنگ سواريبه برکرده لباس شهرياري


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما