مشاطه‌ي اين عروس طناز

مشاطه‌ي اين عروس طناز شاعر : جامي مشاطگي اينچنين کند ساز مشاطه‌ي اين عروس طناز در سيل بلا فتاده چون کوه، کان پي سپر سپاه اندوه جاني پر از آرزوي ليلي چون ماند برون ز کوي ليلي زد گام سوي قبيله‌ي خويش شد حيله‌گر و وسيله‌انديش چون جان ز فروغ عقل روشن ز اعيان قبيله جست يک تن دارم به تو اين اميدواري گفت: «اين به توام اميد ياري! وز پي برساني‌اش کلامي کز من به پدر بري سلامي دردم بنگر، دواي من کن! کخر طلب رضاي من کن! فيروزي جاودان...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مشاطه‌ي اين عروس طناز
مشاطه‌ي اين عروس طناز
مشاطه‌ي اين عروس طناز

شاعر : جامي

مشاطگي اينچنين کند سازمشاطه‌ي اين عروس طناز
در سيل بلا فتاده چون کوه،کان پي سپر سپاه اندوه
جاني پر از آرزوي ليليچون ماند برون ز کوي ليلي
زد گام سوي قبيله‌ي خويششد حيله‌گر و وسيله‌انديش
چون جان ز فروغ عقل روشنز اعيان قبيله جست يک تن
دارم به تو اين اميدواريگفت: «اين به توام اميد ياري!
وز پي برساني‌اش کلاميکز من به پدر بري سلامي
دردم بنگر، دواي من کن!کخر طلب رضاي من کن!
فيروزي جاودان من اوست،ليلي که مراد جان من اوست
با من! که جهان بدين نيرزدگو با پدرش که: کين نورزد
داماد نه، کمترين غلامش»باشم به حريم احترامش
گريان ز حضور قيس برخاستآن يار تمام بي‌کم و کاست
اشراف قبيله را خبر کردز آن ملتمسي که از پدر کرد
سوگند بر اتفاق خوردندبا يکدگر اتفاق کردند
و آن دفتر غم ز هم گشادندسوي پدرش قدم نهادند
هر مهره که سفته بود سفتندبا او سخنان قيس گفتند
بر روي نهاد دست و بگريستدانست پدر که حال او چيست
وز اهل قبيله همرهي خواستمحمل پي رهروي بياراست
تا وادي خيمه گاه ليليراندند ز آب ديده سيلي
وافکند بساط ميهمانيآمد پدرش چنان که داني
و افسون و فسانه درگرفتند،چون خوان ز ميانه برگرفتند
پرده ز ضمير خود برانداختهر کس سخني دگر درانداخت
بالا نرود نوا ز يک دستگفتند درين سراچه‌ي پست
خود گو که چسان شود ترازو؟تا جفت نگرددش دو بازو،
کردند به سوي ميزبان رويوآنگاه به صد زبان ثناگوي
حي عرب از سخات زنده!کاي دست تو بيخ ظلم کنده!
کز چشم دلت بدو نگاهي‌ستدر پرده تو را خجسته ماهي‌ست
وين ميغ ز پيش ماه بگشاي!بر ظلمتيان شب ببخشاي!
با طاق دگر گرش کني جفتطاق است و، بود عطيه‌اي مفت
چون بخت به بندگي‌ت مشتاققيس هنري‌ست ديگر آن طاق
در فضل و ادب فسانه‌ي شهردر اصل و نسب يگانه‌ي دهر
داماد گذاشتيم و فرزند،محروم‌اش ازين مراد مپسند!
زين شهد رهان ز تلخکامي‌ش!بپذير به دولت غلامي‌ش!
مشتاق هم‌اند اين دو اخترلايق به هم‌اند اين دو گوهر
گفتيم تو را، دگر تو داني!آيين وفا و مهرباني
ره کرده ز رسم مردمي گمآن دور ز راه و رسم مردم
طياره‌سوار راه غفلتمطموره‌نشين چاه غفلت
برهم‌زن روزگار ليلييعني که کفيل کار ليلي
صد عقده‌ي خشم بر جبين زدبر ابروي ناگشاده چين زد
چون خانه‌ي عنکبوت سست استگفت: «اين چه خيال نادرست است؟
در کيش خرد درست بوديگر اين طلب از نخست بودي
پر شد ز نواي اين ترانه،امروز که حيز زمانه
خالي ز سماع اين سر آوازيک گوش نماند در جهان باز
اين قصه به کنج خانه گويندطفلان که به هم فسانه گويند،
پيمانه بدين خروش نوشندرندان که به ناي و نوش کوشند،
از صورت حال ما کند بيمناصح که نهد اساس تعليم،
باشد بتر اين ز هرچه باشد!رسوايي ازين بتر چه باشد؟
ز افتادن سخت پاره پاره،شيشه که شود ميان خاره
بر قاعده‌ي نخست گردد؟کي ز آب دهان درست گردد؟
زين گفت و شنود لب ببنديد!خيزيد و در طلب ببنديد!
آلايش دامن من آيدعاري که به گردن من آيد
من بعد مرا به من گذاريد!عاري دگرم به سر مياريد!
چون ديده‌ي خود بدو سپارم؟آن خس که به ديده خست خارم،
چون دعوي دل‌دهي پذيرم؟ز آن کس که به دل نشاند تيرم،
پر گشت ازين محالشان گوشچون عامريان نشسته خاموش
آيين سخن ز سر گرفتندمهر از لب بسته برگرفتند
زين بيهده افتخار تا چند؟گفتند: «حديث عار تا چند؟
وز دايره‌ي هنر به در نيستقيس هنري بجز هنر نيست
هان! تا نکني دليل عيبش!عشقي که زده‌ست سر ز جيبش
بر چهره‌ي فخر از آن غباريدر پاکي طبع نيست عاري
رسوا گشته‌ست در زمانه،گفتي: ليلي ازين فسانه
کز عاشقي‌اش بلند نام است!رسوايي او بگو کدام است؟
دلالگي جمال او کردهر چند که قيس گفت و گو کرد،
زين‌سان نه سخن گزار باشددلاله اگر هزار باشد،
نه عيب بود در او و ني عار»دلالگي جمال دلدار
در دايره‌ي کجي‌ش منزلآن کج‌رو کج‌نهاد کج‌دل
چون بي‌خبران ز راست رنجيدچون اين سخنان راست بشنيد
کز وي نه تهي‌ست هيچ جايي،گفتا: «به خدايي خدايي
خواهيد براي قيس يک موي،کز ليلي اگر درين تک و پوي
گو دست ز وي بدار، مجنون!يک موي وي و هزار مجنون،
وز ليلي من مراد خواهد؟مجنون که بود، که داد خواهد؟
مردن ز فراق از مرادشجان دادن اوبس است دادش
کام دل خويشتن مجوييد!»با من دگر اين سخن مگوييد!
وآزار عتاب او کشيدند،آنان چو جواب اين شنيدند
با قيس، حريف راز گشتندنوميد به خانه بازگشتند
هر گل که شکفته بود، گفتندهر قصه که گفته بود، گفتند
و آرام دل و قرار ازو رفتاميد وصال يار ازو رفت
وز سينه‌ي دردناک، مي‌گفت:از گريه به خون و خاک مي‌خفت
يارب به روان روشن او«ليلي جان است و من تن او
کاري به مراد من نپرداختکن کس که مرا ازو جدا ساخت
وز زندگي‌اش مباد برگي!در هر نفسي‌ش باد مرگي!
سر در دهن نهنگ بادش!پا ميخ شکاف سنگ بادش!
دستش کوته ز خارش پشت!بادش ناخن جدا ز انگشت!
و آواره به هر ديار بادا!»جانش چو دلم فگار بادا!
وز خاک قبيله دامن افشاندناقه ز حريم حي برون راند
خارا کن کوه نامراديشد آهوي دشت و کبک وادي
هم‌کاسگي غزاله کرديخونابه ز کاس لاله خوردي
وين زمزمه مي‌سرود و مي‌رفت:شد باز چنانکه بود و مي‌رفت
مجنون و نفير شوق پرداز«ليلي و سرود عشرت و ناز
مجنون و به دشت، يار گورانليلي و عنان به دست دوران
مجنون و به آهوان تگ و دوليلي و به اين و آن سبک رو
مجنون و به کوه با گوزنانليلي و سکون به کوه و زنان
مجنون و صفير کوف و کرکسليلي و ترانه گو به هر کس
مجنون و خراش گرگ و روباهليلي و خروش چنگ و خرگاه
مجنون و به غار غم حصاريليلي و چو مه به قلعه‌داري
هر شير سزاي مرغزاري‌ستآري هر کس براي کاري‌ست
هر کس به نصيب خود بسازيمآن به که به نيک و بد بسازيم


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما