مشاطگي اينچنين کند ساز | | مشاطهي اين عروس طناز |
در سيل بلا فتاده چون کوه، | | کان پي سپر سپاه اندوه |
جاني پر از آرزوي ليلي | | چون ماند برون ز کوي ليلي |
زد گام سوي قبيلهي خويش | | شد حيلهگر و وسيلهانديش |
چون جان ز فروغ عقل روشن | | ز اعيان قبيله جست يک تن |
دارم به تو اين اميدواري | | گفت: «اين به توام اميد ياري! |
وز پي برسانياش کلامي | | کز من به پدر بري سلامي |
دردم بنگر، دواي من کن! | | کخر طلب رضاي من کن! |
فيروزي جاودان من اوست، | | ليلي که مراد جان من اوست |
با من! که جهان بدين نيرزد | | گو با پدرش که: کين نورزد |
داماد نه، کمترين غلامش» | | باشم به حريم احترامش |
گريان ز حضور قيس برخاست | | آن يار تمام بيکم و کاست |
اشراف قبيله را خبر کرد | | ز آن ملتمسي که از پدر کرد |
سوگند بر اتفاق خوردند | | با يکدگر اتفاق کردند |
و آن دفتر غم ز هم گشادند | | سوي پدرش قدم نهادند |
هر مهره که سفته بود سفتند | | با او سخنان قيس گفتند |
بر روي نهاد دست و بگريست | | دانست پدر که حال او چيست |
وز اهل قبيله همرهي خواست | | محمل پي رهروي بياراست |
تا وادي خيمه گاه ليلي | | راندند ز آب ديده سيلي |
وافکند بساط ميهماني | | آمد پدرش چنان که داني |
و افسون و فسانه درگرفتند، | | چون خوان ز ميانه برگرفتند |
پرده ز ضمير خود برانداخت | | هر کس سخني دگر درانداخت |
بالا نرود نوا ز يک دست | | گفتند درين سراچهي پست |
خود گو که چسان شود ترازو؟ | | تا جفت نگرددش دو بازو، |
کردند به سوي ميزبان روي | | وآنگاه به صد زبان ثناگوي |
حي عرب از سخات زنده! | | کاي دست تو بيخ ظلم کنده! |
کز چشم دلت بدو نگاهيست | | در پرده تو را خجسته ماهيست |
وين ميغ ز پيش ماه بگشاي! | | بر ظلمتيان شب ببخشاي! |
با طاق دگر گرش کني جفت | | طاق است و، بود عطيهاي مفت |
چون بخت به بندگيت مشتاق | | قيس هنريست ديگر آن طاق |
در فضل و ادب فسانهي شهر | | در اصل و نسب يگانهي دهر |
داماد گذاشتيم و فرزند، | | محروماش ازين مراد مپسند! |
زين شهد رهان ز تلخکاميش! | | بپذير به دولت غلاميش! |
مشتاق هماند اين دو اختر | | لايق به هماند اين دو گوهر |
گفتيم تو را، دگر تو داني! | | آيين وفا و مهرباني |
ره کرده ز رسم مردمي گم | | آن دور ز راه و رسم مردم |
طيارهسوار راه غفلت | | مطمورهنشين چاه غفلت |
برهمزن روزگار ليلي | | يعني که کفيل کار ليلي |
صد عقدهي خشم بر جبين زد | | بر ابروي ناگشاده چين زد |
چون خانهي عنکبوت سست است | | گفت: «اين چه خيال نادرست است؟ |
در کيش خرد درست بودي | | گر اين طلب از نخست بودي |
پر شد ز نواي اين ترانه، | | امروز که حيز زمانه |
خالي ز سماع اين سر آواز | | يک گوش نماند در جهان باز |
اين قصه به کنج خانه گويند | | طفلان که به هم فسانه گويند، |
پيمانه بدين خروش نوشند | | رندان که به ناي و نوش کوشند، |
از صورت حال ما کند بيم | | ناصح که نهد اساس تعليم، |
باشد بتر اين ز هرچه باشد! | | رسوايي ازين بتر چه باشد؟ |
ز افتادن سخت پاره پاره، | | شيشه که شود ميان خاره |
بر قاعدهي نخست گردد؟ | | کي ز آب دهان درست گردد؟ |
زين گفت و شنود لب ببنديد! | | خيزيد و در طلب ببنديد! |
آلايش دامن من آيد | | عاري که به گردن من آيد |
من بعد مرا به من گذاريد! | | عاري دگرم به سر مياريد! |
چون ديدهي خود بدو سپارم؟ | | آن خس که به ديده خست خارم، |
چون دعوي دلدهي پذيرم؟ | | ز آن کس که به دل نشاند تيرم، |
پر گشت ازين محالشان گوش | | چون عامريان نشسته خاموش |
آيين سخن ز سر گرفتند | | مهر از لب بسته برگرفتند |
زين بيهده افتخار تا چند؟ | | گفتند: «حديث عار تا چند؟ |
وز دايرهي هنر به در نيست | | قيس هنري بجز هنر نيست |
هان! تا نکني دليل عيبش! | | عشقي که زدهست سر ز جيبش |
بر چهرهي فخر از آن غباري | | در پاکي طبع نيست عاري |
رسوا گشتهست در زمانه، | | گفتي: ليلي ازين فسانه |
کز عاشقياش بلند نام است! | | رسوايي او بگو کدام است؟ |
دلالگي جمال او کرد | | هر چند که قيس گفت و گو کرد، |
زينسان نه سخن گزار باشد | | دلاله اگر هزار باشد، |
نه عيب بود در او و ني عار» | | دلالگي جمال دلدار |
در دايرهي کجيش منزل | | آن کجرو کجنهاد کجدل |
چون بيخبران ز راست رنجيد | | چون اين سخنان راست بشنيد |
کز وي نه تهيست هيچ جايي، | | گفتا: «به خدايي خدايي |
خواهيد براي قيس يک موي، | | کز ليلي اگر درين تک و پوي |
گو دست ز وي بدار، مجنون! | | يک موي وي و هزار مجنون، |
وز ليلي من مراد خواهد؟ | | مجنون که بود، که داد خواهد؟ |
مردن ز فراق از مرادش | | جان دادن اوبس است دادش |
کام دل خويشتن مجوييد!» | | با من دگر اين سخن مگوييد! |
وآزار عتاب او کشيدند، | | آنان چو جواب اين شنيدند |
با قيس، حريف راز گشتند | | نوميد به خانه بازگشتند |
هر گل که شکفته بود، گفتند | | هر قصه که گفته بود، گفتند |
و آرام دل و قرار ازو رفت | | اميد وصال يار ازو رفت |
وز سينهي دردناک، ميگفت: | | از گريه به خون و خاک ميخفت |
يارب به روان روشن او | | «ليلي جان است و من تن او |
کاري به مراد من نپرداخت | | کن کس که مرا ازو جدا ساخت |
وز زندگياش مباد برگي! | | در هر نفسيش باد مرگي! |
سر در دهن نهنگ بادش! | | پا ميخ شکاف سنگ بادش! |
دستش کوته ز خارش پشت! | | بادش ناخن جدا ز انگشت! |
و آواره به هر ديار بادا!» | | جانش چو دلم فگار بادا! |
وز خاک قبيله دامن افشاند | | ناقه ز حريم حي برون راند |
خارا کن کوه نامرادي | | شد آهوي دشت و کبک وادي |
همکاسگي غزاله کردي | | خونابه ز کاس لاله خوردي |
وين زمزمه ميسرود و ميرفت: | | شد باز چنانکه بود و ميرفت |
مجنون و نفير شوق پرداز | | «ليلي و سرود عشرت و ناز |
مجنون و به دشت، يار گوران | | ليلي و عنان به دست دوران |
مجنون و به آهوان تگ و دو | | ليلي و به اين و آن سبک رو |
مجنون و به کوه با گوزنان | | ليلي و سکون به کوه و زنان |
مجنون و صفير کوف و کرکس | | ليلي و ترانه گو به هر کس |
مجنون و خراش گرگ و روباه | | ليلي و خروش چنگ و خرگاه |
مجنون و به غار غم حصاري | | ليلي و چو مه به قلعهداري |
هر شير سزاي مرغزاريست | | آري هر کس براي کاريست |
هر کس به نصيب خود بسازيم | | آن به که به نيک و بد بسازيم |