آنجا چو رسيد از کناري

آنجا چو رسيد از کناري شاعر : جامي بيرون آمد شترسواري آنجا چو رسيد از کناري کاي طلعت تو به فال، ميمون! بر وي سر ره گرفت مجنون محمل به کجا همي گشايند؟ اين قافله روي در کجاي‌اند؟ در نيت حج بسيج سازند» گفتا: «همه روي در حجازند گفتا: «ليلي و آل ليلي!» پرسيد: «در آن ميان ز خيلي» زين گفت و شنو گرفت آرام مسکين چو شنيد از وي اين نام افتاد بسان سايه بر خاک از گرد وجود خويشتن پاک از هستي خويش پاک برخاست بعد از چندي ز خاک برخاست مجنون...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آنجا چو رسيد از کناري
آنجا چو رسيد از کناري
آنجا چو رسيد از کناري

شاعر : جامي

بيرون آمد شترسواريآنجا چو رسيد از کناري
کاي طلعت تو به فال، ميمون!بر وي سر ره گرفت مجنون
محمل به کجا همي گشايند؟اين قافله روي در کجاي‌اند؟
در نيت حج بسيج سازند»گفتا: «همه روي در حجازند
گفتا: «ليلي و آل ليلي!»پرسيد: «در آن ميان ز خيلي»
زين گفت و شنو گرفت آراممسکين چو شنيد از وي اين نام
افتاد بسان سايه بر خاکاز گرد وجود خويشتن پاک
از هستي خويش پاک برخاستبعد از چندي ز خاک برخاست
مجنون از دور با دل ريشليلي مي‌راند محمل خويش
با محمل او به عشقبازيمي‌رفت رهي به آن درازي
خانه به جمال خود بياراست،ليلي چو به عزم خانه برخاست
خون جگرش ز ديده افتادچشمش سوي آن رميده افتاد
درد و غم اشتياق چونيبگريست که: «اي فراق ديده!
در آتش اشتياق ديده!در کشمکش فراق چوني؟
اينک ز دو ديده غرق خونم!«من بي‌تو چه دم زنم که چونم؟
تنها منم و خيال رويت»روزان و شبان در آرزويت
هم زين سخنان چنانکه داني،مجنون به زبان بي‌زباني
چشمي از پيش و چشمي از پسمي‌گفت و ز بيم ناکس و کس،
کردند به طوف کعبه آهنگغم بي حد و فرصتي چنين تنگ
مجنون ز قفاش سينه پر دردليلي به طواف خانه در گرد،
وين يک، به خيال خال او شادآن، سنگ سياه بوسه مي‌داد،
وين کرده به گريه ديده پر نمآن برده دهان به آب زمزم،
وين جاي به ذروه‌ي وفا داشتآن روي به مروه و صفا داشت،
وين واقف آن، در آن مواقفآن در عرفات گشته واقف،
وين در غم شعر مشکفامشآن روي به مشعر حرامش،
وين بانگ زده که: خون من ريز!آن تيغ به دست در مني تيز،
وين داشته سر به پيش آن سنگآن کرده به رمي سنگ آهنگ،
وين کرده ز بيم هجر فريادآن کرده وداع خانه بنياد،
مسند به درون محمل انداختليلي چو از آن وداع پرداخت
جا کرد به پيش محملش چستمجنون به ميانه فرصتي جست
وز درد ز ديده خون گشادندهر دو به وداع هم ستادند
چون تن که کند وداع، سر راکردند وداع يکدگر را
نظام عقود اين حکايتسياح حدود اين ولايت
کن خاک‌نشيمن زمين گردزين قصه روايت اينچنين کرد
وز گام‌زدن به سوي ليليچون ماند ز طوف کوي ليلي
شوريده به هر ديار مي‌گشتآشفته و بي‌قرار مي‌گشت
برخاست به کوه و دشت‌سوزي،روزي که سموم نيم‌روزي
طشتي پر از اخگر و شرارهشد دشت ز ريگ و سنگ پاره
ز آن سان که بر آتش اوفتد مويحلقه شده مار از او به هر سوي
گامي به زمين او نهادي،گر گور به دشت رو نهادي
پر آبله گشتي‌اش کف پايچون نعل ستور راه‌پيماي
تفسان چو تنوره‌اي ز آتشگيتي ز هواي گرم ناخوش
سنگين ديگي پر آب جوشانهر چشمه به کوه زو خروشان
با روغن داغ، روي تابهکردي ماهي ز آب، لابه
نخجير کباب و کبک بريانهر تخته‌ي سنگ داشت بر خوان
در سايه‌ي شاخ خود خزيدهاز سايه گوزن دل بريده
در پاي درخت سايه ناياببي‌چاره پلنگ در تب و تاب
ظلمت لختي و نور لختيافتاده چو سايه‌ي درختي
ز آسيمه‌سري به وي پنه گيرگشته به گمان سايه، نخجير
انگشت شده ز بس تف و سوزمجنون رميده در چنين روز
آتش به همه زمانه مي‌زدزو شعله‌ي دل زبانه مي‌زد
مي‌سوخت مگر بر آتش‌اش پايآرام نمي‌گرفت يک جاي
بالاي تلي گرفت منزلناگاه چو لاله داغ بر دل
از دور بديد خيمه‌گاهيانداخت به هر طرف نگاهي
ره جانب خيمه‌گاه برداشتبرجست و نفير آه برداشت


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما