چون يک چندي بر اين برآمد شاعر : جامي دودش ز دل حزين برآمد چون يک چندي بر اين برآمد ميزد به حريم دوست گامي بگرفت به کف شکستهجامي صد دلشده بيش ديد آنجا آن دلشده چون رسيد آنجا، در يوزهگرش ز خوان انعام بر دست گرفته کاسه يا جام مييافت به قدر خود نصيبي هر کس ز کف چنان حبيبي عقل از سر و، جان ز تن رميدش مجنون از دور چون بديدش آورد او نيز جام خود پيش چون نوبت وي رسيد، بيخويش کارش نه چو کار ديگران ساخت ليلي وي را چو ديد و بشناخت...