اين رشحه برون دهد ز خامه | | طغراکش اين فراقنامه |
مقبول خرد به خردهيابي | | کز بر عرب يکي عرابي |
طياره ز حله راند بيرون | | سرزد ز دلش هواي مجنون |
جست از همه کس نشان او باز | | بر عامريان گذشت از آغاز |
کز وي دل اين قبيله ريش است | | گفتند که: يک دو روز بيش است، |
ني نيز شنيده داستاني! | | ني ديده کسي ز وي نشاني |
رو کرد ز حله در بيابان | | برخاست عرابي و شتابان |
نوميد به راه خويش رو کرد | | چون يک دو سه روز جستجو کرد |
جمع آمده وحشيان گروهي | | ناگاه نمود زير کوهي |
مجنون را ديد در ميانه | | شد تيز به سويشان روانه |
همچون ليلي به چشم و گردن | | با آهوکي سفيد و روشن |
جان داده ز درد فرقت يار | | بر بالش خاک و بستر خار |
او نيز بمرده در وفايش | | همخوابه چو ديده ماجرايش |
شاخ طرب همه شکسته | | گردش دد و دام حلقه بسته |
وز چشم گوزن اشکريزان | | از سينهي آهو آهخيزان |
بر ريگ نوشته ديد ز انگشت | | کردش چو نگاه در پس پشت |
بر بستر هجر جان سپردم! | | کوخ! که ز داغ عشق مردم! |
کس مرحمتي نکرد بر من | | شد مهر زمانه سرد بر من |
يک مرده، به روز من نمرده | | يک زنده، غذا چو من نخورده |
و ايام به تيغ دوريام کشت | | بشکست شب صبوريام پشت |
محروم ز تعزيت چو من نيست | | کس کشتهي بيديت چو من نيست |
ني شست ز روي من غباري | | ني بر سر من گريست ياري |
در پرسش من پيامي آورد | | نز دوست کسي سلامي آورد |
زد شيشهي زندگيم بر سنگ | | شد شيشهي چرخ بر دلم تنگ |
اين شيشهي ريزهريزه چون نيش | | تا حشر خلد به هر دل ريش |
بر خود همه جامهها دريدند | | چون اهل حي اين خبر شنيدند |
مو ببريدند و چهره کندند | | از فرق عمامهها فکندند |
از صدق درون، برون ز حيله | | يکسر همه اهل آن قبيله |
بر سينه هزار کوه اندوه | | گشتند روان به جاي آن کوه |
راه آوردند سوي مجنون | | دل پر غم و درد و ديده پر خون |
بر دل رقم غمي دگر زد | | هر کس ره ماتمي دگر زد |
وين کرد فغان ز ناتوانيش | | آن خورد دريغ بر جوانيش |
وين گفت ز نظم جانفزاياش | | آن گفت ز طبع نکتهزاياش |
چون مه به عمارياش نشاندند | | ز آن شور و شغب چو بازماندند |
با او کردند همعماري | | همخوابهي مرده را ز ياري |
عامرنسبان عمارياش را | | اظهار بزرگوارياش را |
رفتن سوي حله راي کردند | | بر گردن و دوش جاي کردند |
صد چشمه ز چشم ميگشادند | | در هر گامي که مينهادند |
صد ناله ز درد ميکشيدند | | در هر قدمي که ميبريدند |
شط بر شط بود، نيل در نيل | | از دجلهي چشمشان به هر ميل |
فريادکنان به هر مقامي | | آهسته هميزدند گامي |
آمد ره دورشان به پايان، | | چون نغمهي درد و غم سرايان |
شستند به آب ديدگاناش | | خونابهي غم کشيدگاناش |
جا کرد به خاک با دل چاک | | چاک افکندند در دل خاک |
دامن ز غبار او فشانان | | و آن دم که شدند مهربانان |
مجروح ز دور چرخ ناساز، | | هر يک به مقام خويشتن باز |
کردند به خوابگاهش آرام | | در ريخت ز دشت و در دد و دام |
گشتند ددان ز خوي بد، دور | | در پرتو آن مزار پر نور |
عشقش نه ز عالم مجازست | | آري، عاشق که پاکبازست، |
گردد مس قلب او زر ناب | | قلبي ببرد ز جان قلاب |
گنج کرم همه جهان شد | | مجنون که به خاک در، نهان شد |
زد دست طلب به پاي آن گنج | | هر کس ز غمي فتاده در رنج |
گر يک دو مراد جست، صد يافت | | ز آن گنج کرم مراد خود يافت |
چشم همه، بر ذخيرهاش بود | | روي همه، در حظيرهاش بود |
رضوان ابد، ذخيرهي او | | شد روضهي جان، حظيرهي او |
برداشت به خواب پرده از پيش | | آرند که صوفياي صفا کيش |
با او نه به صواب مدارا | | مجنون بر وي شد آشکارا |
بر نقش مجاز، فتنه سي سال! | | گفت: «اي شده از خرابي حال، |
معشوق ازل چه کرد با تو؟» | | چون کرد اجل نبرد با تو، |
بر صدر سرير قرب بنشاند | | گفتا: «به سراي عزتام خواند |
شرمات نمد که چون درين کاخ، | | گفت: اي به بساط عشق گستاخ! |
خواندي ما را به نام ليلي؟ | | خوردي مي ما ز جام ليلي، |
با من بجز اين عتاب ننمود» | | بر من چو در عتاب بگشود |
هر ذره به چشم اهل بينش | | جامي! بنگر! کز آفرينش |
گرداگردش نوشته ناميست | | از زخم ازل، شکستهجاميست |
در هستي وي، شو از جهان گم! | | در صاحب نام، کن نشان گم! |
وز ظلمت خودپرستي خويش | | تا بازرهي ز هستي خويش |
جز بيخبري از آن خبر نيست | | جايي برسي کز آن گذر نيست |
گفتيم نشان، دگر تو داني! | | با تو ز جهان بينشاني |