دل سکهي عشق مي نگرداند شاعر : خاقاني جان خطبهي عافيت نميخواند دل سکهي عشق مي نگرداند صبرش گرهي گشاد نتواند يک رشتهي جان به صد گره دارم کاين آتش غم جز آب ننشاند گفتي به مغان رو و به مي بنشين کو آب طرب به جوي دل راند رفتم به مغان و هم نديدم کس ميريزد و خاک تشنه ميماند ساقي ديدم که جرعه بر آتش من خاک و اسير باد و او داند بر آتش ريزد آب خضر آوخ کو جرعه چرا بر آتش افشاند چو خاک ز جرعه جوشم از غيرت آن دل که نماند ازو کجا ماند...