تا قيامت شکر گويم کردگار خويش را | | وه که گر من بازبينم روي يار خويش را |
بيوفا ياران که بربستند بار خويش را | | يار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند |
دوستان ما بيازردند يار خويش را | | مردم بيگانه را خاطر نگه دارند خلق |
مرهمي بر دل نهد اميدوار خويش را | | همچنان اميد ميدارم که بعد از داغ هجر |
ما قلم در سر کشيديم اختيار خويش را | | راي راي توست خواهي جنگ و خواهي آشتي |
گو دگر در خواب خوش بيني ديار خويش را | | هر که را در خاک غربت پاي در گل ماند ماند |
ور کني بدرود کن خواب و قرار خويش را | | عافيت خواهي نظر در منظر خوبان مکن |
قبلهاي دارند و ما زيبا نگار خويش را | | گبر و ترسا و مسلمان هر کسي در دين خويش |
من بر آن دامن نميخواهم غبار خويش را | | خاک پايش خواستم شد بازگفتم زينهار |
در ميان ياوران ميگفت يار خويش را | | دوش حورازادهاي ديدم که پنهان از رقيب |
ور مرا خواهي رها کن اختيار خويش را | | گر مراد خويش خواهي ترک وصل ما بگوي |
به که با دشمن نمايي حال زار خويش را | | درد دل پوشيده ماني تا جگر پرخون شود |
اي برادر تا نبيني غمگسار خويش را | | گر هزارت غم بود با کس نگويي زينهار |
تا به خدمت عرضه دارم افتقار خويش را | | اي سهي سرو روان آخر نگاهي باز کن |
تا ميان خلق کم کردي وقار خويش را | | دوستان گويند سعدي دل چرا دادي به عشق |
هر کسي گو مصلحت بينند کار خويش را | | ما صلاح خويشتن در بينوايي ديدهايم |