افسوس بر آن ديده که روي تو نديدست شاعر : سعدي يا ديده و بعد از تو به رويي نگريدست افسوس بر آن ديده که روي تو نديدست دانند که ديوانه چرا جامه دريدست گر مدعيان نقش ببينند پري را از مشک سيه دايره نيمه کشيدست آن کيست که پيرامن خورشيد جمالش فرهاد بداني که چرا سنگ بريدست اي عاقل اگر پاي به سنگيت برآيد آن کس که سخن گفتن شيرين نشنيدست رحمت نکند بر دل بيچاره فرهاد دل نيست که در بر چو کبوتر نطپيدست از دست کمان مهره ابروي تو در شهر پيداست که...