دست به جان نميرسد تا به تو برفشانمش شاعر : سعدي بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش دست به جان نميرسد تا به تو برفشانمش گرد در اميد تو چند به سر دوانمش قوت شرح عشق تو نيست زبان خامه را فارغي از فغان من گر به فلک رسانمش ايمني از خروش من گر به جهان دراوفتد آتش عشق آن چنان نيست که وانشانمش آه دريغ و آب چشم ار چه موافق منند خون شد و دم به دم همي از مژه ميچکانمش هر که بپرسد اي فلان حال دلت چگونه شد جان منست لعل تو بو که به لب رسانمش عمر...