من اندر خود نمييابم که روي از دوست برتابم شاعر : سعدي بدار اي دوست دست از من که طاقت رفت و پايابم من اندر خود نمييابم که روي از دوست برتابم و گر جانم دريغ آيد نه مشتاقم که کذابم تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقي که گر جيحون بپيمايي نخواهي يافت سيرابم بيا اي لعبت ساقي نگويم چند پيمانه و گر جنگ مغل باشد نگرداني ز محرابم مرا روي تو محرابست در شهر مسلمانان که پيش از رفتن از دنيا دمي با دوست دريابم مرا از دنيي و عقبي همينم بود و ديگر نه...