من اندر خود نمي‌يابم که روي از دوست برتابم

من اندر خود نمي‌يابم که روي از دوست برتابم شاعر : سعدي بدار اي دوست دست از من که طاقت رفت و پايابم من اندر خود نمي‌يابم که روي از دوست برتابم و گر جانم دريغ آيد نه مشتاقم که کذابم تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقي که گر جيحون بپيمايي نخواهي يافت سيرابم بيا اي لعبت ساقي نگويم چند پيمانه و گر جنگ مغل باشد نگرداني ز محرابم مرا روي تو محرابست در شهر مسلمانان که پيش از رفتن از دنيا دمي با دوست دريابم مرا از دنيي و عقبي همينم بود و ديگر نه...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
من اندر خود نمي‌يابم که روي از دوست برتابم
من اندر خود نمي‌يابم که روي از دوست برتابم
من اندر خود نمي‌يابم که روي از دوست برتابم

شاعر : سعدي

بدار اي دوست دست از من که طاقت رفت و پايابممن اندر خود نمي‌يابم که روي از دوست برتابم
و گر جانم دريغ آيد نه مشتاقم که کذابمتنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقي
که گر جيحون بپيمايي نخواهي يافت سيرابمبيا اي لعبت ساقي نگويم چند پيمانه
و گر جنگ مغل باشد نگرداني ز محرابممرا روي تو محرابست در شهر مسلمانان
که پيش از رفتن از دنيا دمي با دوست دريابممرا از دنيي و عقبي همينم بود و ديگر نه
دگر ره پاي مي‌بندد وفاي عهد اصحابمسر از بيچارگي گفتم نهم شوريده در عالم
الا ار دست مي‌گيري بيا کز سر گذشت آبمنگفتي بي‌وفا يارا که دلداري کني ما را
بيابانست و تاريکي بيا اي قرص مهتابمزمستانست و بي برگي بيا اي باد نوروزم
دري ديگر نمي‌دانم مکن محروم از اين بابمحيات سعدي آن باشد که بر خاک درت ميرد


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط