| به رقص اندر آمد پري پيکري | | شنيدم که بر لحن خنياگري |
| گرفت آتش شمع در دامنش | | ز دلهاي شوريده پيرامنش |
| يکي گفتش از دوستداران، چه باک؟ | | پراگنده خاطر شد و خشمناک |
| مرا خود به يکباره خرمن بسوخت | | تو را آتش اي يار دامن بسوخت |
| که شرک است با يار و با خويشتن | | اگر ياري از خويشتن دم مزن |
| که شوريدهاي سر به صحرا نهاد | | چنين دارم از پير داننده ياد |
| پسر را ملامت بکردند و گفت | | پدر در فراقش نخورد و نخفت |
| دگر با کسم آشنايي نماند | | از انگه که يارم کس خويش خواند |
| دگر هرچه ديدم خيالم نمود | | به حقش که تا حق جمالم نمود |
| که گم کرده خويش را باز يافت | | نشد گم که روي از خلايق بتافت |
| که هم دد توان خواندشان هم ملک | | پراگند گانند زير فلک |
| شب و روز چون دد ز مردم رمند | | زياد ملک چون ملک نارمند |
| خردمند شيدا و هشيار مست | | قوي بازوانند و کوتاه دست |
| گه آشفته در مجلسي خرقه سوز | | گه آسوده در گوشهاي خرقه دوز |
| نه در کنج توحيدشان جاي کس | | نه سوداي خودشان، نه پرواي کس |
| ز قول نصيحتگر آگنده گوش | | پريشيده عقل و پراگنده هوش |
| سمندر چه داند عذاب الحريق؟ | | به دريا نخواهد شدن بط غريق |
| بيابان نوردان بي قافله | | تهيدست مردان پر حوصله |
| که ايشان پسنديده حق بسند | | ندارند چشم از خلايق پسند |
| نه زنار داران پوشيده دلق | | عزيزان پوشيده از چشم خلق |
| نه چون ما سيهکار و ازرق رزند | | پر از ميوه و سايه ور چون رزند |
| نه مانند دريا برآورده کف | | بخود سر فرو برده همچون صدف |
| نه هر صورتي جان معني در اوست | | نه مردم همين استخوانند و پوست |
| نه در زير هر ژندهاي زندهاي است | | نه سلطان خريدار هر بندهاي است |
| چو خرمهره بازار از او پر شدي | | اگر ژاله هر قطرهاي در شدي |
| که محکم رود پاي چوبين ز جاي | | چو غازي به خود بر نبندند پاي |
| به يک جرعه تا نفخهي صورمست | | حريفان خلوت سراي الست |
| که پرهيز و عشق آبگينهست و سنگ | | به تيغ از غرض بر نگيرند چنگ |