شايد که نسوزند که خود سوخته‌اند

شايد که نسوزند که خود سوخته‌اند شاعر : سعدي عنقا بشد و فر هماييش بماند شايد که نسوزند که خود سوخته‌اند گر مه بگرفت صبح صادق بدميد زيبنده‌ي تخت پادشاييش بماند نه هر که طراز جامه بر دوش کند ور شمع برفت روشناييش بماند بدعهد بود که يار درويشي را خود را ز شراب کبر مدهوش کند فرزانه رضاي نفس رعنا نکند در حال توانگري فراموش کند ابريق اگر آب تا به گردن نکني تا خيره نگردد و تمنا نکند آن گل که هنوز نو به دست آمده بود بيرون شدن از لوله تقاضا...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شايد که نسوزند که خود سوخته‌اند
شايد که نسوزند که خود سوخته‌اند
شايد که نسوزند که خود سوخته‌اند

شاعر : سعدي

عنقا بشد و فر هماييش بماندشايد که نسوزند که خود سوخته‌اند
گر مه بگرفت صبح صادق بدميدزيبنده‌ي تخت پادشاييش بماند
نه هر که طراز جامه بر دوش کندور شمع برفت روشناييش بماند
بدعهد بود که يار درويشي راخود را ز شراب کبر مدهوش کند
فرزانه رضاي نفس رعنا نکنددر حال توانگري فراموش کند
ابريق اگر آب تا به گردن نکنيتا خيره نگردد و تمنا نکند
آن گل که هنوز نو به دست آمده بودبيرون شدن از لوله تقاضا نکند
بيچاره بسي اميد در خاطر داشتنشکفته تمام باد قهرش بربود
افسوس بر آن دل که سماعش نربوداميد دراز و عمر کوتاه چه سود؟
بيگانه ز عشق را حرامست سماعسنگست و حديث عشق با سنگ چه سود؟
با گل به مثل چو خار مي‌بايد بودزيرا که نيايد بجز از سوخته دود
خواهي که سخن ز پرده بيرون نرودبا دشمن، دوست‌وار مي‌بايد بود
در در نظر و گهر در انبار بوددر پرده روزگار مي‌بايد بود
يار آن يار است که در بلا يار بودآنجا همه کس يار وفادار بود
. . .\N
تا ماه برآيد و ثريا برودداد طرب از عمر بده تا برود
چندانکه نماز چاشت از ما برودور خواب گران شود بخسبيم به صبح
وين حال به صورتي دگر خواهد بوددرياب کزين جهان گذر خواهد بود
دست ملک‌الموت زبر خواهد بودگر خو همه خلق زيردستان تواند
دلتنگ مشو که دوست مي‌فرمايدگر تير جفاي دشمنان مي‌آيد
آن کيست که دل نهاد و فارغ بنشستبر يار ذليل هر ملامت کيد
گو ميخ مزن که خيمه مي‌بايد کندپنداشت که مهلتي و تأخيري هست
تدبير صواب از دل خوش بايد جستگو رخت منه که بار مي‌بايد بست
شمشير قوي نيايد از بازوي سستسرمايه‌ي عافيت کفافست نخست
آن کس که خطاي خويش بيند که رواستيعني ز دل شکسته تدبير درست
آن روي نمايدش که در طينت اوستتقرير مکن صواب نزدش که خطاست
گر در همه شهر يک سر نيشترستآيينه‌ي کج جمال ننمايد راست
با اين همه راستي که ميزان دارددر پاي کسي رود که درويش ترست
گر خود ز عبادت استخواني در پوستميلش طرفي بود که آن بيشترست
گر بر سر پيکان برود طالب دوستزشتست اگر اعتقاد بندي که نکوست
تا يک سر مويي از تو هستي باقيستحقا که هنوز منت دوست بروست
گفتي بت پندار شکستم رستمانديشه‌ي کار بت‌پرستي باقيست
بالاي قضاي رفته فرماني نيستآن بت که ز پندار شکستي باقيست
امروز که عهد تست نيکويي کنچون درد اجل گرفت درماني نيست
ماهي اميد عمرم از شست برفتکاين ده همه وقت از آن دهقاني نيست
عمري که ازو دمي به جاني ارزدبيفايده عمرم چو شب مست برفت
دادار که بر ما در قسمت بگشادافسوس که رايگانم از دست برفت
آن که نداد از سببي خالي نيستبنياد جهان چنانکه بايست نهاد
نه هر که زمانه کار او دربندددانست سرو به خر نمي‌بايد داد
بسيار کسا که اندرونش چون رعدفرياد و جزع بر آسمان پيوندد
اي قدر بلند آسمان پيش تو خردمي‌نالد و چون برق لبش مي‌خندد
دشمن چه کري کند که خونش ريزيگوي ظفر از هر که جهان خواهي برد
شاها سم اسبت آسمان مي‌سپرداز چشم عنايتش بينداز که مرد
ليکن تو جهان فضل و جود و هنرياز کيد حسود و چشم بد غم نخورد
ظلم از دل و دست ملک نيرو ببرداسبي نتواند هر که کند او ببرد
گر تقويت ملک بري ملک بريعادل ز زمانه نام نيکو ببرد
از مي طرب افزايد و مردي خيزدور تو نکني هر که کند او ببرد
در باده‌ي سرخ پيچ و در روي سپيدوز طبع گيا خشکي و سردي خيزد
نادان همه جا با همه کس آميزدکز خوردن سبزه، روي زردي خيزد
با مردم زشت نام همراه مباشچون غرقه به هر چه ديد دست آويزد
هر کس که درست قول و پيمان باشدکز صحبت ديگدان سياهي خيزد
وان خبث که در طبيعت ثعبانستاو را چه غم از شحنه و سلطان باشد
هر دولت و مکنت که قضا مي‌بخشداو را به از ان نيست که پنهان باشد
بخشنده نه از کيسه‌ي ما مي‌بخشددر وهم نيايد که چرا مي‌بخشد
بس چون تو ملک زمانه بر تخت نشاندملک آن خداست تا کرا مي‌بخشد
از جمله بماند و دور گيتي به تو دادهر يک به مراد خويشتن ملکي راند
نه هر که ستم بر دگري بتوانددرياب که از تو هم چنين خواهد ماند
پيداست که امر و نهي تا کي ماندبيباک چنانکه مي‌رود مي‌راند
مردان همه عمر پاره بردوخته‌اندناچار زمانه داد خود بستاند
فرداي قيامت به گناه ايشان راقوتي به هزار حيله اندوخته‌اند
هرکس به نصيب خويش خواهند رسيدچون يار عزيز مي‌پسندد شايد
گر بختوري مراد خود خواهي يافتهرگز ندهند جاي پاکان به پليد
درويش که حلقه‌ي دري زد يک بارور بخت بدي سزاي خود خواهي ديد
دل تنگ مکن که بر تو مي‌نالد زارديگر غم او مخور که درها بسيار
از دست مده طريق احسان پدرهر کو به يکي گفت بگويد به هزار
جان پدرت از ان جهان مي‌گويدتا بر بخوري ز ملک و فرمان پدر
گر آدميي باده‌ي گلرنگ بخورزنهار خلاف من مکن جان پدر
گر بنگ خوري چو سنگ ماني بر جايبر ناله‌ي ناي و نغمه‌ي چنگ بخور
چون خيل تو صد باشد و خصم تو هزاريکباره چو بنگ مي‌خوري سنگ بخور
تا بتواني برآور از خصم دمارخود را به هلاک مي‌سپاري هش دار
چون زهره‌ي شيران بدرد ناله‌ي کوسچون جنگ نداني آشتي عيب مدار
با آنکه خصومت نتوان کرد بسازبر باد مده جان گرامي به فسوس
سودي نکند فراخناي بر و دوشدستي که به دندان نتوان برد ببوس
گاو از من و تو فراختر دارد چشمگر آدميي عقل و هنرپرور و هوش
اي صاحب مال، فضل کن بر درويشپيل از من و تو بزرگتر دارد گوش
نيکويي کن که مردم نيک‌انديشگر فضل خداي مي‌شناسي بر خويش
بوي بغلت مي‌رود از پارس به کيشاز دولت بختش همه نيک آيد پيش
و استاد تو را از بغل گنده خويشهمسايه به جان آمد و بيگانه و خويش
تا دل ز مراعات جهان برکندمبوي تو چو مشک و زعفران باشد پيش
هر چند که نو آمده‌ام از سر ذوقصد نعمت را به منتي نپسندم
چون ما و شما مقارب يکدگريمبر کهنه جهان چون گل نو مي‌خندم
اي خواجه تو عيب من مگو تا من نيزبه زان نبود که پرده‌ي هم ندريم
تنها ز همه خلق و نهان مي‌گريمعيب تو نگويم که يک از يک بتريم
طفل از پي مرغ رفته چون گريه کندچشم از غم دل به آسمان مي‌گريم
بشنو به ارادت سخن پير کهنبر عمر گذشته همچنان مي‌گريم
خواهي که کسي را نرسد بر تو سخنتا کار جهان را تو بداني سر و بن
امروز که دستگاه داري و توانتو خود بنگر آنچه نه نيکوست مکن
پيش از تو از آن دگري بود جهانبيخي که بر سعادت آرد بنشان
با زنده‌دلان نشين و صادق نفسانبعد از تو از آن دگري باشد هان
خواهي که بر از ملک سليمان بخوريحق دشمن خود مکن به تعليم کسان
روزي دو سه شد که بنده ننواخته‌ايآزار به اندرون موري مرسان
زان مي‌ترسم که دشمنان انديشندانديشه به ذکر وي نپرداخته‌ايم
اي يار کجايي که در آغوش نه‌ايکز چشم عنايتم بينداخته‌اي
اي سر روان و راحت نفس و روانو امشب بر ما نشسته چون دوش نه‌اي
گر کان فضائلي وگر درياييهر چند که غايبي فراموش نه‌اي
ور با همه عيبها کريم آساييبي‌راحت خلق باد مي‌پيمايي
گر سنگ همه لعل بدخشان بوديعيبت هنرست و زشتيت زيبايي
گر در همه چاهي آب حيوان بوديپس قيمت سنگ و لعل يکسان بودي
فردا که به نامه‌ي سيه درنگريدريافتنش بر همه آسان بودي
بفروخته دين به دنيي از بيخبريبس دست تحسر که به دندان ببري
گويند که دوش شحنگان تترييوسف که به ده درم فروشي چه خري؟
امروز به آويختنش مي‌بردنددزدي بگرفتند به صد حيله‌گري
آيين برادري و شرط ياريمي‌گفت رها کن که گريبان ندري
آنست که گر خلاف شايسته رومآن نيست که عيب من هنر پنداري
تا کي به جمال و مال دنيا نازياز غايت دوستيم دشمن داري
اي دير نشسته وقت آنست که جايآمد گه آنکه راه عقبي سازي
اي غايب چشم و حاضر دل چوني؟يک چند به نوخاستگان پردازي
يک بار نگويي به رفيقان وداعوي شاخ گل شکفته در گل چوني؟
در مرد چو بد نگه کني زن بينيکاخر تو در آن اول منزل چوني؟
نقش خود تست هر چه در من بينيحق باطل و نيکخواه دشمن بيني
تا دل به غرور نفس شيطان ندهيبا شمع درآ که خانه روشن بيني
الا که ذخيره‌ي قيامت بنهيکز شاخ بدي کس نخورد بار بهي
الا که ذخيره‌ي قيامت بنهيور نه نشود اسه پر از ديگ تهي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.