عنقا بشد و فر هماييش بماند | | شايد که نسوزند که خود سوختهاند |
گر مه بگرفت صبح صادق بدميد | | زيبندهي تخت پادشاييش بماند |
نه هر که طراز جامه بر دوش کند | | ور شمع برفت روشناييش بماند |
بدعهد بود که يار درويشي را | | خود را ز شراب کبر مدهوش کند |
فرزانه رضاي نفس رعنا نکند | | در حال توانگري فراموش کند |
ابريق اگر آب تا به گردن نکني | | تا خيره نگردد و تمنا نکند |
آن گل که هنوز نو به دست آمده بود | | بيرون شدن از لوله تقاضا نکند |
بيچاره بسي اميد در خاطر داشت | | نشکفته تمام باد قهرش بربود |
افسوس بر آن دل که سماعش نربود | | اميد دراز و عمر کوتاه چه سود؟ |
بيگانه ز عشق را حرامست سماع | | سنگست و حديث عشق با سنگ چه سود؟ |
با گل به مثل چو خار ميبايد بود | | زيرا که نيايد بجز از سوخته دود |
خواهي که سخن ز پرده بيرون نرود | | با دشمن، دوستوار ميبايد بود |
در در نظر و گهر در انبار بود | | در پرده روزگار ميبايد بود |
يار آن يار است که در بلا يار بود | | آنجا همه کس يار وفادار بود |
. . . | | \N |
تا ماه برآيد و ثريا برود | | داد طرب از عمر بده تا برود |
چندانکه نماز چاشت از ما برود | | ور خواب گران شود بخسبيم به صبح |
وين حال به صورتي دگر خواهد بود | | درياب کزين جهان گذر خواهد بود |
دست ملکالموت زبر خواهد بود | | گر خو همه خلق زيردستان تواند |
دلتنگ مشو که دوست ميفرمايد | | گر تير جفاي دشمنان ميآيد |
آن کيست که دل نهاد و فارغ بنشست | | بر يار ذليل هر ملامت کيد |
گو ميخ مزن که خيمه ميبايد کند | | پنداشت که مهلتي و تأخيري هست |
تدبير صواب از دل خوش بايد جست | | گو رخت منه که بار ميبايد بست |
شمشير قوي نيايد از بازوي سست | | سرمايهي عافيت کفافست نخست |
آن کس که خطاي خويش بيند که رواست | | يعني ز دل شکسته تدبير درست |
آن روي نمايدش که در طينت اوست | | تقرير مکن صواب نزدش که خطاست |
گر در همه شهر يک سر نيشترست | | آيينهي کج جمال ننمايد راست |
با اين همه راستي که ميزان دارد | | در پاي کسي رود که درويش ترست |
گر خود ز عبادت استخواني در پوست | | ميلش طرفي بود که آن بيشترست |
گر بر سر پيکان برود طالب دوست | | زشتست اگر اعتقاد بندي که نکوست |
تا يک سر مويي از تو هستي باقيست | | حقا که هنوز منت دوست بروست |
گفتي بت پندار شکستم رستم | | انديشهي کار بتپرستي باقيست |
بالاي قضاي رفته فرماني نيست | | آن بت که ز پندار شکستي باقيست |
امروز که عهد تست نيکويي کن | | چون درد اجل گرفت درماني نيست |
ماهي اميد عمرم از شست برفت | | کاين ده همه وقت از آن دهقاني نيست |
عمري که ازو دمي به جاني ارزد | | بيفايده عمرم چو شب مست برفت |
دادار که بر ما در قسمت بگشاد | | افسوس که رايگانم از دست برفت |
آن که نداد از سببي خالي نيست | | بنياد جهان چنانکه بايست نهاد |
نه هر که زمانه کار او دربندد | | دانست سرو به خر نميبايد داد |
بسيار کسا که اندرونش چون رعد | | فرياد و جزع بر آسمان پيوندد |
اي قدر بلند آسمان پيش تو خرد | | مينالد و چون برق لبش ميخندد |
دشمن چه کري کند که خونش ريزي | | گوي ظفر از هر که جهان خواهي برد |
شاها سم اسبت آسمان ميسپرد | | از چشم عنايتش بينداز که مرد |
ليکن تو جهان فضل و جود و هنري | | از کيد حسود و چشم بد غم نخورد |
ظلم از دل و دست ملک نيرو ببرد | | اسبي نتواند هر که کند او ببرد |
گر تقويت ملک بري ملک بري | | عادل ز زمانه نام نيکو ببرد |
از مي طرب افزايد و مردي خيزد | | ور تو نکني هر که کند او ببرد |
در بادهي سرخ پيچ و در روي سپيد | | وز طبع گيا خشکي و سردي خيزد |
نادان همه جا با همه کس آميزد | | کز خوردن سبزه، روي زردي خيزد |
با مردم زشت نام همراه مباش | | چون غرقه به هر چه ديد دست آويزد |
هر کس که درست قول و پيمان باشد | | کز صحبت ديگدان سياهي خيزد |
وان خبث که در طبيعت ثعبانست | | او را چه غم از شحنه و سلطان باشد |
هر دولت و مکنت که قضا ميبخشد | | او را به از ان نيست که پنهان باشد |
بخشنده نه از کيسهي ما ميبخشد | | در وهم نيايد که چرا ميبخشد |
بس چون تو ملک زمانه بر تخت نشاند | | ملک آن خداست تا کرا ميبخشد |
از جمله بماند و دور گيتي به تو داد | | هر يک به مراد خويشتن ملکي راند |
نه هر که ستم بر دگري بتواند | | درياب که از تو هم چنين خواهد ماند |
پيداست که امر و نهي تا کي ماند | | بيباک چنانکه ميرود ميراند |
مردان همه عمر پاره بردوختهاند | | ناچار زمانه داد خود بستاند |
فرداي قيامت به گناه ايشان را | | قوتي به هزار حيله اندوختهاند |
هرکس به نصيب خويش خواهند رسيد | | چون يار عزيز ميپسندد شايد |
گر بختوري مراد خود خواهي يافت | | هرگز ندهند جاي پاکان به پليد |
درويش که حلقهي دري زد يک بار | | ور بخت بدي سزاي خود خواهي ديد |
دل تنگ مکن که بر تو مينالد زار | | ديگر غم او مخور که درها بسيار |
از دست مده طريق احسان پدر | | هر کو به يکي گفت بگويد به هزار |
جان پدرت از ان جهان ميگويد | | تا بر بخوري ز ملک و فرمان پدر |
گر آدميي بادهي گلرنگ بخور | | زنهار خلاف من مکن جان پدر |
گر بنگ خوري چو سنگ ماني بر جاي | | بر نالهي ناي و نغمهي چنگ بخور |
چون خيل تو صد باشد و خصم تو هزار | | يکباره چو بنگ ميخوري سنگ بخور |
تا بتواني برآور از خصم دمار | | خود را به هلاک ميسپاري هش دار |
چون زهرهي شيران بدرد نالهي کوس | | چون جنگ نداني آشتي عيب مدار |
با آنکه خصومت نتوان کرد بساز | | بر باد مده جان گرامي به فسوس |
سودي نکند فراخناي بر و دوش | | دستي که به دندان نتوان برد ببوس |
گاو از من و تو فراختر دارد چشم | | گر آدميي عقل و هنرپرور و هوش |
اي صاحب مال، فضل کن بر درويش | | پيل از من و تو بزرگتر دارد گوش |
نيکويي کن که مردم نيکانديش | | گر فضل خداي ميشناسي بر خويش |
بوي بغلت ميرود از پارس به کيش | | از دولت بختش همه نيک آيد پيش |
و استاد تو را از بغل گنده خويش | | همسايه به جان آمد و بيگانه و خويش |
تا دل ز مراعات جهان برکندم | | بوي تو چو مشک و زعفران باشد پيش |
هر چند که نو آمدهام از سر ذوق | | صد نعمت را به منتي نپسندم |
چون ما و شما مقارب يکدگريم | | بر کهنه جهان چون گل نو ميخندم |
اي خواجه تو عيب من مگو تا من نيز | | به زان نبود که پردهي هم ندريم |
تنها ز همه خلق و نهان ميگريم | | عيب تو نگويم که يک از يک بتريم |
طفل از پي مرغ رفته چون گريه کند | | چشم از غم دل به آسمان ميگريم |
بشنو به ارادت سخن پير کهن | | بر عمر گذشته همچنان ميگريم |
خواهي که کسي را نرسد بر تو سخن | | تا کار جهان را تو بداني سر و بن |
امروز که دستگاه داري و توان | | تو خود بنگر آنچه نه نيکوست مکن |
پيش از تو از آن دگري بود جهان | | بيخي که بر سعادت آرد بنشان |
با زندهدلان نشين و صادق نفسان | | بعد از تو از آن دگري باشد هان |
خواهي که بر از ملک سليمان بخوري | | حق دشمن خود مکن به تعليم کسان |
روزي دو سه شد که بنده ننواختهاي | | آزار به اندرون موري مرسان |
زان ميترسم که دشمنان انديشند | | انديشه به ذکر وي نپرداختهايم |
اي يار کجايي که در آغوش نهاي | | کز چشم عنايتم بينداختهاي |
اي سر روان و راحت نفس و روان | | و امشب بر ما نشسته چون دوش نهاي |
گر کان فضائلي وگر دريايي | | هر چند که غايبي فراموش نهاي |
ور با همه عيبها کريم آسايي | | بيراحت خلق باد ميپيمايي |
گر سنگ همه لعل بدخشان بودي | | عيبت هنرست و زشتيت زيبايي |
گر در همه چاهي آب حيوان بودي | | پس قيمت سنگ و لعل يکسان بودي |
فردا که به نامهي سيه درنگري | | دريافتنش بر همه آسان بودي |
بفروخته دين به دنيي از بيخبري | | بس دست تحسر که به دندان ببري |
گويند که دوش شحنگان تتري | | يوسف که به ده درم فروشي چه خري؟ |
امروز به آويختنش ميبردند | | دزدي بگرفتند به صد حيلهگري |
آيين برادري و شرط ياري | | ميگفت رها کن که گريبان ندري |
آنست که گر خلاف شايسته روم | | آن نيست که عيب من هنر پنداري |
تا کي به جمال و مال دنيا نازي | | از غايت دوستيم دشمن داري |
اي دير نشسته وقت آنست که جاي | | آمد گه آنکه راه عقبي سازي |
اي غايب چشم و حاضر دل چوني؟ | | يک چند به نوخاستگان پردازي |
يک بار نگويي به رفيقان وداع | | وي شاخ گل شکفته در گل چوني؟ |
در مرد چو بد نگه کني زن بيني | | کاخر تو در آن اول منزل چوني؟ |
نقش خود تست هر چه در من بيني | | حق باطل و نيکخواه دشمن بيني |
تا دل به غرور نفس شيطان ندهي | | با شمع درآ که خانه روشن بيني |
الا که ذخيرهي قيامت بنهي | | کز شاخ بدي کس نخورد بار بهي |
الا که ذخيرهي قيامت بنهي | | ور نه نشود اسه پر از ديگ تهي |