گر شراب دوست را در دست تو نبود ثمن

گر شراب دوست را در دست تو نبود ثمن شاعر : سنايي غزنوي خويشت را در خرابات جوانمردي فگن گر شراب دوست را در دست تو نبود ثمن تا سلو يابي ز سلوي منتي يابي ز من کان خراباتيست پر سلوي و من بي قياس عاشقان بيني چمان با جام مي اندر چمن جوي مي‌بيني روان در باغهاي دلبران هر يکي در امتحان دلفريبي ممتحن هاي هاي و هوي و هوي عاشقان و دلبران تا زماني خويشتن بيني جدا از خويشتن تا شراب عاشقان نوشي ز دست نيکوان همچو جان عاشقان در دام زلف پرشکن سوخته بيني...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گر شراب دوست را در دست تو نبود ثمن
گر شراب دوست را در دست تو نبود ثمن
گر شراب دوست را در دست تو نبود ثمن

شاعر : سنايي غزنوي

خويشت را در خرابات جوانمردي فگنگر شراب دوست را در دست تو نبود ثمن
تا سلو يابي ز سلوي منتي يابي ز منکان خراباتيست پر سلوي و من بي قياس
عاشقان بيني چمان با جام مي اندر چمنجوي مي‌بيني روان در باغهاي دلبران
هر يکي در امتحان دلفريبي ممتحنهاي هاي و هوي و هوي عاشقان و دلبران
تا زماني خويشتن بيني جدا از خويشتنتا شراب عاشقان نوشي ز دست نيکوان
همچو جان عاشقان در دام زلف پرشکنسوخته بيني دلي در بيم هجران ساخته
و آن ديگر دست کرده بر سر زانو لگنايستاده زان يکي بر پاي چون شمعي برنگ
و آن ديگر برکشيده بر سر از تن پيرهنآن يکي از خواجگي پيراهن اندر پاکشان
آتش بي دود غيرت گشته پيش باب زنشاهد حال يکي حالي و آن ديگري
ديگري فتنه شده بر ربع و اطلال و دمنخاک کوي دوست بر سر کرده مهجوري ز درد
ماه‌رويان پيش ايشان پاي کوب و دست زنمطربان در من يزيد افگنده نعمتهاي خويش
مژده داده مر روانها را ز لذتها بدناين جهان با تن مساعد آن جهان با روح يار
کعبتين گردان و نظاره بمانده مرد و زنخيل مستان بر بساط نردبازان گشته جمع
يا به نام که برآيد نعره‌اي زان انجمنيا کدام از ما بماند يا کدام از ما برد
برده او را بي‌گنه افگنده در چاه ذقندل به دست دوست همچون يوسف اندر من يزيد
حشر و نشر و دفع و منع و گير و دار و عفو و منگر قيامت را به صورت ديد خواهي شو ببين
ناجوانمردي کني لاف جوانمردي مزنعاشقي دعوي کني انصاف معشوقت بده
گور من در کوي خود کن دلق خود سازم کفنمرده‌ي هجرم حيات من به وصل روي تست
راست هم چونان که عالم را جمال بوالحسنزنده گرداند وصال روي تو جسم مرا
تا مقام خويش را در خورد خود سازد وطنآن علي کز حسن و احسان دهر او را برگزيد
چون ببيند بر سر نامه علي ابن حسيناز علو قدر و عدل او زمانه بشکفد
ننگرند اندر اضافت زيرکان با فطنهر علي را کو اضافت منزلت پيدا کند
گرچه راهن را نباشد انفعال مرتهنيا اضافت را بدو عزست يا او را بدو
کاين نسب را کرده‌ام با من جمالش مقترناين حسن را زين اضافت منزلت نفزود و قدر
اهل بيت خويش را گشتستي از طغيان مجناي جمال اهل بيت خويش و فخر دودمان
شخص جود تو گرفت الفاظ ايشان را دهنجود ايشان را وجود اندر عدم پيوسته بود
بر رسد از وي بگويد شرح احوال زمنگر خرد معني کند احوال اين گردنده را
تا تو اندر پيش ايشاني چو سيف ذواليزنليک ايشان غافلند از گردش چرخ بلند
ساخته‌ست از مکر و از تلبيس مرچه را رسناين جهان چاهيست هر کس بر حد و مقدار خويش
روز و شب بستان محنت گشته پستان لبنهر کرا دايه شود گردون زمين گهواره گير
زو عجب باشد که گردد بر جمالش مفتتنهر که داند کو همي با پروريده‌ي خود چه کرد
تا بر انگشتان رود از دار دنيا محتزنحبذا مرغي که او را سازي از انگشت بال
ذات آن صورت ز چين آرد به ماچين ياختنبر زمين سيم اشک ناب را صورت کند
گنجها از وي پديد آرند سادات سخنشکلها پيدا شود در طبع و عقل از او بر او
گاه بنشيند چو بر خيزد ز معنيها فتنگاه از آن گنجش فتن برخيزد اندر ملکها
مشک رخسار ملوک از هيبتش گردد سمنبر سمن منقار او از مشک چون شکلي کشد
صيد باز اندر هوا نشناسم از صيد زغنمر مرا در مرغزار معرفت باشد مقام
در يمين من نباشد جز يميني از يمندر وثاق من نباشد جز همه باز سفيد
شد چنان برکنده چون صنعا به دست اهرمناي دريغا خانمان من به دست ناکسان
زو لگد خوردم بمالش چون اديم اندر عدنهر که را اخلاص کردم در ضمير خويش باز
شد فسون کژدم اندر حق ايشان شعر منچو به تخليط اندرون کژدم شدند اين مردمان
تا به چشم عاشقان باشند معشوقان وثنتا جهان کون و فسادست و فنا جفت بقاست
تا سبيل مهتري باشد وثن را بر شمنتا وثن را از شمن اميد باشد کهتري
دوستانت را مباد از بي‌نواييها حزنعز و دولت با بقا و نعمتت پيوسته باد
مر ترا هرگز مبادا درد و اندوه و حزناز حزن خالي مبادا خاندان دشمنانت


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.