رعايت کن لوازم را بدينجا | | نگر کز چشم شاهد چيست پيدا |
ز لعلش گشت پيدا عين هستي | | ز چشمش خاست بيماري و مستي |
ز لعل اوست جانها جمله مستور | | ز چشم اوست دلها مست و مخمور |
لب لعلش شفاي جان بيمار | | ز چشم او همه دلها جگرخوار |
لبش هر ساعتي لطفي نمايد | | به چشمش گرچه عالم در نيايد |
دمي بيچارگان را چاره سازد | | دمي از مردمي دلها نوازد |
به دم دادن زند آتش بر افلاک | | به شوخي جان دمد در آب و در خاک |
وز او هر گوشهاي ميخانهاي شد | | از او هر غمزه دام و دانهاي شد |
به بوسه ميکند بازش عمارت | | ز غمزه ميدهد هستي به غارت |
ز لعلش جان ما مدهوش دائم | | ز چشمش خون ما در جوش دائم |
به عشوه لعل او جان ميفزايد | | به غمزه چشم او دل ميربايد |
مر اين گويد که نه آن گويد آري | | چو از چشم و لبش جويي کناري |
به بوسه هر زمان جان مينوازد | | ز غمزه عالمي را کار سازد |
وز او يک بوسه و استادن از ما | | از او يک غمزه و جان دادن از ما |
ز نفخ روح پيدا گشت آدم | | ز «لمح بالبصر» شد حشر عالم |
جهاني ميپرستي پيشه کردند | | چو از چشم و لبش انديشه کردند |
در او چون آيد آخر خواب و مستي | | نيايد در دو چشمش جمله هستي |
چه نسبت خاک را با رب ارباب | | وجود ما همه مستي است يا خواب |
که «ولتصنع علي عيني» چرا گفت | | خرد دارد از اين صد گونه اشگفت |