خاطر عاشقي چگونه بود

خاطر عاشقي چگونه بود شاعر : فخرالدين عراقي هم دل از دست رفته، هم دلدار؟ خاطر عاشقي چگونه بود مرهمم نيست جز غم و تيمار سوختم ز آتش جدايي او بودي ار چشم بخت من بيدار روز و شب خون گريستي بر من چه کنم؟ چيست چاره‌ي اين کار؟ کارم از گريه راست مي‌نشود خاطرم از جگرم کباب‌تر است دلم از من بسي خراب‌تر است بي‌رخ يار چوني، اي مسکين؟ دوش پرسيدم از دل غمگين: چه دهم شرح؟ حال من مي‌بين دل بناليد زار و گفت: مپرس که کند قصد کعبه از در چين؟ ...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خاطر عاشقي چگونه بود
خاطر عاشقي چگونه بود
خاطر عاشقي چگونه بود

شاعر : فخرالدين عراقي

هم دل از دست رفته، هم دلدار؟خاطر عاشقي چگونه بود
مرهمم نيست جز غم و تيمارسوختم ز آتش جدايي او
بودي ار چشم بخت من بيدارروز و شب خون گريستي بر من
چه کنم؟ چيست چاره‌ي اين کار؟کارم از گريه راست مي‌نشود
خاطرم از جگرم کباب‌تر استدلم از من بسي خراب‌تر است
بي‌رخ يار چوني، اي مسکين؟دوش پرسيدم از دل غمگين:
چه دهم شرح؟ حال من مي‌بيندل بناليد زار و گفت: مپرس
که کند قصد کعبه از در چين؟چون بود حال ناتوان موري
بردش برتر از سپهر برينزير چنگ آردش دمي سيمرغ
ماند او اندر آن مقام حزينباز سيمرغ بر پرد به هوا
مرغ عرش آشيان سدره نشينمنم آن مور، آنکه سيمرغم
کاثرش در نيافت روح‌الامينآنکه کرد از قفس چنان پرواز
چه عجب گر نماندش او به زمين؟چون به گردش نمي‌رسد جبريل
بي‌صدف قدر يافت در ثمين؟زيبد ار بفکند قفس سيمرغ
شد، سراپرده زد به عليينچون نگنجيد زير نه پرده
وندر اقطار ذات يافت مکيناز حدود صفات بيرون شد
ما ز شوقش تپان چون روح‌القدساو روان کرده سوي رضوان انس
گريه بر پير و بر جوان فکنيمشايد ار شود در جهان فکنيم
غلغلي در همه جهان فکنيمرستخيزي ز جان برانگيزيم
شورشي در جهانيان فکنيمبر فروزيم آتشي ز درون
خاک بر سر، زمان زمان فکنيمسنگ بر سينه لحظه لحظه زنيم
سيل خون در حصار جان فکنيمآب حسرت روان کنيم از چشم
زين خطرگاه بر کران فکنيمغرق خونيم، خيز تا خود را
خويشتن را بر آسمان فکنيمقدمي بر هوا نهيم، مگر
در رياضات خوش جنان فکنيماز پي جست و جوي او نظري
خويشتن را به لامکان فکنيمور نيابيم در مکان او را
چون نمويم؟ که مي‌نيابم يارچون ننالم؟ چرا نگريم زار؟
ديده بي‌نور ماند و دل بي‌يارکارم از دست رفت و دست از کار
دردمندم، چرا ننالم زار؟دل فگارم، چرا نگريم خون؟
چون نشويم به خون دل رخسار؟خاک بر فرق سر چرا نکنم؟
ماندم، افسوس، پاي بر دم ماريار غارم ز دست رفت، دريغ!
منم امروز و وحشت شب تارآفتابم ز خانه بيرون شد
رفته از سر مسيح و او بيمارحال بيچاره‌اي چگونه بود؟
بودي ار دوستي مرا غم‌خوارخود همه خون گريستي بر من
منم امروز و ديده‌اي خونبارروشنايي ده رفت، افسوس!
زار بگريست بر دل من، زارآن چنانم که دشمنم چو بديد
رخت از آن سوي کن فکان فکنيممرکب عشق زير ران آريم
عرضه داريم از زبان نيازپس در آن بارگاه عزت و ناز
آرزوي دل مريدان کو؟کان تمناي جان حيران کو؟
دردمنديم جمله ، درمان کو؟ما همه عاشقيم و دوست کجاست؟
کاخر آن شهسوار ميدان کو؟گرد ميدان قدس بر گرديم
کاي نديمان خاص، سلطان کو؟بر رسيم از مواکب ارواح
کاخر اين تخت را سليمان کو؟پيش مرغان عرش لابه کنيم
آفتاب سپهر عرفان کو؟شاهباز فضاي قدس کجاست؟
در سر اين حدوث تابان کو؟پرتو آفتاب سر قدم
غوث دين، قطب چرخ ايمان کو؟چند اشارت خود، صريح کنيم:
مشرق قدس فيض سبحان کو؟مطلع نور ذوالجلال کجاست؟
مرشد صدهزار حيران کو؟خاتم اولياء امام زمان
زکريا، نديم رحمان کو؟صاحب حق، بهاي عالم قدس،
آيد از سر غيب اين کلمهچه عجب گر به گوش جان همه
زانکه امروز دست او بالاستکين دم آن سرور شما با ماست
رتبتش برتر ازو قياس شماستدست او در يمين لم يزل است
مجلس او رباط او ادني‌ستمنزلش صحن قاب قوسين است
در سراي حقيقتش ماوي‌ستدر هواي هويتش جولان
بار او در درون صفه‌ي ماستهر دو عالم درون قبضه‌ي اوست
در کف آشناي بحر بقاستگوهر «کل من عليها فان»
هر کجا کان طلب کني آنجاستگرچه در جاي نيست، ليک ز لطف
ورنه او در همه جهان پيداستديده بايد که جان تواند ديد
عيب از بوم و ديده‌ي اعمي‌ستدر جهان آفتاب تابان است
گو: ببين روي جان، اگر بيناستهر که خواهد که روي او بيند
گرتان آرزوي مولاناستديده‌ي روح بين به دست آريد
چون نيابيم، ذکر او گوييمآنکه او را ميان جان جوييم
چون نبوت به مصطفي شده تاماي گرفته ولايت از تو نظام
شادمان از تو انبياي کرامديده‌ي مصطفي به تو روشن
هم تو مبعوث انبيا به مقامهم تو مطبوع اوليا به قدم
جان اوتاد از دو ديده غلامدل ابدال چاکر تو ز جان
يافته از مراد خود همه کامبي‌تو ما بي‌مراد مانده و تو
ياد آري در آن خجسته مقام؟هيچ باشد که از فراموشي
ناقصي را عنايت تو تمام؟چه شود گر کند در آن حضرت
کار بيچاره‌اي شود به نظام؟چه کم آيد که از سخاوت تو
روشن از تو قصور دار سلاماي رخت تاب آفتاب ازل
هم چنانيم بي‌رخت و سلامذره بي‌تاب مهر چون باشد؟
مهري از لطف، عيب ذره بپوشگرچه سهل است اين ثنا: بنيوش:
حسن او بر تو هردم اظهر بادبر تو انوار حق مقرر باد
چون دلت، لحظه لحظه انور بادبه تجلي ذات، طلعت تو
هر زمانت سرور ديگر باددر طرب‌خانه‌ي وصال قدم
منظر قدسيان منور بادز انعکاس صفاي آب رخت
جان روحانيان معطر بادوز نسيم رياض انفاست
ديده‌ي جان ما منور بادبه جمالت، که مجمع حسن است
دوستان تو را ميسر بادهر سعادت که حاصل است تو را
هر يک غوث هفت کشور بادهفت فرزند تو، که اوتادند،
که مقامش ز عرش برتر بادقطبشان صدر صفه‌ي ملکوت
چون عراقي کمينه چاکر بادبر سر کوي هر يکي گردون
رشک گلزار خلد ازهر باددوحه‌ي روضه‌ي منور تو


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط