روانشناسى دين(3)
نويسنده:رادريـك مِيــن - احمد قليزاده
ديگر همكارىهاى روانكاوانه
وينىكات، كوهوت، اريكسون
نظرية دونالد وينىكات (Donald Winnicott)، پزشك متخصص اطفال (1896ـ1971)، در باب روانشناسى دين، تحولى عظيم در اين زمينه ايجاد كرده است. وينىكات به فرايندى پرداخت كه به وسلية آن كودك وارد جامعه مىشود. او معتقد است «ساحت ميانىِ» (intermediate area) تجربه كه نه كاملاً درونى و خيالى و نه كاملاً واقعى و خارجى است نقش مهمى به عهده دارد. اين ساحتى است كه بر بازي تأکيد دارد و در آن كودك مىتواند باور خود را بسازد و دنيا را با روشهاى ارتباطى جديد و خلاق تجربه كند. اين ساحت همچنين به طور معمول محل «شىء انتقالىِ» (transitiond object) کودک، نظير خرس عروسکي يا تکهاي از پتو، نيز هست؛ اين شيء به کودک کمک ميکند تا از تصور قدرت مطلق دور شود؛ يعني اين تصور که ميتواند با تفکر چيزهايي را به وجود آورد تا واقعيت عيني را پذيرا گردد. ساحت ميانيْ قلمرو پندار است، اما پنداري که براي زندگي همراه با خلاقيت و سلامت ضروري و مثبت است و نه پنداري گمراهکننده. ويني کات عنوان ميکند که ساحت مياني با زندگي بزرگسالي نيز مرتبط است. اين ساحتْ محل استقرار مذهب و فرهنگ در فرد است؛ چراکه اين موارد نيز «پديدارهاي انتقالي» (transitional phenomena) هستند و در زندگي مابين واقعيتهاي دروني و بيروني پل ميزنند. بنابراين او با فرويد موافق است كه دين يك پندار است امّا او معانى ضمنى ناشايست را از اين توصيف برمىدارد. ديگر نويسندگان، مانند پل پروىسر (Paul Pruyser)، دابليو. دابليو مايسنر (W. W. Meissner) و آناماريا ريتسوتو (And-Maria Rizzuto)، نظرية روانشناسى دين وينىكات را بسيار گستردهتر از آنچه او ارائه كرده بود به كار بردند (see Wulff, 1997: 339-46; Capps, 2001: 205-40).
در نظرية كلاسيك فرويد، تقريباً همواره از منظر آسيبشناختى به پافشارى بر خودشيفتگى در بزرگسالى نگريسته مىشد. در واقع، اين موقعيت معمولاً به وسيلة روانكاوها درمانناپذير تشخيص داده مىشد؛ زيرا شخصيت خودشيفته همانگونه که از برقرارى ارتباط با اشياى خارجى عاجز است، در برقرارى ارتباط انتقالى با روانكاو نيز ناموفق عمل مىكند. هرچند هاينز كوهوت (Heinz Kohut) (1981ـ1913)، روانكاو اهل شيكاگو، اين مسئله را مطرح كرد كه علاوه بر گذرگاه توسعهيافتة كلاسيك كه از خودشيفتگى به روابط شيئى، يا روابط با اشخاص ديگر منتهى مىشود، گذرگاه ديگري وجود دارد كه از خودشيفتگى اوليه به خودشيفتگى باليده منتهى مىشود. در خودشيفتگى باليده ليبيدو از خود، به خودِ متعالىِ ايدهآل انتقال مىيابد و با کيفيتهايي از قبيل خلاقيت، فهم جدى، شوخ طبعى و حكمت (عقل) توصيف مىگردد. اگرچه كوت، مانند وينىكات، خودش مستقيماً دغدغة دين نداشت، اما بسيارى از محققانِ بعدى در نظريهاش جايگاهي ارزشمند براى ديندارى يافتند؛ بهخصوص براى فهم صورتهايى از دين كه در آن بر اطاعت كردن از و يا مشاركت يا وحدت و يكى شدن با امر قدسي ]خدا[ تأکيد نميشود، بلكه تأكيد بر خودشكوفايى است؛ مانند آنچه در آيين بوداى ذن و خود معنويتگرايى معاصر به چشم ميخورد (see Wulff, 1997: 346-61; Capps, 2001: 241-304).
پيشرفت مؤثر ديگر در نظرية روانكاوى، الگوي رشد روانىـ اجتماعى اريك اريكسون (Erik Erikson) (94ـ1902) بود. اريكسون يك چرخة زندگى هشت مرحلهاى را اصل قرار داد كه هر مرحلة آن بيانكنندة يك بحران در ارتباطات انسان است. اين بحرانها كه فضايل و رذايل را ايجاد كرده، در مراحل بعد تأثير مىگذارند، و در رفتار دينى تجلي مييابند. اين الگوي مراحل فراگير، تطبيق با جهانبينيهاي دينى را در پى داشت. اريكسون بر اين باور بود كه نگرشهاى دينى عميقاً در رابطة مادرـفرزندى ريشه دارند؛ اما با اين حال، نگرشهاى دينى را خام تلقى نميکرد، بلکه برعكس، بر اين باور بود كه زندگى دينى ممکن است از منظر روانشناختى سالم باشد و حتى زندگى دينى براى رشد به سوى بلوغِ اجتماعى و روانشناختىِ كامل ضرورى است (see Wulff, 1997: 371-413; Capps, 2001: 121-203). اريكسون نظريهاش را در شرح حالِ دو متفكر دينى بزرگ مارتين لوتر و مهاتما گاندى به كار بست (see Erikson, 1958, 1969).
نظريههاى وينىكات، كوت و اريكسون به لحاظ نگاه مثبتى كه آنان از دين در سر دارند، به ديدگاه يونگ نزديكتر است تا ديدگاه فرويد. هنوز همة متفكران دنبالهروي فرويد نسبت به نگرش طبيعتگرايانة او در رابطه با منشأ دين اتفاق و اطمينان کامل دارند. در نقطة مقابل، يونگ در حالى كه از تأكيد بر امور متافيزيكى اجتناب مىكرد، باز هم راه را براي اين واقعيت محتمل که پديدارهاي ديني منشأيي الاهي دارند باز گذاشت (see Wulff, 1997: 637-8).
رويكردهاى تجربى
تقريباً هميشه دانشكدههاي روانشناسى عهدهدار روانشناسى دين تجربى شدهاند؛ زيرا محققان در دانشكدههاى دينپژوهى بهندرت آموزشهاى لازم علمى را ديدهاند و يا منابع مورد نياز را دارا هستند. اما دانشکدههاي روانشناسى عميقاً تحت استيلا و نفوذ رويكردهاى رفتارگرا قرار دارند كه نسبت به دين بدگمان هستند و اين بدگمانى، هم آنها را از كار باز داشته و هم به كارهاى انجامشده رنگ خاصى بخشيده است. در هر صورت روانشناسى دين بهتدريج بهعنوان يك رشته در روانشناسى به رسميت شناخته شد و روشهاى متنوع روانشناختى با روند تلاش براي فهم دين سازگار شدند. اين روشها تاکنون يا تجربى بودهاند و يا رابطة متقابلى داشتهاند که هدف هر دو به دست آوردن اطلاعات كمّى بوده است.
روششناسى
يك راه براى فائق آمدن به محدوديتهاي آزمايشهاى آزمايشگاهى و ديگر تلاشهايى كه بهصورت مصنوعى به دنبال خلق مجدد شرايطى هستند كه در آن شرايط پديدارهاى دينى رخ مىدهند، استفاده از شرايط زندگى واقعى در «شبه آزمايش» است؛ براى مثال، اگر يك پيشگويى مورد افتادن يک اتفاق در يك تاريخ خاص، محقق نشود، محققان مىتوانند فرضيهاى دربارة آنچه در بين اعضاى آن گروه دينى رخ خواهد داد بسازند. وقتىكه آن تاريخ گذشت، محققان مىتوانند رفتار اعضاى گروه را مشاهده كنند و از اين راه صحت فرضية خود را آزمايش نمايند (See Beit-Hallahmi and Argyle, 1997: 485).
به علّت دشواري ايجاد ارتباط علّى معين بين پديدارهاى دينى و عوامل مختلف زيستشناختى، شخصى، اجتماعى، فرهنگى و ديگر عواملي كه ممكن است با آن پيوند داشته باشند، روانشناسى تجربى دين از پژوهشهاى مرتبط به هم استفادة زيادى مىكند. پژوهشگران با اين پژوهشها درمييابند كه آيا در يك وضعيت پيچيده، متغيرها همزمان با يكديگر و يا به تناوبي که از جهت آماري مهم است رخ ميدهند يا خير. مثالي براي اين متغيرها رابطه ميان عظمت و بزرگي طبقهبندي شده در يک حوزة علمي خاص با اعتقاد داشتن به وجود خداوندي است که به دعاي بندگانش پاسخ ميدهد. اطلاعات مورد نياز براى تحليلهاى آمارى كه در پژوهشهاى مرتبط به هم دخيل هستند اساساً از طريق پرسشنامه و نظرسنجى به دست مىآيند (See Hood eral, 1996: 38-9).
گوردون آلپورت (Gordon Allport) (1897ـ1967)، نويسندة كتاب مؤثر فرد و دين او (The Individual and his Religion) (1950) و روانشناس دانشگاه هاروارد در آثارش، انگيزهاي اصلى براى تجديد فعاليت روانشناسى دين، ارائه کرد. آلپورت در روانشناسى اجتماعى و روانشناسي شخصيت صاحبنظري برجسته بود و مانند جيمز، به تنوع و پيچيدگى پديدارهاى دينى حساس بود. وي از روش تحقيقي که آن را «تجسمى» (ideographic) مىناميد دفاع ميکرد كه بر موردپژوهى فرد متمركز بود، اما او بهشدت به روشهاى دقيق علمى با هدف تأسيس قوانين عمومى ــ كه آنها را روشهاى «قانونشناختى» (homothetic) ميناميد ــ متعهد بود و در تحقيقات خودش هم از اين روشها استفاده مىکرد (see Wulff, 1997: 584-5). آلپورت بهخصوص مايل بود بين گونههاى ديندارىِ كم و بيش كماليافته تفاوت قائل شود (see Wulff, 1997: 586-9). او و بعضي از همکارانش تا حدودى به منظور كشف اين تفاوت، مقياسهايي را به صورت پرسشنامه تدوين کردند که هدف آن تعيين كميّت گرايش دينى يك شخصيت بود. مهمترين اينها مقياس تشخيص جهتگيرى دينى است كه ميزان دروني يا بيروني بودن ايمان شخص را تعيين ميکند آلپورت ايمان درونى را با بلوغ دينى مرتبط مىداند (Ibid: 231-7, 593-4). مقياس جايگزين مقياس آلپورت پرسشنامة «زندگى دينى» باتسن (Batson) است، كه چند سال بعد طراحى شد. اين مقياس، معيارهاى ديندارى را نه تنها بهعنوان يك شيوه و روش و آن گونه كه مقياس آلپورت مدنظر داشت، بهعنوان هدف، اندازهگيرى مىكند، بلكه كيفيتهايى مانند پيچيدگى، شك و كوشش آزمايشى و شک را كه در مقياس آلپورت قابل تشخيص نبودند بهعنوان تحقيق دربردارد (see Batson and Ventis, 1982: 137-70). آموزندگى اين مقياسها و ديگر مقياسهاى شبيه به آنها، مورد چون و چرا واقع شد؛ با اين حال همچنان از آنها استفادة فراواني ميشود.
روشهاى ديگرى كه در روانشناسى تجربى دين مورد استفاده قرار مىگيرند، مصاحبة طراحىشده و تكنيكهاى تصويرى هستند. اما اين روشها عامل ذهنى بسيار بزرگترى را معرفى مىكنند. حتى وقتى كه مصاحبه بر طبق ليست سؤالات از پيش تعيينشده به نحو محكم و در چارچوبي سفت و سخت طراحى شود، مصاحبهگر و مصاحبهشونده بر هم تأثير متقابل دارند كه ممكن است پاسخها را تحت تأثير قرار دهد به نحوى كه كنترل و بازبينى آن مشكل شود (see Spilka, 2001: 39). همچنين روشهاى تصويرى، از قبيل اينكه از كودكان بخواهند تصوير خدا را بكشند سپس تحليل كنند كه آنان چه تفكرات يا احساساتى را در عكسهايشان تصور مىكردند، اين امكان را به محقق مىدهد كه به صورت ذهنى در انتخاب، تنظيم و تفسير اطلاعات به دست آمده تأثير بگذارد (Ibid: 38).
منبع: www.urd.ac.ir