حکمت و فلسفه اسلامي (1)
در ميان اين مردم ـ كه شهرنشينان اندك آن از راه تجارت يا خدمت به ثروتمندان زندگى مى گذراندند و باديه نشينان آن برخى كشاورز و برخى راهزن بودند ـ يهود، و در برخى مناطق مسيحيان، مردمى با فرهنگ شمرده مى شدند كه آنها نيز بجز اعتقادات خرافى خام مذهبى، چيزى از علوم و فنون و بخصوص از حكمت و علوم عقلى نمى دانستند.
در چنين جامعه اى ظهور ناگهانى معارف و مسائل مهم فلسفى با صبغه دينى و از راه وحى، مانند چشمه جوشانى بود كه در آن صحراى خشك پديدار شده باشد، از اينرو اهل انديشه و بويژه جوانان را بسوى خود كشيد.
مسائلى مانند احديت ذات الهى و صمدانيت او، و اينكه نه زاده و نه زاييده شده و قديم و ابدى است، و همچنين مسائلى مانند قضا و قدر و اراده قاهر الهى همراه اراده و اختيار بشرى، و نيز قيامت و حشر و معاد و بهشت و جهنم و دهها موضوع مهم ديگر در جهانبينى بشرى، ناگهان در انديشه مسلمانان جاى گرفت و همين سبب گرديد كه پرسشهايى را بوجود بياورد و پيامبر(ص) به آنها پاسخ بدهد كه آغاز تفسير قرآن، همين پاسخها بود.
با رحلت پيامبر(ص) سير اين مسائل نه فقط از بين نرفت، بلكه بيشتر شد. پيامبر(ص) پيش از درگذشت خود، جانشينى براى خود تعيين كرده بود كه پسرعم و داماد وى، و همانگونه كه خود پيامبر از آن تعبير مى نمود، دروازه علم پيامبر و مفسر عالى وحى بود[1]. اين شخص ـ كه امام على(ع) سرسلسله شيعه يا اماميه مى باشد ـ بسبب برخى رويدادهاى سياسى و اجتماعى كه بلافاصله پس از وفات پيامبر رويداد از خلافت محروم ماند و سرانجام بعنوان چهارمين خليفه و جانشين پيامبر مدتى كوتاه بر مسند حكومت اسلامى نشست.
بر اثر اختلافات و دسته بنديهاى سياسى و اجتماعى ـ كه بعدها بنام شيعه و سنّى ناميده شد ـ فقط آن عده از مردم از مكتب على اميرمؤمنين(ع) بهره مى بردند كه پيرو او يا به وى خوشبين بودند، و سير آن مكتب، زنجيرهوار پس از وى ادامه يافت و جانشينان او هريك بنابر مقتضيات زمان و فراغتهاى مردم، پاره اى از حقايق جهان ـ و در واقع مسائل فلسفى نزديك به زندگى مردم و مؤثر در تحولات روحى و اجتماعى را كه با وجود نظرى بودن آن جنبه حكمت عملى و تأثير تربيتى و اخلاقى نيز داشت ـ براى مردم و انديشمندان زمان بيان مى كردند; و تا بحدّى اين آموزشها پيش رفته بود كه در زمان پيشوايان پنجم و ششم (جانشينان امام على«ع») يعنى امام باقر(ع) و امام جعفر صادق (ع) سالهاى 80 تا 148 ه… (700 تا 760) ميلادى آن را در جلسات بزرگ بصورت درس به شاگردانى ـ كه گاهى به چند هزار نفر مى رسيدند ـ آموزش مى دادند و بعدها برخى از پروردگان آن درسها، بزرگترين متكلمان زمان خود شدند.
گروه ديگر، كه سياست حكومتها، آنها را از جانشينان امام على (كه مشهور به اهل بيت پيامبر(ص) بودند) بدور نگه مى داشت بچند سبب از لحاظ اعتقادات مذهبى و نكات فلسفى قرآنى در سرگردانى بسر مى بردند:
اوّل آنكه چون خليفه دوم نقل و روايت سنت پيامبر را بشدت ممنوع ساخته بود و اين ممنوعيت ـ كه حدود يك قرن تا زمان خلافت عمربن عبدالعزيز، حتى بعد از آن ادامه يافت ـ ميان مردم با حديث پيامبر و محدثان و راويان صادق آن فاصله انداخت، بسيارى از احاديث گرانبهاى نبوى از ميان رفت; اگرچه اهل بيت (يعنى سلسله امامان شيعه) در ميان خود آن را كاملاً محافظت مى كردند و همه جا آن را بيان مى داشتند (معمولاً در شهر مدينه در حجاز كه مقرّ آنان بود).
اين فاصله ميان مردم و حديث و سنت پيامبر، ضايعه بزرگى بود و زيانى بسيار به معارف اسلامى و تفسير پيامبر از قرآن بوجود آورد و سبب شد كه مدعيان قرآنشناسى از هر طرف بساط خود را براى مردم بگسترانند و عقايد و برداشتهاى شخصى خود را از قرآن بنام اسلام به ذهن مسلمين فرو كنند.
دوم آنكه شدت تبليغات حكومت بنى اميه و مروانيها عليه امام على (عليه السلام) و فرزندانش و كشتار بى امان و بيرحمانه آنان ازپيروان اهل بيت، سبب ترس مردم و جدايى آنها از اهل بيت مى شد و آنها را از رسيدن به سنت پيامبر(ص) محروم مى ساخت.
سوم چون پس از خلافت معاويه، اهل بيت و امامان شيعه معمولاً در شهر مدينه اقامت داشتند و قلمرو وسيع اسلامى ـ كه از خراسان تا شمال آفريقا گسترش يافته بود ـ گسترده تر و دورتر از آن بود كه براحتى به آنان دسترسى پيدا كنند و در ميان آنهمه خطر جانى از آنان بهره ببرند، از اينرو عامه مسلمين منبعى براى پاسخ به مشكلات اعتقادى خود بخصوص در فهم قرآن مجيد ـ كه مكرر از قضا و قدر و مشيت و عدل الهى و صفات خداوند سخن مى گفت ـ نداشتند.
اين پديده سبب بروز جريانى شد كه بعدها بنام علم كلام و متكلمين معروف گشت. مثلاً شخصى بنام حسن بصرى از شاگردان اميرالمؤمنين على(ع) (وفات: 110 هـ / 728م) مدعى آشنايى با اصول عقايد اسلامى و تفسير صحيح قرآن بود، از اينرو در دوران بنى اميه در هنگامى كه مردم براى نماز به مسجد مى آمدند، در جايى از مسجد مى نشست و براى مردم عقايد اسلامى را بيان مى كرد.
پديده تاريخى ديگرى كه سبب گرمى بازار اين متكلمان و مشوق و عطش مردم مى شد ماجراهاى سياسى بود كه معمولاً با تكيه بر آيات قرآن يا حديث پيامبر(ص) انجام مى گرفت. از جمله در زمان حكومت و خلافت اميرالمؤمنين امام على(ع) ـ و بخصوص پس از صلح او با معاويه و قبول حكميت تحميلى ـ مسائلى را مطرح ساختند كه بظاهر درباره معنى كفر و فسق و ايمان بود، ولى كاربرد سياسى داشت.
مخالفان امام (على) كه به سياست وى اعتراض داشتند، اصولاً هرگونه ترك وظيفه (مذهبى يا سياسى يا نظامى) را كفر و خروج از دين معرفى مى كردند. اين اعتقاد بعدها مزاحم حكومتهاى اموى شد، زيرا پادشاهان اين سلسله پايبند عمل به قوانين اسلامى و رعايت قرآننبودند و براساس اين عقيده و نظريه، كافر شمرده مى شدند و صلاحيت خلافت و حكومت اسلامى را از دست مى دادند.
از اينرو بتشويق خلفاى اموى نظريه ديگرى بنام «إرجاء» ـ كه طرفداران آن را گروه «مُرجئه» مى نامند ـ ساخته شد. اين گروه نوعى جبر و سرنوشت قطعى را تبليغ و اثبات مى كردند و از طرف امويها تأييد مى شدند. حسن بصرى اگرچه به سرنوشت يا تقدير الهى معتقد بود، ولى با جبر بشدت مخالفت مى كرد و به اراده و اختيار كامل انسان معتقد بود، و در مقابل گروه «قدريّه» يا جبريان و مرجئه قرار مى گرفت. وى از لحاظ سياسى نيز مخالفت سياست معاويه و امويها بود و همه آنان را ستمكار و فاسق مى دانست و مى گفت اين خلفاى بنى اميه كه خون مسلمين را بناحق مى ريزند و اموالشان را بزور مى گيرند و بيت المال مسلمين را بتاراج مى برند و همه گونه فسق را انجام مى دهند و مى گويند كه «افعال تقدير الهى است و نبايد با آن به مخالفت برخاست»، دروغ مى گويند و دشمنان خدا هستند و خداوند آنها را عذاب خواهد كرد زيرا فرموده است: (جَزاءً بِما كانُوا يَعْمَلُونَ)[2].
شاگردان او معبد جُهَنى (درگذشته 80هـ/699م) و غيلان دمشقى (125هـ/743م) كه به شام رفتند نيز با نظريه جبر و قدر ـ كه مخصوص طرفداران حكومت بود ـ مخالفت مى نمودند و به همين سبب اعدام شدند.
شاگرد ديگر حسن بصرى بنام «واصل بن عطا» (درگذشته 131هـ/699م) بر سر مسئله اى با او به مخالفت برخاست و از استاد خود بريد و حوزه اى برپا كرده كه در تاريخ او را رسماً مؤسس فرقه «معتزله» دانسته اند اگرچه در واقع حسن بصرى پايه گذار كلام غيرشيعى است با آنكه خود او را شيعه و از پيروان اميرالمؤمنين على(ع) دانسته اند.
بنابراين، جريان انديشه و تفكر فلسفى ناشى از عقايد اسلامى ـ كه بعدها علم كلام ناميده شد ـ در چهار دسته عمده[3] خلاصه شد كه با انشعاب ابوالحسن اشعرى، به پنج دسته رسيد:
1ـ شيعه پيروان امام على(ع)، كه نگاهبان واقعى اسرار قرآن و تفسير آن بودند.
2ـ خوارج، كه گروههاى سياسى ضدحكومتى، بلكه اساساً ضدحكومت (آنارشيست) بودند.
3ـ گروه طرفداران امويه و خلفا، كه از طرف آنان حمايت مى شدند.
4ـ معتزله، كه آنان را مى توان فيلسوفان خودجوش پس از اسلام دانست.
5ـ اشعريه، كه انشعابى از معتزله بود ولى بزودى مواضعى مقابل آن را بدست گرفت، و چون برخلاف معتزله و شيعه، با سياستهاى حكومت خلفا موافقت داشت در بيشتر دوره هاى تاريخ و حتى پس از انقراض آنان موقعيت بهتر و از اينرو طرفداران بيشترى يافت.
با زوال آثار دو دسته مرجئه (قدريه) و خوارج، و خروج آنان از صف اصحاب كلام، از آن پس جريان انديشه فلسفى در سه گروه خلاصه گرديد و خواهيم ديد كه جريان انديشه معتزله بيش از يك قرن دوام نياورد و بدلايلى چند منقرض گرديد و آنچه را كه بتوان نام علم كلام داد، يكىكلام شيعى بود كه اساس استدلالى محكمترى داشت; ديگر كلام اشعرى كه تنها كلام غير شيعى است.
در اينجا آنچه كه از نظر تاريخى بايد به آن توجه گردد و جلو پاره اى از اشتباهات يا غرضورزيهاى محققان غيرمسلمان با آن گرفته شود، فاصله تاريخى ميان كلام ناب اسلامى و كلام آميخته به فلسفه هاى پيش از اسلام مى باشد كه پس از ترجمه كتب فلسفى از سريانى و يونانى بوجود آمد.
بدون ترديد با ترجمه كتب فلسفى از سريانى و يونانى به عربى در زمان خلفا، علم كلام سخت تحت تأثير بلكه نفوذ فلسفه يونانى قرار گرفت، ولى اين كار در اوايل قرن 3 هـ در دوران قدرت مأمون عباسى انجام شد.[4]
بنابراين، حدود يك قرن و نيم گسترش بساط بحث و درس و تأليف در معارف و مسائل فلسفى قرآن پيش از دوره ترجمه را مى توان كلام ناب اسلامى و بدور از اصطلاحات و مفاهيم فلسفه يونانى ناميد; و علم كلام پس از ترجمه آن كتب را كلام ناخالص دانست. از اينروست كه اصرار بيشتر محققان اروپايى بر اينكه كلام اسلامى زاييده و برخاسته از فلسفه يونانى و اسكندرانى است، نادرست و تاحدودى همراه تعصب نژادى و مذهبى و «ناسيوناليستى» مى باشد.
همان گونه كه گفتيم، كلام اسلامى در آغاز يك جريان فكرى و فلسفى ناب برگرفته از قرآن و اصطلاحات آن همان اصطلاحات قرآنى و متعارف آن سرزمين بود، ولى پس از رواج فلسفه يونانى، اين دو جريان مانند دو رودبار شور و شيرين بهم آميخت و علم كلام مصطلح را ساخت، اگرچه سرانجام با تلاش حكيم نصيرالدين طوسى علم كلام نيز شكل و قالب فلسفى يافت.[5]
در سبب و انگيزه اين ـ باصطلاح ـ نهضت ترجمه در زمان عباسيان سخنانى گفته شده، ولى اگر به انگيزه هاى درونى و زيرين آن بخواهيم توجه كنيم متوجه مى شويم كه يكى از عوامل و انگيزه هاى مهم آن، مقابله خلفاى بنى عباس با اهل بيت(و امام جعفر صادق(ع) معاصر منصور; و امام رضا(ع) معاصر مأمون) و باز كردن دكانى بود كه نظر انديشمندان و متكلمان زمان را از اين شخصيتهاى برجسته و رقباى خوشنام و عمده سياسى خود برگردانند و آنها را سرگرم مباحث نظرى نو سازند.
انگيزه ديگرى كه به اين عامل سياسى نخستين حكومتى كمك مى كرد اهداف مترجمان مسيحى بود كه اين كار را براى مقابله با اسلام و خدشه دار ساختن محوريت قرآن و كلام شيعه سودمند مى دانستند; و اتفاقى نيست كه بسيارى از اين مترجمان روحانيان مسيحيت و مبلغان آن در قلمرو مسلمانان بودند.
بعبارت ديگر، ترجمه كتب يونانى و سريانى به عربى در زمان عباسيان طبيعى و اتفاقى يا از روى حكمت جويى و علم دوستى نبود، بلكه منشأ سياسى داشت و خلفاى عباسى ـ و بويژه مأمون ـ آگاهانه از غير مسلمانان، و بيشتر از غير ايرانيان بهره مى گرفتند و از اُسقفها و كشيشان مسيحى استفاده مى كردند. از اينرو مى بينيم كه كتب فلسفه بيشتر از كتب ارسطو ترجمه شده است، زيرا بينش عرفانى و اشراقى افلاطونى و فلوطينى با مكتب شيعه نزديك بود و بهمين سبب بعدها دستمايه اسماعيليان قرار گرفت.
مأمون عباسى با معتزله موافق بود و در كار ترجمه، گويى در ظاهر قصد داشت آنان را تقويت و تجهيز كند، ولى هدف اصلى او بيرونق كردن حوزه امامت و زعامت فكرى وعلمى اهل بيت بود و در اين راه حتى ببهانه بحثهاى آزاد مذهبى، بارها امام هشتم شيعيان -امام رضا(ع)- را با بزرگان اديان و متكلمان تواناى زمان روبرو مى ساخت تا از اعتبار آن امام بكاهد، اگرچه در عمل، نتيجه اى عكس خواسته او حاصل مى شد و آن امام بگواهى تاريخ، در همه آن مناظره ها بخوبى غالب مى گرديد.
بهرحال، ترجمه كتب فلسفى يونانى ـ سريانى تأثير خود را بر انديشه اسلامى گذاشت و همانگونه كه خواهيم گفت از اين رهگذر در مذاهب مختلف كلامى تغييراتى ساختارى بوجود آمد.
معتزله از فلسفه يونانى بيشترين تأثير را پذيرفتند و علم كلام معتزله بصورت هفتجوشى درآمد كه از قرآن و حديث و منطق و آراء حكماى ما قبل سقراط و مشائين در آن عناصرى ديده مى شد. نظّام (درگذشته 231هـ) و ابوالهذيل علاّف (درگذشته در حدود 232هـ) نمونه معروف و مقدّم صف معتزله پس از خلط با فلسفه يونانى هستند و رنگ فلسفه يونانى در آراء آنها ديده مى شود.
همچنين ديگر متكلمان مشهور معتزله مانند هشام بن عمرو فوطى(226هـ) ابوعلى جُبّائى(303هـ) و پسرش ابوهاشم جبائى(321هـ) جاحظ، عمروبن بحر(255هـ)، شحّام (232هـ) و عبّادبن سليمان (250 هـ) كه همه از گروه معتزله بصره شمرده مى شوند، و بشربن معتمر (210 هـ) و ثمامه بن اشرس (213هـ) و ابوموسى مردار(226هـ) و جعفربن مبشر(235هـ) و اسكافى (240هـ) و ابوالحسين خيّاط(289هـ) و ابوالقاسم بلخى كعبى(319هـ) و قاضى عبدالجبار(415هـ) كه از معتزله بغداد مى باشند.
همين تأثير شديد فلسفه مشائى ( و گاهى ماقبل سقراطى) در متكلمان معتزلى، سبب عكس العملهاى شديد محدّثان و متعصبان غيرشيعه گرديد، و حتى به تكفير معتزله و احياناً شيعه انجاميد.
برخلاف آنچه در تعريف علم كلام آمده و معروف است كه «علم كلام براى دفاع از شرع به وجود آمد»، براى دفاع از شرع نبود; بلكه همانگونه كه گذشت، آغاز رويش فلسفه اسلامى بود، و لذا در برخى موارد شايد با ظواهر شرع هم منطبق نمى شد و از اينرو مكتب اشعريت را ـ كه انشعابى از معتزله و اعتزالى از آنان بود ـ بايد عكس العمل گرايشهاى غيرمذهبى معتزله دانست. از اينروست كه چيزى نگذشت كه كلام اشعريگرى با مذاق حديثگرايان (اهل حديث) سازش يافت، و كلام اشعرى جبهه مدافع شرع را در پيش گرفت.
از طرفى كلام اشعرى بمذاق سياستمداران و دربار اكثر خلفا نيز شيرين مى آمد، و لذا مى بينيم كه حديثگرايان و اشعريّه در دربار خلفاى عباسى، جاى مرجئه دربار امويها را گرفتند و عهده دار دفاع از سياست خلفا و امرا گرديدند.
خلفاى عباسى بيارى همين مكتب، با خلفاى فاطمى و طرفداران آنان ـ يعنى اسماعيليه و باطنيه ـ و در حقيقت با اهل بيت پيامبر و سلسله امامان شيعه مقابله مى كردند و نظام الملك طوسى وزير سلجوقيان ـ كه از سرسخت ترين دشمنان فاطميان مصر و اسماعيليه بود ـ از متكلمان معروف اشعرى معاصر خود همچون ابوالمعالى جوينى(معروف به امام الحرمين) (419ـ 478هـ) و غزالى در ظاهر براى تدريس كلام غيرشيعى در مدارس نظاميّه، ولى در واقع براى مقابله با اسماعيليه و شيعه بهره مى گرفت و سرانجام، مكتب اشعريگرى را رسمى و اجبارى و با فقه شافعى و سنى متحد ساخت.
بسيارى از متكلمان اشعرى جزو فقها و محدثان مالكى يا شافعى و حنبلى نيز بودند و گاهى منصب قضا داشتند; و اگر پيش از آن، ميان محدثان، بويژه حنبليان، با متكلمان اشعرى تعارضى وجود داشت، ولى پس از آن به آشتى انجاميد و اشعريگرى مدافع حشويگرى و اخباريگرى گرديد.
اما سير علوم عقلى (و در صورت ظاهر كلام اسلامى) داراى پيچيدگى و فراز و نشيب بسيار بوده است; زيرا شيعه كه در اقليت قرار گرفته بود و دستگاه خلفا بيرحمانه آنان را نابود مى كرد و حتى امامان آنها را پنهانى مسموم مى ساخت و مى كشت، ناگزير به سازماندهى تشكيلات پيچيده اى شد كه مايه هاى اعتقادى و كلامى آن برگرفته از قرآن و سنت، ولى از طريق امامان خود بود، فقه مستقل و جداگانه داشت، و شيوه زندگى سياسى و اجتماعى ويژه اى را در پيش گرفته بود تا از نابودى بگريزد و مأموريتى را كه پيامبر به جانشين خود اميرالمؤمنين على بن ابى طالب (ع) و يازده جانشينان ديگر خود داده بود بپايان ببرد و بثمر و سامان برساند.[6]
سبب اين موضعگيرى شيعه را بايستى در تحولات سياسى و اجتماعى آن دوره تاريخى يافت. عامه مردم ـ بجز گروهى كه در نواحى دمشق، پايتخت امويها و بدور از مركز وحى و رسالت و زير فشار تبليغاتى دستگاه معاويه زندگى مى كردند ـ از خلفاى بنى اميه ناراضى و آماده انفجار و انقلاب بودند، تنها محورى كه اكثريت مردم در آن توافق داشتند «اهل بيت» يعنى سلسله امامان شيعه بودند كه در عرف مردم آن زمان با رمز «رضى آل محمد» تعريف مى شدند. گروهى از عموزادگان «اهل بيت» ـ كه بعدها بنام عباسيان معروف شدند و خلافت براه انداختند ـ از اين نياز مردم بهره گيرى سياسى و نظامى كردند و گروهى از خراسان، دورترين نقطه قلمرو حكومتى، بمخالفت و قيام برخاستند و سرانجام حكومت سلسله امويها را منقرض ساختند.
اقدام بعدى عباسيان وانمود كردن خود بنام همان وارث پيامبر «يا رضاى آل محمد(ص)» و سركوب كردن خاندان امام على(ع) بود و امام ششم شيعيان يعنى امام جعفرصادق(ع) كه در آن زمان مى زيست و در معرض نامزدى خلافت و حكومت بود، هدف اصلى حاكمان جديد و خطر بزرگ آنان شمرده شد.
از اينرو سلسله امامان و پيروان آنها از اين پس بمراتب بيش از پيش در فشار و حمله و خطر نابودى قرار گرفتند، و شيعه كه خود را آماده برقرارى حكومت اسلامى بشيوه پيامبر و اميرالمؤمنين على(ع) نموده بود ناگزير بسازماندهى سرى و فعاليتهاى زيرزمينى پرداخت.
امام جعفر صادق(ع) داراى ده فرزند پسر و دختر بود كه بزرگترين آنها «اسماعيل» نام داشت. اين فرزند بسيار به پدر نزديك بود و بسبب شوق و شاگردى خود نزد پدر به علومى كه با وحى به پيامبر(ص) مربوط مى شد ـ و در جهان باستانى به آن حكمت مى گفتند ـ دست يافت و اگر چه در جوانى و در زمان پدر خود درگذشت، امّا بعيد بنظر نمى رسد كه بسهم خود در ترويج مخفيانه آن قسمت از علوم كه علوم پنهانى شمرده مى شدند، و يا تفسير باطنى و فلسفى و عرفانى قرآن بودند كوشيده و دست پروردگان و شاگردانى داشته و همچنين رازدار پدر خود در سازمانهاى پنهانى شيعه بوده است.
اگرچه منصب رسمى امامت شيعه پس از مرگ اسماعيل به امام كاظم عليه السلام رسيد، امّا فرزند اسماعيل بنام محمّد كه يكى از وارثان علوم امام صادق(ع) و پدر خود بود مكتب پدر و جدّ خود را برپا نگهداشت. اين بخش از تاريخ شيعه موشكافى و دقت تحقيق بسيار مى خواهد، زيرا مدارك تاريخى آن مبهم و تاريك است و بسبب حساسيت زمان و اينكه خلفاى بنى عباس در آن تاريخ دشوارترين اوضاع را براى اهل بيت و علويان بوجود آورده بودند، و بشدت از روابط و ارتباطات مخفى آنان ـ چه رسد به روابط ظاهرى ـ مراقبت مى كردند، آن دوران را مى توان به شديدترين حكومتهاى پليسى عصرمان تشبيه نمود.[7]
در چنين شرايطى بود كه امام كاظم(ع) ـ امام هفتم ـ به امامت رسيد و براى پنهان ماندن مقام او بايستى پنهانكاريهايى انجام مى گرديد. از اينرو طبيعى است كه مدعيان امامت براى اشتباه مأموران حكومتى از هر گوشه اى ادعاى امامت كنند و بتعبير امروزى «بَدَل»هاى امام واقعى جان او را حفظ نمايند.
اگرچه در تواريخ آمده است كه فرزند اسماعيل[8] زير بار امامت هفتم شيعه ـ امام كاظم(ع) ـ نرفت و فرقه اسماعيليه را بوجود آورد، ولى دقت در تاريخ نشان مى دهد كه خود اين ادعاها جزو همان سازمانهاى پنهانى شيعه بوده و بعدها خواهيم ديد كه همه جا شيعه اماميه (اثناعشريه) در امور سياسى با اسماعيليه همراه و همهدف بودند.
امامان شيعه مأموريت داشتند كه در اولين زمان مناسب قيام كنند و كلمه «إذا قام قائمنا» كه در روايات شيعه آمده معنائى اعم از قيام امام دوازدهم دارد. از طرفى قيامهايى ـ مانند قيام زيد فرزند امام چهارم -امام سجاد(ع)- و قيامهاى حَسَنيّون (محمد نفس زكيه و برادرش ابراهيم) ـ كه پيش از آن انجام شده بود سركوب گرديده و مشكلاتى بيشتر ببار آورده بود و سياست و دورانديشى اقتضا مى كرد كه بنياد كارهاى سياسى محكم، و سازمانها همه زير زمينى، فعاليتهاى همه پوشيده و مرموز و كاملاً سرى باشد.
بنظر مى رسد كه در اين سازماندهى، امام واقعى، مسئول بيان احكام ظاهرى و پاسخ به شبهات و مسائل و نقل حديث براى شيعه بوده و آنچه كه بعدها عرفان و حكمت ايمانى و يا فلسفه اسلامى ناميده شد همراه با تفاسير عرفانى و رمز آميز قرآن و بيان آثار حروفى و عددى آن، و تدريس علوم خفيه (مانند علم حروف و اعداد و جفر و نظاير آن) با نماينده مورد وثوق و برادرزاده او باشد; و اين شيوه بسا سبب گرديده كه اسماعيليه، باصطلاح، هم بازوى نظامى و حزبى و سياسى اهل بيت و تشيع باشند و فشار خلفا را از امام اصلى بسوى خود برگردانند، و هم در عين حال، حكمت اهل بيت را ـ كه در بيشتر ادوار و ازمنه امام اصلى امكان بيان آن را نداشت ـ تدريس و ترويج كنند.
* * *
به تاريخچه سير علوم عقلى در شيعه باز مى گرديم: در چنين شرايط و اوضاع و احوال سياسى و اجتماعى كه بسيار پيچيده و داراى عناصر پنهانى است، محققّ تاريخ فلسفه بآسانى نمى تواند سررشته سير واقعى كلام يا فلسفه را در شيعه بخوبى دنبال كند; امّا مى توان با يك تحليل دقيق، سير حكمت و علوم را در شيعه ـ كه ريشه هاى آن در سازمانهاى پنهانى سياسى و اجتماعى نهفته بوده است ـ اينگونه بيان نمود كه در آن هنگامه كه از يك طرف سيل تهاجم فرهنگ يونانى زير پوشش نهضت علمى و فرهنگى ترجمه كتب فلسفى و علمى يونانى و سريانى به جامعه مسلمين سرازير شد و معتزله متأخر يعنى متكلمان فلسفه گرا را بوجود آورد، و از طرف ديگر عكس العمل آن بصورت مكتب كلامى اشعريه و فرقه متعصّب اهل حديث حنابله پديدار شد، مكتب شيعه اماميه بگونه اى ديگر با آن رويداد برخورد نمود و نتيجه آن برخورد را بايد در چهار شاخه جداگانه (كلام شيعى، عرفان يا باطنيگرى، تصوف و اشراق و فلسفه محض) بررسى نمود و سرانجام آن را بهم پيوند داد.
پينوشتها:
[1]حديث نبوى: أنَا مدينة العلم و عليٌّ بابها.
[2] سوره واقعه، آيه 24.
[3] مكاتب كلامى و فقهى در قرون نخستين بسيار بود، ولى اندك اندك از ميان رفتند و مكاتب كلامى بازمانده كه در طول تاريخ اسلام دوش بدوش يا در برابر هم به سير خود باقى ماندند يكى كلام شيعى است و ديگر كلام اشعرى، كه در قرون اخير بخصوص در مكتب شيراز كلام شيعى با رنگ فلسفى خود اشعريگرى را جذب نموده و تحت الشعاع خود قرار داد. مكاتب فقهى قرون نخستين هم بزودى به مكتب فقهى شيعه (معروف به فقه جعفرى به نام امام جعفر صادق عليه السلام) و مكاتب (يامذاهب اربعه) حنفى، مالكى، شافعى، حنبلى منحصر و خلاصه شد.
[4] اگرچه آغاز ترجمه كتب سريانى و يونانى را زمان منصور مؤسس عباسيه ميدانند، ولى اين خليفه به حكمت و منطق علاقه اى نداشت و مقصود او ترجمه كتب پزشكى يونانى بود كه شهرت بسيار يافته بود، و در مرحله بعد به كتب نجوم و احكام تنجيم و طالع بينى توجه مى شد.
[5] در جاى خود به آن خواهيم پرداخت.
[6] اميرالمؤمنين على عليه السلام مستقيماً براساس واقعه و نص صريح غدير خم جانشين بلافصل پيامبر بود و در سنت پيامبر(ص) صريحاً به وجود يازده امام ديگر از نسل وى اشاره شده بود، ولى مورد قبول عده اى از محدثان غيرشيعه قرار نمى گرفت.
[7] در تواريخ آمده است كه در تمام راهها و جاده هاى بين شهرها مأمورينى بودند كه قاصدها را بازرسى مى كردند و علويون را مى گرفتند، و حتى در شهرها نيز براى منازل امام و رجال علوى جاسوس و مراقب و خبرچين مى گذاشتند و حتى آمده است كه از روى ديوار و بام منازل اطراف، خانه آنها را زير نظر داشتند و گاهى نيمه شب مأموران خليفه براى بازرسى خانه امام و ياران او و يافتن اسلحه يا مدارك حركات نظامى يا سياسى برضد دربار خلافت به خانه آنان مى ريختند و آنها را در هر حال كه بودند براى تحقيق و بازپرسى بنزد خليفه مى بردند.
در كتب تواريخ عمومى و تواريخ مختص اين خاندان شرح اين فشارها و بدرفتاريها و قساوتها و شكنجه ها آمده است، و حتى مورخان نوشته اند كه خلفا علويان را در لابلاى ديوار و زير پايه ساختمانها مدفون مى ساختند يا در زندان از گرسنگى يا شكنجه مى كشتند.
[8] پس از اسماعيل بن جعفر پسرش محمدبن اسماعيل و برادرزاده امام كاظم(ع) سازمان سرى شيعه را ( كه بعدها اسماعيليه و باطنيه و قرامطه و... ناميده شد)اداره و رهبرى مى كرد.برخى داستان سعايت او از امام كاظم(ع) را نزد هارون خليفه نقل كرده اند كه بلافاصله پس از آن به مرگ ناگهانى درگذشت، ولى چون محمدبن اسماعيل تا زمان مأمون حيات داشته اين خبر درست نيست و همانگونه كه در مقاتل الطالبيين ابوالفرج، و عيون ابن بابويه، و ارشاد مفيد آمده است داستان سعايت مربوط به فرزند ديگر اسماعيل به نام على است. ر.ك: قاموس الرجال، ج 8، ص 64).
ادامه دارد...
/ج