رابطه زبان و هستي(1)

روابط‌ متقابل‌ اجتماعي‌ و خانوادگي‌ در همه‌ جوامع‌ بشري‌، بطور طبيعي‌، براساس‌ بيان‌ افكار و منويات‌ خود به‌ ديگران‌، و متقابلاً بر ميل‌ به‌ درك‌ و فهم‌ افكار و منويات‌ ديگران‌ بنا شده‌ است‌ كه‌ همچون‌ «غريزه‌»اي‌ در انسان‌ خودنمايي‌ مي‌كند. اين‌ غريزه‌ و رابطة‌ اخير ـ يعني‌ غريزة‌ ميل‌ به‌ فهم‌ مقصود ديگران‌ ـ بصورت‌ استفهام‌ و پرسش‌ و (مانند بيان‌ منويات‌ خود به‌ ديگران‌) از راه‌ الفاظ‌ و كلام‌ و پديده‌هاي‌ زباني‌ حاصل‌ مي‌شود.
سه‌شنبه، 30 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
رابطه زبان و هستي(1)

رابطه زبان و هستي(1) *
رابطه زبان و هستي(1) *


 

نويسنده: سيد محمد خامنه اي




 
روابط‌ متقابل‌ اجتماعي‌ و خانوادگي‌ در همه‌ جوامع‌ بشري‌، بطور طبيعي‌، براساس‌ بيان‌ افكار و منويات‌ خود به‌ ديگران‌، و متقابلاً بر ميل‌ به‌ درك‌ و فهم‌ افكار و منويات‌ ديگران‌ بنا شده‌ است‌ كه‌ همچون‌ «غريزه‌»اي‌ در انسان‌ خودنمايي‌ مي‌كند. اين‌ غريزه‌ و رابطة‌ اخير ـ يعني‌ غريزة‌ ميل‌ به‌ فهم‌ مقصود ديگران‌ ـ بصورت‌ استفهام‌ و پرسش‌ و (مانند بيان‌ منويات‌ خود به‌ ديگران‌) از راه‌ الفاظ‌ و كلام‌ و پديده‌هاي‌ زباني‌ حاصل‌ مي‌شود.
اين‌ سخن‌ بدين‌ معناست‌ كه‌ بشر بهمان‌ اندازه‌ كه‌ به‌ گفتار خود براي‌ بيان‌ مقاصد خود و عرضه‌ كردن‌ افكارش‌ اهميت‌ مي‌داده‌، بهمان‌ اندازه‌، فهم‌ و درك‌ صحيح‌ مقاصد و يا افكار ديگران‌، چه‌ گفتاري‌ و چه‌ نوشتاري‌، نيز براي‌ او اهميت‌ داشته‌ است‌ تا بجايي‌ كه‌ كمك‌ به‌ فهم‌ كلام‌ ديگران‌ را همچون‌ رسالتي‌ الهي‌ و نقشي‌ پيامبرانه‌ دانسته‌ و اساطير و داستانهاي‌ تاريخي‌، فن‌ بيان‌ و فهم‌ كلام‌ و حكمت‌ را به‌ نماينده‌اي‌ از جانب‌ خدا، بنام‌ هرمس‌ (در اساطير يوناني‌) يا ادريس‌ پيامبر (در فرهنگ‌ اسلامي‌) و هرمز يا هوشنگ‌ نوة‌ كيومرث‌ (بشر نخستين‌، در اساطير ايراني‌) نسبت‌ مي‌داده‌اند و در فرهنگ‌ و تمدنهاي‌ زندة‌ آن‌ زمانها مشهور بوده‌ است‌ و بعدها در اساطير مشركانه‌ يونان‌، به‌ يكي‌ از خدايان‌ يونان‌ باستاني‌ ارتقا يافته‌ و حتي‌ مشتقاتي‌ از نام‌ هرمس‌ در زبان‌ يوناني‌ در معاني‌ مختلف‌، از جمله‌ پيام‌ و تفسير بكار رفته‌ است‌ و ارسطو با الهام‌ از اين‌ نام‌، بابي‌ را در منطق‌ خود «پري‌ هرميناس‌» يعني‌ «اندرتفسير» ناميد و مسلمين‌ نيز گاهي‌ اين‌ نام‌ را در كتب‌ خود بكار مي‌بردند.
سبب‌ تأسيس‌ باب‌ «پري‌ هرميناس‌» در منطق‌، همان‌ اهميت‌ نقش‌ فهم‌ در فلسفه‌ و بخصوص‌ در جدال‌ با جدالكاران‌ و سوفسطائيان‌ بود كه‌ سقراط‌، بسبب‌ اين‌ اهميت‌، سعي‌ خود را بصورت‌ پافشاري‌ برتعاريف‌ فني‌ و دقيق‌ كلمات‌ و واژه‌ها، در مباحثات‌ فلسفي‌ و محاورات‌ علمي‌، ابراز مي‌كرد، و در نتيجه‌، بصورت‌ نقش‌ حساس‌ حدّ و رسم‌ در منطق‌، در كارهاي‌ منطقي‌ ارسطويي‌ اثر گذاشت‌.
در اين‌ ميان‌ «فهم‌ كلام‌ خدا» در ميان‌ پيروان‌ اديان‌ صاحب‌ كتاب‌ اهميت‌ بيشتري‌ داشته‌ و كارشناسان‌ يا مدعيان‌ آگاهي‌ و آشنايي‌ با كتب‌ آسماني‌، كه‌ عادتاً روحانيون‌ همان‌ دين‌ بودند، قواعد و روشهايي‌ خاص‌ را براي‌ فهم‌ بهتر كتاب‌ آسماني‌ خود در ميان‌ نهادند كه‌ جداي‌ از منطق‌ ارسطويي‌ بود.
ادعاي‌ انحصار فهم‌ كتب‌ آسماني‌ به‌ روحانيون‌ گرچه‌ از نظر فني‌ درست‌ بود اما همين‌ سبب‌ سوء استفاده‌هايي‌ گرديد. مثلاً علماي‌ يهود (و باصطلاح‌ آنها حكماي‌ يهود) ببهانة‌ تفسير تورات‌، آنرا حتي‌ به‌ تحريف‌ كشيدند، كه‌ قرآن‌ مكرراً به‌ آن‌ تصريح‌ نموده‌ است‌.
توجه‌ به‌ اهميت‌ تفسير و فهم‌ متون‌ و بويژه‌ كتب‌ تورات‌ و اناجيل‌ يكبار ديگر در قرون‌ جديد پديدار شد و آنرا بصورت‌ علم‌ هرمنوتيك‌ سنتي‌ در كارهاي‌ شلايرماخر مي‌توان‌ ديد، اين‌ محقق‌ كوشيد كه‌ تفسير ادبي‌ را نوعي‌ كشف‌ قواعد (طبيعي‌ و فطري‌) همانند قوانين‌ علوم‌ طبيعي‌ وانمود كند و براي‌ آن‌ قواعدي‌ بسازد.
دانشمند ديگري‌ بنام‌ ديلتاي‌ پس‌ از وي‌ دامنة‌ تفسير را گسترش‌ داد و زمينه‌ را براي‌ مكاتب‌ هرمنوتيك‌ فلسفي‌ باز كرد و موضوع‌ كشف‌ قواعد تفسير و فهم‌ متون‌ در فلسفة‌ هايدگر و گادامر و شاگردان‌ آنان‌ صورت‌ فلسفي‌ بخود گرفت‌ و بيشتر بر محور فهم‌ و ادراك‌ وجود مشهود مفسر و ناظر يا چيزي‌ بعنوان‌ «هستِ در جهان‌» «dasein» بود.
اين‌ مباحث‌ بظاهر تفسيري‌ (هرمنوتيك‌) ـ و در واقع‌ وجودشناسي‌ ـ را بايستي‌ از علم‌ تفسير بمعناي‌ سنتي‌ و مذهبي‌ جدا كرد. در تفسير سنتي‌ و ادبي‌ نيز تفاوتهايي‌ با تفسير كتب‌ الهي‌ يا آسماني‌ هست‌ كه‌ نبايد آندو را بشيوة‌ برخي‌ متخصصان‌ اروپايي‌ هرمنوتيك‌ بهم‌ آميخت‌. بنابرين‌، بهتر است‌ هرمنوتيك‌ را به‌ سه‌ دسته‌ تقسيم‌ كنيم‌: تفسير يا نقد آثار ادبي‌ و تاريخي، تفسير يا فهم‌ متون‌ ديني‌ و كتب‌ آسماني‌، هرمنوتيك‌ فلسفي‌ و تفسير وجودي‌ فهم‌ انساني‌.
موضوع‌ تفسير وحي‌ و كلام‌ خدا در ميان‌ مسلمانان‌ از آغاز ظهور اسلام‌ و نزول‌ قرآن‌ مجيد ـ كه‌ مصداق‌ حقيقي‌ و نمونة‌ واقعي‌ كلام‌ خدا بود ـ مورد توجه‌ شديد قرار گرفت‌ و قرنها پيش‌ از آنكه‌ در غرب‌ به‌ تفسير متون‌ ديني‌ بچشم‌ دانش‌ يا فني‌ مستقل‌ بنگرند، مسلمين‌ آنرا بصورت‌ علم‌ مستقلي‌ در آوردند كه‌ اگر چه‌ لوحه‌اي‌ بر سر در آن‌ نصب‌ نشده‌ بود، اما بدون‌ غوغا و تبليغ‌، بشكل‌ دانشي‌ پاگرفت‌ و در ميان‌ مفسران‌، يعني‌ متخصصان‌ تفسير قرآن‌، و كتب‌ آنها روشهايي‌ تفسيري‌ عرضه‌ شد و مكاتبي‌ در آن‌ زمينه‌ پا به‌ عرصة‌ علوم‌ گذاشت‌ كه‌ معروفترين‌ آنها مكتب‌ «اهل‌ باطن‌» يا «اهل‌ تأويل‌» بود كه‌ رسماً در حدود قرن‌ دوم‌ هجري‌ (هشتم‌ مسيحي‌) فرزندان‌ امام‌ جعفر صادق‌ (ع) آنرا در كنار مبارزات‌ سياسي‌ و نظامي‌ آشكار و پنهان‌ و زير زميني‌ خود بر ضد خلفاي‌ عباسي‌، بصورت‌ مكتبي‌ پايگذاري‌ و ترويج‌ كردند و اين‌ مكتب‌ علمي‌ ـ سياسي‌ بزودي‌ توانست‌ تمام‌ گروهها و فرقه‌هاي‌ معروف‌ صوفي‌ و تمام‌ قلمرو اسلام‌ مانند ايران‌ و تركيه‌ و شبه‌ قاره‌ هند و شمال‌ آفريقا و حتي‌ اندلس‌ در اسپانياي‌ مسلمان‌ و چين‌ و شرق‌ دور را تحت‌ نفوذ خود قرار دهد.
اما تفاوت‌ علم‌ تفسير در حوزة‌ اسلامي‌ و مكاتبي‌ كه‌ در آن‌ بوجود آمد با مكاتبي‌ كه‌ در قرون‌ اخير بنام‌ هرمنوتيك‌ ـ چه‌ سنتي‌ و چه‌ فلسفي‌ ـ پديدار شد در دو چيز است‌ كه‌ توجه‌ به‌ آن‌ از اهميت‌ برخوردار است‌:
اول‌: آنكه‌ موضوع‌ هرمنوتيك‌ ـ همانگونه‌ كه‌ از ريشه‌شناسي‌ اين‌ كلمه‌ بر مي‌آيد و در اصل‌ به‌ پيام‌ قدسي‌ و الهي‌ اشاره‌ دارد ـ در ميان‌ مسلمين‌ كاركردي‌ مانند كشف‌ «پيام‌ غيبي‌ الهي‌» و بتعبير ديگر «كشف‌ محجوب‌» داشت‌ و اين‌ مطلوب‌ فقط‌ در متوني‌ صادق‌ بود كه‌ داراي‌ قداست‌ بوده‌ و منشأ الهي‌ داشته‌ باشد، نه‌ هر متن‌ ديني‌ يا از هر گوينده‌ مذهبي‌، چه‌ متني‌ كه‌ از وحي‌ ناشي‌ شده‌ و از سوي‌ خداوندگار آمده‌ باشد (كه‌ بالاترين‌ درجه‌ علم‌ و قدرت‌ و ديگر صفات‌ كماليه‌ را داراست‌) داراي‌ معاني‌ و مفاهيم‌ و ابعادي‌ است‌ كه‌ فراتر از توان‌ انسان‌ براي‌ فهم‌ و درك‌ آن‌ است‌ و شايد همين‌ فرق‌ مهم‌ سبب‌ شده‌ بود كه‌ برخي‌ از علماي‌ معاصر هرمنوتيك‌ محور تفسير را فهم‌ خود متن‌ و كشف‌ رموز پنهان‌ آن‌ دانستند نه‌ كشف‌ مقصود گوينده‌.
دوم‌: آن كه‌ بين‌ قرآن‌ و ديگر كتب‌ ديني‌ مذاهب‌ فرق‌ بزرگي‌ هست‌، كه‌ فرق‌ اول‌ را كاملتر مي‌كند و آن‌ قطعي‌ بودن‌ صدور قرآن‌ از منبع‌ وحي‌، يعني‌ اصالت‌ متن‌ و صداقت‌ انتساب‌ مستقيم‌ آن‌ به‌ خداوند است‌ در حاليكه‌ هيچيك‌ از كتب‌ تورات‌ و اناجيل‌ را نمي‌توان‌ همان‌ متون‌ اصلي‌ نازل‌ بر پيامبران‌ (موسي‌ و عيسي‌) دانست‌ زيرا انجيلها گزارشي‌ است‌ كه‌ حواريون‌ نزديك‌ به‌ صد سال‌ پس‌ از عيسي‌ نوشتند و بعلاوه‌ متن‌ اصلي‌ آرامي‌ يا عبري‌ آن‌ در دست‌ نيست‌ بلكه‌ ترجمة‌ يوناني‌ آن‌ در دست‌ بوده‌ و احتمال‌ تحريف‌ يا اشتباه‌ در ترجمة‌ آن‌ فراوان‌ است‌؛ و تورات‌ نيز بيش‌ از بيست‌ قرن‌ است‌ كه‌ بسليقه‌ و عقيدة‌ علماي‌ يهود تحريف‌ شده‌ و مي‌دانيم‌ كه‌ قرآن‌ صريحاً از اين‌ تحريفها خبر داده‌ است‌.
علم‌ تفسير قرآن‌ ـ چه‌ در مكتب‌ «باطنيه‌» كه‌ معتقد است‌ متون‌ الهي‌ و آسماني‌ چندين‌ لايه‌ ـ و باصطلاح‌ «بطن‌» ـ دارند و بكمك‌ ظاهر متن‌ بايستي‌ بسراغ‌ عمق‌ معنا رفت‌، و چه‌ مكتب‌ خشك‌ «ظاهريّه‌» كه‌ فقط‌ به‌ ظاهر متن‌ اعتماد مي‌كند ـ در اينجهت‌ استوار است‌ كه‌ تفسير (يا هرمنوتيك‌) نمي‌تواند چيزي‌ جز «فهم‌» مقصود گوينده‌ متن‌ باشد.
بايد توجه‌ داشت‌ كه‌ مفسران‌ مسلمان‌ قرآن‌ معتقد نيستند كه‌ بتوان‌ به‌ تمام‌ مقاصد فرستنده‌ و مؤلف‌ آن‌ دست‌ يافت‌ و به‌ عمق‌ نهايي‌ و تمام‌ معاني‌ گسترده‌اي‌ كه‌ بطور زنجيره‌ و عمودي‌ (نه‌ موازي‌ و عرضي‌) در قرآن‌ نهفته‌ است‌ رسيد. همچنانكه‌، هيچ‌ دانشمندي‌ معتقد نيست‌ كه‌ بتوان‌ به‌ تمام‌ قوانين‌ اين‌ جهان‌ آگاه‌ شد و آنرا كشف‌ كرد.
دليل‌ آن‌ ويژگي‌ ديگري‌ است‌ كه‌ در تفسير اسلامي‌ وجود دارد و آن‌ « تطابق‌ پنهان‌ طبيعت‌ با زبان‌ و ادبيات‌ قرآن‌ » است‌ كه‌ شرح‌ گسترده‌ و بسيار مي‌خواهد. هم‌ در زبان‌ و هم‌ در كلام‌ الهي‌ شگفتيها و ويژگيهايي‌ هست‌ كه‌ در اينجا به‌ اجمال‌ و ضمن‌ چند بند به‌ آنها اشاره‌ مي‌كنيم‌:
اول‌: هرچه‌ كه‌ بتواند قصد و مفهومي‌ ذهني‌ و باطني‌ را به‌ مخاطب‌ خود بفهماند «بيان‌» است‌. انسان‌ و شايد برخي‌ از جانداران‌ كاملتر توانايي‌ «بيان‌» مقاصد خود را دارند و نيز مي‌توانند انفعالات‌ و حالات‌ خود را بيان‌ كنند، بعبارت‌ ديگر در انسان‌ و جانداران‌ مذكور پديده‌هايي‌ يافت‌ مي‌شود كه‌ دلالت‌ بر وجود حالات‌ يا قصد آشكارسازي‌ احساسي‌ دروني‌ در آنها دارد.
«بيان‌» مقاصد بشري‌ سه‌ روش‌ دارد، يا از راه‌ ابراز علايم‌ قراردادي‌ است‌ يا بوسيلة‌ حركات‌ طبيعي‌ و يا بوسيلة‌ زبان‌ و بكار بردن‌ كلمات‌ و جملات‌ زباني‌ است‌.
جز انسان‌ هيچ يك‌ از موجودات‌ توان‌ «بيان‌» مقاصد و مطالب‌ را با زبان‌ ندارد و زبان‌ يكي‌ از مختصات‌ انسان‌ است‌. دقت‌ و وضوح‌ «بيان‌» در «زبان‌» بيشتر از اقسام‌ ديگر است‌ گرچه‌ گاهي‌ دلالتهاي‌ طبيعي‌ حركات‌ و رفتار انسان‌ را (كه‌ به‌ آن‌ زبان‌ حال‌ گفته‌ مي‌شود) گوياتر از زبان‌ گفتار (و بروايتي‌ زبان‌ قال‌) دانسته‌اند كه‌ بيشتر جنبة‌ ذوقي‌ دارد.
دوم‌: امروزه‌ زبانهاي‌ بسياري‌ هست‌ كه‌ در نقاط‌ گوناگون‌ جهان‌ بكار مي‌رود و دانشمندان‌ زبانشناسي‌ نسب‌ آنها را به‌ چند زبان‌ اصلي‌ باستاني‌ مي‌رسانند، اما مسئله‌اي‌ كه‌ در تبارشناسي‌ و اصل‌ زبان‌ در گذشته‌ و حال‌ مطرح‌ بوده‌ اينستكه‌ آيا بطور كلي‌ زبان‌ بصورت‌ وضع‌ و از راه‌ قرارداد به‌ وجود آمده‌ و بشر بحكم‌ ضرورت‌ آنرا اختراع‌ و بتدريج‌ كاملتر كرده‌ است‌؟
يا آنكه‌ زبان‌ يك‌ پديده‌ طبيعي‌ است‌ كه‌ خداوند مانند ديگر قوا آنرا در سرشت‌ انسان‌ گذاشته‌ و امري‌ فطري‌ و پيشيني‌ است‌ كه‌ بتدريج‌ بدست‌ بشر شكلهاي‌ گوناگون‌ بخود گرفته‌ و فراز و فرود يافته‌ است‌؟
شايد در نظر اول‌ بنظر برسد كه‌ اين‌ مسئله‌ در انتقال‌ كلام‌ الهي‌ به‌ بشر تأثير چنداني‌ ندارد، يعني‌ چه‌ زبان‌ مخلوق‌ مستقيم‌ الهي‌ و چه‌ مخلوق‌ بوسيلة‌ بشر باشد، خداوند مي‌تواند مفاهيم‌ مورد نظر خود را با وحي‌ به‌ بشر انتقال‌ دهد؛ اما برغم‌ اين‌ شبهه‌، موضوع‌ زبان‌ طبيعي‌ اهميت‌ شاياني‌ دارد و كاركرد اين‌ دو نظريه‌ در ابعاد مختلف‌ پژوهش‌ قابل‌ انكار نيست‌.
موضوع‌ زبان‌ يكي‌ از نقاط‌ قابل‌ توجه‌ در تفسير وحي‌ و كتاب‌ آسماني‌ مي‌باشد و اين‌ مسئله‌ هم‌ در قرون‌ پيشين‌ و هم‌ در قرون‌ جديد در فلسفة‌ اروپايي‌ و غربي‌ مورد توجه‌ و بررسي‌ بوده‌ است‌.
به‌ زبان‌ ـ بعنوان‌ پديده‌اي‌ اجتماعي‌ و ويژگي‌ انساني‌ ـ دو گونه‌ مي‌توان‌ نگريست‌: يك‌: آنكه‌ زبان‌ مخلوق‌ تجربة‌ آدمي‌ بوده‌ كه‌ بتدريج‌ و با وضع‌ و قرارداد به‌ وجود آمده‌ و تكامل‌ يافته‌ همانگونه‌ كه‌ مثلاً بشر براي‌ واسطه‌ گري‌ معاملات‌ و مبادلات‌ پول‌ را اختراع‌ كرده‌، يا الفبا و خط‌ را به‌ وجود آورده‌، و از اينروست‌ كه‌ زبانهاي‌ سامي‌ ـ مثلاًـ با زبانهاي‌ آريايي‌ از جهاتي‌ اختلاف‌ دارند و شاخه‌هاي‌ آندو نيز بتدريج‌ بوسيلة‌ مردم‌ روزگاران‌ ايجاد شده‌ و با هم‌ تفاوتهايي‌ يافته‌اند بگونه‌اي‌ كه‌ امروز دارندگان‌ يك‌ زبان‌ بطورعادي‌ قادر به‌ فهم‌ زبانهاي‌ ديگر نيستند.
ديگر آنكه‌ زبان‌ پديده‌اي‌ غريزي‌ و فطري‌ خاص‌ بشر است‌ و بتعبير برخي‌ علماي‌ علم‌ اصول‌ فقه‌ و حقوق‌ و متكلمان‌ مسلمان‌ ـ كه‌ طرفدار اين‌ نظريه‌ بوده‌اند ـ اصل‌ تكويني‌ (يعني‌ طبيعي‌ و غير قراردادي‌) دارد. بعبارت‌ ديگر، خداوند همزمان‌ با آفرينش‌ بشر نخستين‌ زبان‌ را نيز آفريده‌ و به‌ او آموخته‌ گرچه‌ بعدها بشر آنرا به‌ شاخه‌ها و لهجه‌هاي‌ مختلف‌ كشانيده‌ و ميان‌ آنها جدايي‌ انداخته‌ است‌.
زبان‌، بنابر اين‌ نظريه‌، مانند ديگر پديده‌هاي‌ طبيعي‌ بشري‌ و تابع‌ قوانين‌ خاص‌ خود و بالطبع‌ داراي‌ نوعي‌ هماهنگي‌ با اصل‌ خود، يعني‌ جهان‌ و كيهان‌ (Universe) مي‌باشد.
اين‌ مطلب‌ در ميان‌ فلاسفه‌ باستاني‌ ايران‌ و يونان‌ نيز مطرح‌ بوده‌ از اينروست‌ كه‌ افلاطون‌ نيز در رسالة‌ كراتولوس‌ به‌ اين‌ مطلب‌ پرداخته‌ و گفتگوي‌ سقراط‌ با دو نفر را كه‌ يكي‌ از آنان‌ معتقد به‌ قراردادي‌ بودن‌ اسامي‌ و الفاظ‌ است‌ و ديگري‌ به‌ طبيعي‌ و نهادي‌ بودن‌ آن‌ اعتقاد دارد نقل‌ مي‌كند و پس‌ از گفتگويي‌ دراز سرانجام‌ نتيجه‌ مي‌گيرد كه‌ نامها و واژه‌ها اصل‌ ثابت‌ و طبيعي‌ دارند (و بتعبير اسلامي‌ آن‌: « الاسماء تُنزل‌ من‌ السماء » است‌). وي‌ اثبات‌ مي‌كند كه‌ واژه‌ها و نامها نمودار واقعي‌ و نماينده‌ حقيقي‌ ماهيت‌ اشياء مي‌باشند و بتعبير ديگر: ماهيت‌ واژه‌ها با ماهيت‌ «مُسمّا» و معناي‌ آن‌ منطبق‌ است‌.
در ميان‌ علماي‌ معاصر نيز اين‌ نظريه‌ طرفداراني‌ دارد و از جمله‌ چامسكي‌ و پينكر ثابت‌ كردند كه‌ فراگيري‌ زبان‌ ـ بيشتر از آنچه‌ بستگي‌ به‌ داده‌هاي‌ بيروني‌ (و اجتماعي‌) به‌ كودك‌ داشته‌ باشد ـ بسته‌ به‌ استعداد ذاتي‌ و زمينة‌ باطني‌ و رواني‌ اوست‌ زيرا كه‌ در مدت‌ بسيار كم‌ دورة‌ شيرخوارگي‌ (مثلاً دو سال‌) و با وجود ضعف‌ قواي‌ مغزي‌ او، قواعد نحوي‌ (گرامري‌) را چندين‌ برابر داده‌هاي‌ بروني‌ و آموخته‌ها و فقط‌ بكمك‌ خلاقيت‌ ذاتي‌ خود بكار مي‌برد و اين‌ جز نتيجة‌ قانوني‌ طبيعي‌ و ذاتي‌ بودن‌ زبان‌ براي‌ انسان‌ نمي‌باشد. چامسكي‌ آنرا «دستور جهاني‌» نام‌ مي‌دهد.
پينكر فرضيه‌اي‌ دارد و معتقد است‌ كه‌ كودك‌ بطور ذاتي‌ و فطري‌ مي‌تواند با داده‌هاي‌ خام‌ داده‌ شده‌ به‌ او اسامي‌ و يا افعال‌ متناسخ‌ و متناسب‌ با يكديگر را بسازد و نيز موضوع‌ قضيه‌ را پيدا كند و مثلاً بطور طبيعي‌ و فطري‌ در يك‌ جمله‌، موضوع‌ را از محمول‌ تشخيص‌ دهد بدون‌ آنكه‌ آنرا به‌ وي‌ آموخته‌ باشند.
آزمايشهاي‌ بسياري‌ در زمينة‌ داده‌هاي‌ پيشيني‌ به‌ كودك‌ (به‌ انسان‌) در زمينة‌ زبان‌ ـ هر زباني‌ باشد ـ در آزمايشهاي‌ مربوطه‌ انجام‌ شده‌ است‌ كه‌ همة‌ آنها دلالت‌ دارند كه‌ بخشي‌ از اصول‌ گرامري‌ زبان‌ و استعداد پردازش‌ آن‌ در نهاد انسان‌ وجود دارد كه‌ آموزش‌ پسيني‌ زبان‌ (مثلاً با راهنمايي‌ مادر يا مدرسه‌) برپاية‌ آن‌ بنا مي‌شود و شايد بهمين‌ سبب‌ است‌ كه‌ آزمايشهاي‌ مكرر ثابت‌ كرده‌ است‌ كه‌ دورة‌ طبيعي‌ آموزش‌ دقيق‌ زبان‌ پيش‌ از بلوغ‌ مي‌باشد. وجود خلاقيت‌ در بهره‌گيري‌ كودك‌ از زبان‌ نيز يكي‌ ديگر از دلايل‌ فطري‌ بودن‌ زبان‌ است‌.
سوم‌: همان گونه‌ كه‌ گفتيم‌ موضوع‌ فطري‌ بودن‌ زبان‌ و نيز وحدت‌ ريشه‌ و اصل‌ همة‌ زبانها، در ميان‌ علماي‌ مسلمان‌ نيز مطرح‌ بوده‌ است‌. از جمله‌ در علم‌ اصول‌ بحث‌ كرده‌اند كه‌ واضع‌ لغات‌ (زبان‌) خداست‌ و وضع‌ اوليه‌ لغات‌ بصورت‌ وحي‌ يا الهام‌ به‌ انسان‌ اوليه‌ (آدم‌ ابوالبشر) بوده‌ و بعدها جدايي‌ طوايف‌ و اختلاف‌ جغرافيايي‌ جوامع‌ منشأ تعدد زبانها شده‌ است‌.
در قرآن‌ مجيد هم‌ مؤيد اين‌ نظر يافت‌ مي‌شود مثلاً در سورة‌ الرحمان‌ آمده‌ است‌ كه‌: «خداوند انسان‌ را آفريد و به‌ او بيان‌ كردن‌ را آموخت‌».
اين‌ آيه‌ مي‌رساند كه‌: اولاً: خداوند به‌ انسان‌ تكلّم‌ را آموخته‌ است‌. در كلمة‌ «آموختن‌» نكته‌هايي‌ براي‌ توجه‌ هست‌ كه‌ در دادن‌ و بخشيدن‌ نيست‌ و آگاهي‌ و استعداد و شايستگي‌ انسان‌ را مي‌فهماند.
ثانياً: از جمله‌ «انسان‌ را آفريد و به‌ او بيان‌ آموخت‌» استفاده‌ مي‌شود كه‌ اين‌ آموزش‌ بصورت‌ تعليم‌ و تفهيم‌ بعد از خلقت‌ نيست‌ بلكه‌ از سنخ‌ آفرينش‌ و جزئي‌ از آن‌ است‌، يعني‌ بيان‌، كه‌ كاملترين‌ مصاديق‌ آن‌ همان‌ زبان‌ است‌، امري‌ طبيعي‌ و فطري‌ است‌.
در اين كه‌ كيفيت‌ آموختن‌ بيان‌ يا زبان‌ به‌ بشر به‌ چه‌ صورت‌ بوده‌ وحدت‌ نظر وجود ندارد، برخي‌ آنرا همان‌ آفرينش‌ و ساختار دهان‌ و زبان‌ و مقاطع‌ حروف‌ مي‌دانند كه‌ انسان‌ را قادر به‌ ايجاد حروف‌ و تركيب‌ حروف‌ بصورت‌ كلمات‌ و تواناي‌ براي‌ استفاده‌ از اين‌ كلمات‌ براي‌ وضع‌ لغات‌ و ايجاد زبان‌ مي‌كند. اين‌ تفسير با كلمة‌ «علّمه‌» در قرآن‌ (بمعناي‌ آموختن‌) مناسبت‌ ندارد زيرا دادن‌ قلم‌ و كاغذ و امكانات‌ نوشتن‌ با آموزش‌ نوشتن‌ فرق‌ بسيار دارد.
آزمايشها نشان‌ داده‌ كه‌ در نهاد بشر توان‌ جمله‌سازي‌ با قواعد نسبتاً يكسان‌ در زبانهاي‌ مختلف‌ هست‌ و اينكه‌ كودك‌ گاه بدون‌ آموزش‌ آن‌ از محيط‌ به‌ آن‌ دست‌ مي‌يابد نشان‌ مي‌دهد كه‌ انسان‌ علاوه‌ بر قدرت‌ تكلم‌ و استعمال‌ و تركيب‌ كلمات‌ بجاي‌ لغات‌، قدرت‌ طبيعي‌ جمله‌سازي‌ را پيش‌ از تولد داشته‌ و از اينرو ممكن‌ است‌ انسان‌ اوليه‌، كم‌وبيش‌، همان‌ قواعد نحوي‌ (گرامري‌) را بكار مي‌برده‌ كه‌ تقريباً همين‌ قواعد كلي‌ امروزي‌ مردم‌ بوده‌ است‌.

پي نوشت ها :
 

* اين مقاله مقدمه‌اي است بر كتاب هرمنوتيك ملاصدرا.
 

منبع:www.mullasadra.org



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.