آواي وحشت در خانه ارواح
نويسنده: ندا بهجتيان
شنيدن صداهاي عجيب و غريب در مکاني که صاحبانش از دنيا رفته اند، يکي از موضوعات حل نشده دنيا
هميشه داستان هاي زيادي در مورد ديده شدن ارواح و يا شنيدن صداهاي عجيب و غريب از خانه هايي که در آنها اتفاق بدي رخ داده است و صاحبانشان کشته شده اند، به گوش مي رسد اما صحت بيشتر اين موارد به اثبات نرسيده است. در تمام دنيا داستان و افسانه هاي بسياري در مورد ارواح شنيده مي شود که بخشي از تاريخ کشورها را تشکيل مي دهند. در دنيا عده زيادي وجود دارند که بي رحمانه و بي گناه کشته شده اند و مردم براساس باورهاي عاميانه فکر مي کنند که روح اين افراد در آرامش نيست و براي گرفتن انتقام و اجراي عدالت در اطراف محل مرگشان پرسه مي زنند. افرادي که در زمينه ماوراء الطبيعه تحقيق مي کنند معتقدند که اثبات يا رد چنين مسائلي نيازمند تحقيقات بسيار است.
يکي از داستان هاي ارواح که نسل به نسل و بيش از 4 قرن است، در مکزيک نقل مي شود افسانه زن نالان است. داستان زني است که در نيمه هاي شب با ناله و شيون گريه کرده و دائم فرزندانش را صدا مي زند؛« کودکانم، کودکان بي گناه من». ادعا مي شود ناله هاي اين زن آن قدر بلند و جانسوز است که تقريباً در تمام شهر شنيده مي شود. بعضي از مردم ادعا مي کنند که حتي روح اين زن را ديده اند که لباسي کهنه و پاره به تن دارد و روي آن لکه هاي خون ديده مي شود.
اما داستان اين گريه هاي شبانه به اين قرار است که در حدود 460 سال پيش يعني در سال 1550 در مکزيک دختري دو رگه سرخ پوست و اسپانيايي به نام لوئيزادونا- لوئيزا که البته در بعضي از داستان ها ماريا ناميده مي شود - زندگي مي کرد. زيبايي اين دختر به حدي بود که گفته مي شد زيباترين دختر دنياست.
همين زيبايي باعث شده بود تا دچار غرور شود. هرچه ماريا بزرگ تر مي شد غرور او نيز بيشتر مي شد تا حدي که حتي جواب خواستگاراني که در دهکده داشت را نيز نمي داد و عقيده داشت زيباترين دختر دنيا بايد با زيباترين مرد ازدواج کند. در يکي از روزهايي که او در انتظار مرد روياهايش سوار بر اسب سفيد بود، يکي از نجيب زادگان اسپانيايي به نام دون نونو مونتکلاس که به مکزيک مهاجرت کرده بود و اتفاقاً چهره اي زيبا داشت وقتي از دهکده آنها گذر مي کرد با ماريا آشنا شده و با او ازدواج کرد.
در اين زمان ماريا تصور مي کرد که خوشبخت ترين روي کره زمين است و اين خوشبختي با به دنيا آمدن فرزندانش تکميل شد. آنها صاحب سه فرزند شده بودند. در اين مدت دون نونو براي ديدن پدر و مادرش مرتب به شهر مي رفت و باز مي گشت تا اينکه در يکي از همين سفرها رفت و هيچگاه بازنگشت. پس از گذشت چند ماه ماريا براي يافتن همسرش به شهر رفته و بالاخره او را پيدا کرد اما يکباره با صحنه اي باور نکردني رو به رو شد. او، همسرش را در ميان يک جشن عروسي يافت؛ دون نونو داشت با دختري از يک خانواده متمول اسپانيايي ازدواج مي کرد.
در اين هنگام ماريا ساکت نمانده و به همه گفت که من همسر اين مرد هستم اما دون نونو گفته هاي او را تکذيب کرد و گفت من هرگز با زني بي اصالت مانند تو ازدواج نخواهم کرد و ماريا را به طرز بدي از جشن بيرون کردند. ماريا درمانده و مستأصل، با حس کينه اي عميق به دهکده بازگشت و در يک حمله جنون آني به طرز فجيعي کودکان خود را با ضربات چاقو به قتل رساند.
پس از چند ساعت وقتي کمي آرام شد تازه فهميد که چه کاري انجام داده است، ماريا ديوانه وار جيغ مي زد و با لباس هايي که غرق در خون بود در خيابان مي دويد که دستگير شد و به جرم قتل فرزندانش مدتي زنداني و بعد از آن به اعدام محکوم شد. زن جوان لوئيزا در ميدان اصلي شهر و در ملاء عام به دار آويخته شد و جسد او مدت ها بر دار باقي ماند تا عبرتي باشد براي ديگران. اما اين پايان داستان او نبود زيرا از آن به بعد مردم مکزيکوسيتي بعد از گذشت اين همه سال هنوز تصور مي کنند که صداي او در گوشه و کنار شهر و در اطراف خانه اي که کودکانش را در آنجا به قتل رسانده بود به گوش مي رسد که با گريه و ناله فرزندان خود را صدا مي زند. به همين دليل مردم نام او را لالورنا به معني زني که ناله مي کند گذاشته اند.
شبح ديگر، مربوط مي شود به ملکه جين سيمور که در سال 1537 پسري به دنيا آورد و تنها يک هفته بعد از تولد فرزندش از دنيا رفت. او در حالي که با لباسي سفيد و شمعداني در دست در کاخ پرسه مي زده، ديده شده است.
از اشباح ديگري که با ايجاد سر و صدا کاخ همپتون را که روزي يکي از زيباترين قصرهاي انگلستان بود، به مکاني رعب آور تبديل کرده اند مي توان به شبح اسقف اعظم لاوود اشاره کرد که در کتابخانه به دست افراد ناشناس سر از بدنش جدا شده بود.
روح او طوري ديده شده است که سرش روي زمين مي غلتد و دائم صداي فرياد او به گوش مي رسد. همچنين شبح سيبل پن، نديمه پسر هنري است که در سال 1562 از دنيا رفت و در حياط قصر به خاک سپرده شد اما هيچ کس از مکان قبر او اطلاع نداشت تا اينکه در سال 1829 هنگامي که کليساي قصر تخريب شد قبر او نيز نمايان شد. از آن تاريخ به بعد ادعا مي شود شبح سرگردان او هم در قصر ديده شده است. يکي از مدارک موجود که برخي محققان تلاش مي کنند بوسيله آن وجود اين اشباح را ثابت کنند، تصاوير ضبط شده توسط دوربين هاي مدار بسته قصر است. اين تصاوير، شبحي را نشان مي دهند که در حال باز و بسته کردن درهاي قصر است. اين تصاوير توسط بسياري از شبکه هاي تلويزيوني نيز نمايش داده شد. دکتر ريچارد ويسمن، روان شناس و عضو هيأت علمي دانشگاه هردفورد شاير در اين رابطه مي گويد:« ارواح واقعاً وجود دارند اما اين فيلم همچنان مورد بررسي قرار مي گيرد تا صحت يا ساختگي بودن آن اثبات شود.»
موضوع از اين قرار بود که در اواسط سال 1974 خانواده ديفئو به خانه اي ويلايي در جزيره لانگ نقل مکان کردند اما چند ماه بعد در يکي از شب هاي سرد زمستاني در سيزدهم نوامبر وقتي رونالد و لوئيز به همراه دو پسر و دو دختر خود در خواب بودند، با گلوله هاي يک فرد ناشناس به قتل رسيدند که دليل اين آدمکشي هيچگاه مشخص نشد. اما اين تازه اول ماجراهاي وحشتناکي بود که از آن به بعد در اين خانه اتفاق افتاد. با مرگ اين خانواده مدت ها خانه خالي از سکنه بود تا بالاخره براي فروش گذاشته شد. تا اينکه خانواده لاتزس با داشتن سه فرزند، از بزرگي اين خانه خوششان آمده و آنجا را خريدند.
چيزي نگذشته بود که اتفاقات خارق العاده اين خانه زندگي آنها را به جهنم تبديل کرد. آنها هر شب با صداهايي ترسناک و عجيب از خواب بيدار مي شدند، درها و پنجره هاي قفل، خود به خود باز مي شد. گويا کسي در آشپزخانه مشغول کار بود و دائم صداي باز و بسته شدن درهاي کابينت و شير آب مي آمد. حتي صداي صحبت چند نفر با هم يا صداي بازي بچه ها نيز به گوش مي رسيد. نيرويي عجيب در خانه بود که آنها را هر شب در ساعت 3:15 دقيقه يعني ساعتي که خانواده ديفنو به قتل رسيده بود بيدار مي کرد.
خانواده لاتزس ديگر طاقت زندگي در اين خانه را نداشتند. کشيش کليساي سنت ماري که در نزديکي خانه آنها بود، داستان کشته شدن خانواده ديفئو را براي آنها تعريف کرد و به آنها گفت که روح اين خانواده هنوز در اينجا ساکن است و بهتر است شما از اين خانه برويد.
خانواده لاتزس که تنها 28 روز در اين خانه ساکن بودند آنجا را ترک کردند. از آن روز به بعد اين خانه خالي و متروک باقي مانده است و هيچ کس جرأت نزديک شدن به آنجا را ندارد.
در 28 اکتبر 1880 فرد وايت که به تازگي به اين شهر آمده بود و اولين کلانتر تامب استون به حساب مي آمد، به طور اتفاقي با گلوله يک پسر کابوي به نام کارلي بيل بروسيس کشته شد. مدتي بود که کلانتر به کارلي بيل که عضو يک گروه خلافکار در اين شهر بود مشکوک شده بود و حتي يکي از اعضاي گروه را به خاطر خلاف هاي متعدد دستگير کرده بود.
سرگرمي اين گروه گذاشتن هدف و شليک به آنها بود و حتي به عبور عابران نيز هيچ توجهي نداشتند. آن روز صبح نيز آنها مشغول شليک به قوطي هاي نوشابه بودند که کلانتر نيز هدف يکي از اين گلوله ها قرار گرفت و کشته شد. از آن روز به بعد بود که افراد اين گروه روز خوش نديدند و يکي پس از ديگري با شليک يک مرد ناشناس که کتي بلند و سياه بر تن داشت کشته مي شدند.
نکته بسيار عجيب در مورد کشته شدن اين افراد کشته شدن آنها درست مانند کلانتر بود و اينکه ادعا مي شد به جز آنها هيچ کس نه مرد سياهپوش را مي ديد و نه او را مي شناخت. اما اين تنها رخداد عجيب تامب استون نبود؛ بعد از اين ماجرا، اتفاقات بد ديگري هم براي شهر پيش آمد؛ دو آتش سوزي مهيب در دو سال پياپي يکي در اول ژوئن 1881 و يکي در مي 1882 باعث از بين رفتن قسمت عظيمي از شهر و کشته و بي خانمان شدن صدها نفر شد.
40 مرد در يکي از سالن هاي شهر محبوس شده و زنده زنده در آتش سوختند. از آن به بعد بود که اين شهر به شهر ارواح مشهور شد و ديگر کسي حاضر نبود در آنجا زندگي کند. علت اصلي ترس مردم از اين شهر، شنيدن صداهاي عجيب و غريب بود. اين صداها شبيه زمزمه کردن عده اي با هم بود. مردم ادعا مي کردند در خيابان هاي شهر صداي گلوله به گوش مي رسد در حالي که کسي تيراندازي نکرده است و همچنين صداي خرد شدن چوب هاي خانه ها بر اثر آتش سوزي در همه جاي تامب استون شنيده مي شود.
کساني که به اين شهر سفر کرده اند مي گويند ساکنان اندک شهر معتقدند که هنگام غروب مي توان روح تمام کساني را که در اين شهر جان خود را از دست داده اند، ديد.
معروف ترين شبحي که بيشتر مسافران شهر مدعي هستند که آن را ديده اند، شبح زني است که کودکش را بر اثر ابتلا به تب زرد از دست داده و از شدت ناراحتي خودکشي کرده است.
او با لباسي سفيد در حالي که صداي لالايي اش در تمام شهر شنيده مي شود ديده شده است. تا به حال 31 مورد گزارش مختلف در مورد ديده شدن يا شنيدن صداي اين ارواح به مرکز تحقيقات علوم ناشناخته در آريزونا ارائه شده است. طبق اين گزارشات صداها در سکوت شب به وضوح قابل شنيدن است.
نيروهاي امنيتي که از سال 1946 تا 1963 در آنجا مشغول به کار بودند و همچنين کارمندان زندان که به همراه خانواده هايشان در اين جزيره زندگي مي کردند ادعا مي کنند هر روز صداهاي عجيبي مانند ناله کردن و فريادهاي دلخراش از سراسر زندان به گوش مي رسيد.
اين زندان به مدت 29 سال محلي براي نگهداري معروف ترين جنايتکاران دنيا از جمله ال کاپون بود. زندانيان آلکاتراز شکنجه هاي شديدي مي ديدند تا به کارهاي خود اعتراف کنند. آنها مجبور بودند روي سنگ هاي سرد و چسبيده به هم، شب را به صبح برسانند و در اتاق هاي تاريکي نگهداري مي شدند که حتي روزنه اي از نور نداشت. اين زندان در سال 1963 به دستور رابرت اف کندي براي هميشه تعطيل شد.
منبع:همشهري سرنخ، شماره 75.
هميشه داستان هاي زيادي در مورد ديده شدن ارواح و يا شنيدن صداهاي عجيب و غريب از خانه هايي که در آنها اتفاق بدي رخ داده است و صاحبانشان کشته شده اند، به گوش مي رسد اما صحت بيشتر اين موارد به اثبات نرسيده است. در تمام دنيا داستان و افسانه هاي بسياري در مورد ارواح شنيده مي شود که بخشي از تاريخ کشورها را تشکيل مي دهند. در دنيا عده زيادي وجود دارند که بي رحمانه و بي گناه کشته شده اند و مردم براساس باورهاي عاميانه فکر مي کنند که روح اين افراد در آرامش نيست و براي گرفتن انتقام و اجراي عدالت در اطراف محل مرگشان پرسه مي زنند. افرادي که در زمينه ماوراء الطبيعه تحقيق مي کنند معتقدند که اثبات يا رد چنين مسائلي نيازمند تحقيقات بسيار است.
يکي از داستان هاي ارواح که نسل به نسل و بيش از 4 قرن است، در مکزيک نقل مي شود افسانه زن نالان است. داستان زني است که در نيمه هاي شب با ناله و شيون گريه کرده و دائم فرزندانش را صدا مي زند؛« کودکانم، کودکان بي گناه من». ادعا مي شود ناله هاي اين زن آن قدر بلند و جانسوز است که تقريباً در تمام شهر شنيده مي شود. بعضي از مردم ادعا مي کنند که حتي روح اين زن را ديده اند که لباسي کهنه و پاره به تن دارد و روي آن لکه هاي خون ديده مي شود.
اما داستان اين گريه هاي شبانه به اين قرار است که در حدود 460 سال پيش يعني در سال 1550 در مکزيک دختري دو رگه سرخ پوست و اسپانيايي به نام لوئيزادونا- لوئيزا که البته در بعضي از داستان ها ماريا ناميده مي شود - زندگي مي کرد. زيبايي اين دختر به حدي بود که گفته مي شد زيباترين دختر دنياست.
همين زيبايي باعث شده بود تا دچار غرور شود. هرچه ماريا بزرگ تر مي شد غرور او نيز بيشتر مي شد تا حدي که حتي جواب خواستگاراني که در دهکده داشت را نيز نمي داد و عقيده داشت زيباترين دختر دنيا بايد با زيباترين مرد ازدواج کند. در يکي از روزهايي که او در انتظار مرد روياهايش سوار بر اسب سفيد بود، يکي از نجيب زادگان اسپانيايي به نام دون نونو مونتکلاس که به مکزيک مهاجرت کرده بود و اتفاقاً چهره اي زيبا داشت وقتي از دهکده آنها گذر مي کرد با ماريا آشنا شده و با او ازدواج کرد.
در اين زمان ماريا تصور مي کرد که خوشبخت ترين روي کره زمين است و اين خوشبختي با به دنيا آمدن فرزندانش تکميل شد. آنها صاحب سه فرزند شده بودند. در اين مدت دون نونو براي ديدن پدر و مادرش مرتب به شهر مي رفت و باز مي گشت تا اينکه در يکي از همين سفرها رفت و هيچگاه بازنگشت. پس از گذشت چند ماه ماريا براي يافتن همسرش به شهر رفته و بالاخره او را پيدا کرد اما يکباره با صحنه اي باور نکردني رو به رو شد. او، همسرش را در ميان يک جشن عروسي يافت؛ دون نونو داشت با دختري از يک خانواده متمول اسپانيايي ازدواج مي کرد.
در اين هنگام ماريا ساکت نمانده و به همه گفت که من همسر اين مرد هستم اما دون نونو گفته هاي او را تکذيب کرد و گفت من هرگز با زني بي اصالت مانند تو ازدواج نخواهم کرد و ماريا را به طرز بدي از جشن بيرون کردند. ماريا درمانده و مستأصل، با حس کينه اي عميق به دهکده بازگشت و در يک حمله جنون آني به طرز فجيعي کودکان خود را با ضربات چاقو به قتل رساند.
پس از چند ساعت وقتي کمي آرام شد تازه فهميد که چه کاري انجام داده است، ماريا ديوانه وار جيغ مي زد و با لباس هايي که غرق در خون بود در خيابان مي دويد که دستگير شد و به جرم قتل فرزندانش مدتي زنداني و بعد از آن به اعدام محکوم شد. زن جوان لوئيزا در ميدان اصلي شهر و در ملاء عام به دار آويخته شد و جسد او مدت ها بر دار باقي ماند تا عبرتي باشد براي ديگران. اما اين پايان داستان او نبود زيرا از آن به بعد مردم مکزيکوسيتي بعد از گذشت اين همه سال هنوز تصور مي کنند که صداي او در گوشه و کنار شهر و در اطراف خانه اي که کودکانش را در آنجا به قتل رسانده بود به گوش مي رسد که با گريه و ناله فرزندان خود را صدا مي زند. به همين دليل مردم نام او را لالورنا به معني زني که ناله مي کند گذاشته اند.
ارواح قصر همپتون
شبح ديگر، مربوط مي شود به ملکه جين سيمور که در سال 1537 پسري به دنيا آورد و تنها يک هفته بعد از تولد فرزندش از دنيا رفت. او در حالي که با لباسي سفيد و شمعداني در دست در کاخ پرسه مي زده، ديده شده است.
از اشباح ديگري که با ايجاد سر و صدا کاخ همپتون را که روزي يکي از زيباترين قصرهاي انگلستان بود، به مکاني رعب آور تبديل کرده اند مي توان به شبح اسقف اعظم لاوود اشاره کرد که در کتابخانه به دست افراد ناشناس سر از بدنش جدا شده بود.
روح او طوري ديده شده است که سرش روي زمين مي غلتد و دائم صداي فرياد او به گوش مي رسد. همچنين شبح سيبل پن، نديمه پسر هنري است که در سال 1562 از دنيا رفت و در حياط قصر به خاک سپرده شد اما هيچ کس از مکان قبر او اطلاع نداشت تا اينکه در سال 1829 هنگامي که کليساي قصر تخريب شد قبر او نيز نمايان شد. از آن تاريخ به بعد ادعا مي شود شبح سرگردان او هم در قصر ديده شده است. يکي از مدارک موجود که برخي محققان تلاش مي کنند بوسيله آن وجود اين اشباح را ثابت کنند، تصاوير ضبط شده توسط دوربين هاي مدار بسته قصر است. اين تصاوير، شبحي را نشان مي دهند که در حال باز و بسته کردن درهاي قصر است. اين تصاوير توسط بسياري از شبکه هاي تلويزيوني نيز نمايش داده شد. دکتر ريچارد ويسمن، روان شناس و عضو هيأت علمي دانشگاه هردفورد شاير در اين رابطه مي گويد:« ارواح واقعاً وجود دارند اما اين فيلم همچنان مورد بررسي قرار مي گيرد تا صحت يا ساختگي بودن آن اثبات شود.»
خانه اشباح
موضوع از اين قرار بود که در اواسط سال 1974 خانواده ديفئو به خانه اي ويلايي در جزيره لانگ نقل مکان کردند اما چند ماه بعد در يکي از شب هاي سرد زمستاني در سيزدهم نوامبر وقتي رونالد و لوئيز به همراه دو پسر و دو دختر خود در خواب بودند، با گلوله هاي يک فرد ناشناس به قتل رسيدند که دليل اين آدمکشي هيچگاه مشخص نشد. اما اين تازه اول ماجراهاي وحشتناکي بود که از آن به بعد در اين خانه اتفاق افتاد. با مرگ اين خانواده مدت ها خانه خالي از سکنه بود تا بالاخره براي فروش گذاشته شد. تا اينکه خانواده لاتزس با داشتن سه فرزند، از بزرگي اين خانه خوششان آمده و آنجا را خريدند.
چيزي نگذشته بود که اتفاقات خارق العاده اين خانه زندگي آنها را به جهنم تبديل کرد. آنها هر شب با صداهايي ترسناک و عجيب از خواب بيدار مي شدند، درها و پنجره هاي قفل، خود به خود باز مي شد. گويا کسي در آشپزخانه مشغول کار بود و دائم صداي باز و بسته شدن درهاي کابينت و شير آب مي آمد. حتي صداي صحبت چند نفر با هم يا صداي بازي بچه ها نيز به گوش مي رسيد. نيرويي عجيب در خانه بود که آنها را هر شب در ساعت 3:15 دقيقه يعني ساعتي که خانواده ديفنو به قتل رسيده بود بيدار مي کرد.
خانواده لاتزس ديگر طاقت زندگي در اين خانه را نداشتند. کشيش کليساي سنت ماري که در نزديکي خانه آنها بود، داستان کشته شدن خانواده ديفئو را براي آنها تعريف کرد و به آنها گفت که روح اين خانواده هنوز در اينجا ساکن است و بهتر است شما از اين خانه برويد.
خانواده لاتزس که تنها 28 روز در اين خانه ساکن بودند آنجا را ترک کردند. از آن روز به بعد اين خانه خالي و متروک باقي مانده است و هيچ کس جرأت نزديک شدن به آنجا را ندارد.
شهر ارواح
در 28 اکتبر 1880 فرد وايت که به تازگي به اين شهر آمده بود و اولين کلانتر تامب استون به حساب مي آمد، به طور اتفاقي با گلوله يک پسر کابوي به نام کارلي بيل بروسيس کشته شد. مدتي بود که کلانتر به کارلي بيل که عضو يک گروه خلافکار در اين شهر بود مشکوک شده بود و حتي يکي از اعضاي گروه را به خاطر خلاف هاي متعدد دستگير کرده بود.
سرگرمي اين گروه گذاشتن هدف و شليک به آنها بود و حتي به عبور عابران نيز هيچ توجهي نداشتند. آن روز صبح نيز آنها مشغول شليک به قوطي هاي نوشابه بودند که کلانتر نيز هدف يکي از اين گلوله ها قرار گرفت و کشته شد. از آن روز به بعد بود که افراد اين گروه روز خوش نديدند و يکي پس از ديگري با شليک يک مرد ناشناس که کتي بلند و سياه بر تن داشت کشته مي شدند.
نکته بسيار عجيب در مورد کشته شدن اين افراد کشته شدن آنها درست مانند کلانتر بود و اينکه ادعا مي شد به جز آنها هيچ کس نه مرد سياهپوش را مي ديد و نه او را مي شناخت. اما اين تنها رخداد عجيب تامب استون نبود؛ بعد از اين ماجرا، اتفاقات بد ديگري هم براي شهر پيش آمد؛ دو آتش سوزي مهيب در دو سال پياپي يکي در اول ژوئن 1881 و يکي در مي 1882 باعث از بين رفتن قسمت عظيمي از شهر و کشته و بي خانمان شدن صدها نفر شد.
40 مرد در يکي از سالن هاي شهر محبوس شده و زنده زنده در آتش سوختند. از آن به بعد بود که اين شهر به شهر ارواح مشهور شد و ديگر کسي حاضر نبود در آنجا زندگي کند. علت اصلي ترس مردم از اين شهر، شنيدن صداهاي عجيب و غريب بود. اين صداها شبيه زمزمه کردن عده اي با هم بود. مردم ادعا مي کردند در خيابان هاي شهر صداي گلوله به گوش مي رسد در حالي که کسي تيراندازي نکرده است و همچنين صداي خرد شدن چوب هاي خانه ها بر اثر آتش سوزي در همه جاي تامب استون شنيده مي شود.
کساني که به اين شهر سفر کرده اند مي گويند ساکنان اندک شهر معتقدند که هنگام غروب مي توان روح تمام کساني را که در اين شهر جان خود را از دست داده اند، ديد.
معروف ترين شبحي که بيشتر مسافران شهر مدعي هستند که آن را ديده اند، شبح زني است که کودکش را بر اثر ابتلا به تب زرد از دست داده و از شدت ناراحتي خودکشي کرده است.
او با لباسي سفيد در حالي که صداي لالايي اش در تمام شهر شنيده مي شود ديده شده است. تا به حال 31 مورد گزارش مختلف در مورد ديده شدن يا شنيدن صداي اين ارواح به مرکز تحقيقات علوم ناشناخته در آريزونا ارائه شده است. طبق اين گزارشات صداها در سکوت شب به وضوح قابل شنيدن است.
ارواح سرگردان آلکاتراز
نيروهاي امنيتي که از سال 1946 تا 1963 در آنجا مشغول به کار بودند و همچنين کارمندان زندان که به همراه خانواده هايشان در اين جزيره زندگي مي کردند ادعا مي کنند هر روز صداهاي عجيبي مانند ناله کردن و فريادهاي دلخراش از سراسر زندان به گوش مي رسيد.
اين زندان به مدت 29 سال محلي براي نگهداري معروف ترين جنايتکاران دنيا از جمله ال کاپون بود. زندانيان آلکاتراز شکنجه هاي شديدي مي ديدند تا به کارهاي خود اعتراف کنند. آنها مجبور بودند روي سنگ هاي سرد و چسبيده به هم، شب را به صبح برسانند و در اتاق هاي تاريکي نگهداري مي شدند که حتي روزنه اي از نور نداشت. اين زندان در سال 1963 به دستور رابرت اف کندي براي هميشه تعطيل شد.
منبع:همشهري سرنخ، شماره 75.
/ج