ملاقات عجيب

از زماني که حضرت موسي (ع) درباره ي حضرت خضر(ع) شنيده بود ، مدام از درگاه خداوند مي خواست تا اجازه ي ديدار با او را بدهد. هر بار که توصيف او را مي شنيد بيش تر از قبل مشتاق ديدارش مي شد. خداوند به موسي(ع) فرمود که ديدن او چندان هم آسان نيست. ولي موسي(ع) اصرار داشت که اين مرد الهي را ببيند. خداوند نيز
چهارشنبه، 11 خرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ملاقات عجيب

عجيب ملاقات
ملاقات عجيب


 





 

درآنجا بنده اي از بندگان خاص ما را يافتند که او را رحمت ولطف خاصي عطا کرديم وهم از نزد خود وي را علم الهي بياموختيم.
سوره کهف _ آيه 65
از زماني که حضرت موسي (ع) درباره ي حضرت خضر(ع) شنيده بود ، مدام از درگاه خداوند مي خواست تا اجازه ي ديدار با او را بدهد. هر بار که توصيف او را مي شنيد بيش تر از قبل مشتاق ديدارش مي شد. خداوند به موسي(ع) فرمود که ديدن او چندان هم آسان نيست. ولي موسي(ع) اصرار داشت که اين مرد الهي را ببيند. خداوند نيز خواسته ي پيامبرش را پذيرفت وحضرت موسي(ع) آماده سفر شد وسفري که نمي دانست چه اتفاقات عجيبي رادر آن تجربه مي کند.
آن روز حضرت موسي(ع) با خوشحالي به نزد حضرت يوشع (ع)(1)که وصي او بود. رفت وگفت: «آماده شو تا با هم به سفري معنوي برويم.»
يوشع(ع) با کنجکاوي پرسيد: «چه سفري است که اينقدر مشتاق آن هستيد؟»
حضرت موسي(ع) گفت: «به دنبال مردي مي رويم که خداوند توجه زيادي به او دارد وبه او علم الهي بخشيده است. من گمان مي کردم که عالم ترين آدم روي زمين هستم ولي خداوند به من فرمود که علوم واسراري هستند که من از آنها خبر ندارم وکساني هستند که به اين اسرار آگاه هستند.»
يوشع (ع) گفت: « نمي دانم. بايد دنبال نشان ها باشيم. فقط مي دانم که بايد به جايي برويم که دو دريا به يکديگر مي رسند.
اگر چند سال هم طول بکشد، آنقدر مي روم تا پيدايش کنم واز او اسرار زيادي بياموزم.»
درقرآن ذکر نشده که آنها چه مدت راه رفتند تا به محلي رسيدند که دو دريا به يکديگر مي رسيدند ولي هر چه گشتند، کسي را که مي خواستند نيافتند خسته وگرسنه بودند. از دريا ماهي گرفتند و روي آتش، بريانش کردند. (2) اما قبل از اينکه ماهي را بخورند؛ موسي(ع) فکر کرد که نشانه اي ديده است وبا عجله به دنبال آن نشانه رفت.حضرت يوشع(ع) هم به دنبالش رفت. اما هر چه بيش تر مي رفتند ، اثري از نشانه اي که مي خواستند نبود. عاقبت حضرت موسي (ع) خسته شد گفت: «بايد استراحت کنيم. ماهي را بياور تا بخوريم.
يکدفعه يوشع(ع) فريادي کشيد وگفت: «عجيب است! چرا آن زمان متوجه اتفاق عجيبي که افتاده؛ نشدم؟ ما کنار دريا نشسته بوديم تا غذا بخوريم وقتي با عجله بلند شديم، ماهي به دريا افتاد ورفت. چطور متوجه آن اتفاق غير عادي نشدم! آخر من با چشم خودم ديدم که ماهي بريان شده شنا کرد ورفت.»!

موسي (ع) با خوشحالي خدا را شکر کرد وگفت: «اين يک نشانه است . بايد به همان جا برگرديم.»
وموسي(ع) درست متوجه شده بود وقتي به محل افتاده ماهي برگشتند حضرت حضر(ع) را ديدند که منتظر آنهاست. مردي که خداوند به او علم الهي بخشيده بود. خضر(ع) به موسي (ع) گفت :«شنيده ام که مي خواهي همراه من باشي ولي اين همراهي کار آساني نيست واحتياج به صبر وشکيبايي دارد.»
موسي (ع) گفت: «به خواست خداوند مرا با صبر وتحمل خواهي ديد.»
حضرت خضر(ع) گفت: « پس با من بيا ولي درمورد کارهايي که مي کنم سوال نکن تا زماني که وقتش برسد و خودم راز کارهايي را که انجام مي دهم ، به تو بگويم.»
حضرت موسي(ع) شرط خضر(ع) را پذيرفت وبا او همراه شد. آنها در امتداد ساحل پيش رفتند تا به لنگر گاهي رسيدند وسوار يک کشتي شدند. حضرت موسي (ع) نگاهي به خدمه کشتي کرد. به نظر مي رسيد که کارکنان کشتي انسان هايي با خدا وصالحي هستند. هنوز مسافت زيادي حرکت نکرده بودند که خضر(ع) تبري برداشت وقسمتي از کشتي را سوراخ کرد. خدمه ي کشتي با شتاب مقداري چوب آوردند تا سوراخ را ببندند ولي سوراخ بزرگ تر از آن بود که بتوانند به راهشان ادامه دهند.به ناچار در نزديک ترين ساحل توقف کردند وبا خشم از آنها خواستند که کشتي را ترک کنند.حضرت خضر(ع) با خونسردي از کشتي پياده شد.موسي (ع) دنبال او دويد وبا ناراحتي گفت: «چرا اين کار را کردي؟ آنها با اين کشتي کار مي کردند. حالا بايد مدت زيادي بيکاربمانندو کشتي را تعمير کنند.»
حضرت خضر(ع) نگاهي به حضرت موسي(ع) انداخت وگفت: «مگر قرار نبود که سوال نکني»!
حضرت موسي(ع) گفت: « ببخشيد! شرط را فراموش کرده بودم. ديگر نه سوالي ونه اعتراضي !»
آنها به راه خود ادامه دادند تا به پسر جواني رسيدند که از روبه رو مي آمد. حضرت خضر(ع) بدون مقدمه، جوان راکشت .حضرت موسي (ع) با تعجب به جسم بي جان جوان نگاه کرد وگفت: «عجب کار ناپسندي کردي! آخر چرا بي دليل جان انساني بي گناه را گرفتي؟»
خضر(ع) با نارضايتي نگاهي به حضرت موسي(ع) انداخت وگفت: « باز هم سوال کردي؟ تو طاقت همراهي با من را نداري.»
موسي(ع) با پشيماني گفت: « حق با توست! اما به من فرصتي دوباره بده. اگر باز هم اعتراض کردم، مرا به حال خود بگذار وبرو.»

خضر (ع) قبول کرد وبه راه افتاد. پس از مدتي به يک آبادي رسيدند وخضر(ع) از مردم آبادي تقاضا کرد که به آنها غذا بدهد ولي کسي حاضر نشد که آنها را به خانه اش راه بدهد. يا لقمه اي به آنها بدهد. آنها دست خالي از آبادي خارج شدند .بيرون آبادي ديوار خرابي بود که درحال فروريختن بود. حضرت خضر(ع) بلافاصله با آب وخاک؛گل درست کرد وديوار خراب را تعمير کرد. حضرت موسي(ع) با شگفتي به حضرت خضر(ع) نگاه کرد وگفت: « لااقل در ازاي تعمير اين ديوار از صاحبش مزدي مي گرفتي تا با آن غذا تهيه کنيم.»
خضر (ع) با آرامش کارش را تمام کرد بعد به موسي (ع) گفتک « باز هم تو اعتراض کردي وطبق شرطي که گذاشتيم بايد از هم جدا شويم. اما قبل از رفتن؛ علت کارهايي را که انجام دادم، برايت مي گويم . آن کشتي که سوراخ کردم، مال آدمي صالح بود و خانواده هاي فقير زيادي براي گذران زندگي، به آن احتياج داشتند .پادشاه آن مملکت دستور داده بود که تمام کشتي هاي سالم را به زور از صاحبانش بگيرند ودر جنگ استفاده کنند. من کشتي آنها را خراب کردم تا وقتي که مأموران پادشاه آمدند، کشتي آنهاخراب باشد واز بردنش منصرف شوند.»
موسي(ع) با شگفتي گفت: «عجب! پس حکمت اين کار،اين بود. پسر را چرا کشتي؟»
خضر(ع) جواب داد:« آن جوان پدر ومادرمؤمني داشت ولي خودش کافر وبدرفتار بود وسعي داشت که والدينش را هم کافر کند. اگرزنده مي ماند. باعث رنج وآزار پدرومادرش مي شد .من از پروردگار خواستم که به جاي اين پسر، فرزند صالحي به آنها بدهد.»
موسي(ع) گفت: « واين ديوار را چرا درست کردي؟» خضر(ع) گفت:«زيرا اين ديوار گنجي هست که متعلق به دو طفل يتيم است. پدر آنهاکه مرد صالحي بود، مدتي قبل فوت کرد. اگر اين ديوار را درست نمي کردم. خيلي زود خراب مي شد وگنج طفلان يتيم به دست ديگران مي افتاد . خداوند اراده کرده است که اين گنج پنهان بماند تا کودکان بزرگ شوند وخودشان گنج را پيدا کنند.بدان که تمام اعمالي که من انجام مي دهم ، به خواست واراده ي الهي است.»
وقتي سخنان حضرت خضر(ع) به پايان رسيد. حضرت موسي(ع) بعد از سکوتي طولاني گفت: «پشت تمام کارهايي که به نظر من ناعادلانه بود، حکمتي الهي وعادلانه قرار داشت. دوست داشتم باز هم تورا همراهي کنم ولي مي دانم که ديگر امکان ندارد وتو بايد بروي.»
واين پايان سفر حضرت موسي(ع) با حضرت خضر(ع) بود. اماخضر که بود؟ درقرآن و در سوره ي کهف، از اوفقط با عنوان مرد عالم نام برده شده است. ولي اکثر مفسران معتقدند که نام اين مرد عالم خضر بوده است. عده اي او را پيامبر نمي دانند ولي بيشتر محققان،ايشان را پيامبر مي دانند. اسرار آميز بودن شخصيت حضرت خضر(ع) باعث شده است که داستان ها وافسانه هاي زيادي درباره ي اونقل کنند. معروف است که علت اينکه به ايشان لقب خضر يعني سبز داده اند اين است که هر کجا نماز مي خواندند.اطرافشان سبز مي شده است. تاريخ نويسان خضر (ع) را فرزند پادشاهي بزرگ مي دانند که تخت سلطنت را رها کردتا به امرخدا به هدايت مردم بپردازد وخداوند به ايشان عمر جاويد داده است.
 

پي‌نوشت‌ها:
 

1-حضرت يوشع(ع) از پيامبران بني اسرائيل است.
2-بعضي از مفسران معتفدند که آنها به دستور خداوند، يک ماهي نمک سود با خود برده بودند.
 

منابع:
1- تفسيرنمونه، جلد 12
2- دايره المعارف شيعه، درباره حضرت خضر(ع) ، نوشته محمد جواد طبسي
نشريه شاهد نوجوان ،شماره 422.




 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما