شنیدنیهایی درباره سریال دليران تنگستان(1)

سريال «دليران تنگستان» با پخش هاي مکررش دو نقش مهم را در سال هاي بعد از انقلاب ايفا کرده است: نخست، معرفي شهيد رئيس علي دلواري در قالب سريالي خوش ساخت و جذاب به صورتي فراگير از طريق رسانه تلويزيون. دوم، شوراندن و تهييج نيروهاي مردمي در سال هاي دفاع مقدس عليه متجاوزين بعثي از طريق تأکيد بر ارزش هاي والاي اسلامي و شيعي شخصيت پرجذبه اي چون شهيد رئيس علي دلواري که با تأسي به سيد و سالار شهيدان به قيام عليه متجاوزين وق
سه‌شنبه، 24 خرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شنیدنیهایی درباره سریال دليران تنگستان(1)

شنیدنیهایی درباره سریال دليران تنگستان(1)
شنیدنیهایی درباره سریال دليران تنگستان(1)


 





 
گفتگو با همايون شهنواز، کارگردان سريال دليران تنگستان

درآمد
 

سريال «دليران تنگستان» با پخش هاي مکررش دو نقش مهم را در سال هاي بعد از انقلاب ايفا کرده است: نخست، معرفي شهيد رئيس علي دلواري در قالب سريالي خوش ساخت و جذاب به صورتي فراگير از طريق رسانه تلويزيون. دوم، شوراندن و تهييج نيروهاي مردمي در سال هاي دفاع مقدس عليه متجاوزين بعثي از طريق تأکيد بر ارزش هاي والاي اسلامي و شيعي شخصيت پرجذبه اي چون شهيد رئيس علي دلواري که با تأسي به سيد و سالار شهيدان به قيام عليه متجاوزين وق

 

ت انگليس در جنوب پرداخته بود.
مجموعه اين مسائل باعث شد تا از بدو ورود به حيطه تهيه و انتشار اين ويژه نامه، به مصاحبه با همايون شهنواز، ترغيب شويم. ضمن اين که استاد شهنواز به دليل تحقيقات گسترده اي که درباره شهيد دلواري و قيام جنوب انجام داده است، همواره پاي ثابت کنگره ها و همايش هاي مربوط به اين شخص و قيام او است. اين گفت و گو را بخوانيد:

چه شد که موضوع رئيس علي دلواري را براي ساخت سريال انتخاب کرديد؟
 

من زياد اشتياق به مصاحبه و گفت و گو درباره کارهاي خود ندارم، به ويژه درباره دليران تنگستان و رئيس علي. في الواقع آن رفتاري که با اثر من و مجموعه دليران تنگستان شد، هميشه باعث اندوه و حسرت من بوده است. ممکن است باور نکنيد، ولي بعد از انقلاب - سال 1359-تا ديدم سريال از سيما پخش مي شود و بخش هايي از آن سانسور شده و حتي اسم من را به عنوان پژوهش گر و نويسنده فيلم نامه و کارگردان از ابتدا و انتهاي آن حذف کرده اند، رغبتي نداشتم آن را ببينم ولي از جهتي خوشحالم که در ياد و خاطره مردم باقي مانده و من سعادت اين را داشتم که اثري پديد آوردم که نه فقط با ذهن و قلب مردم بوشهر و جنوب بلکه با مردم سراسر ايران ارتباط برقرار کرده است. البته اين توفيق حاصل همکاري بسيار صميمانه با تمامي افرادي بود که در آن شرايط سخت که ما اولين فيلم و سريال تاريخ ايران را مي ساختيم با من نهايت همکاري را داشتند. از آن بازيگر اوّل گرفته تا مردم محلّي به ويژه آدم هايي که در نقش سياهي لشکر در نقش تفنگچي مي آمدند و بعد به حدي شور و اشتياق داشتند و به قدري صميمانه کار مي کردند که من نقش هاي بالاتري به آنان مي دادم. آن چه امروز براي مردم دلنشين است، همين وجود و حضور و جلوه واقعي اين افرا د است که وقتي تفنگ را به سينه خود فشار مي دهند و پشت آن نخل باغ هاي بوشهر مي ايستند، حس مي کنيم که واقعاً با دشمن مبارزه مي کند. به هر حال آن چه باعث شد من به اين موضوع و به ماجراي نهضت مردم جنوب علاقه مند شوم در واقع يک اتفاق خيلي ساده بود که ممکن بود اصلاً رخ ندهد. من دانشجوي رشته حقوق سياسي دانشگاه تهران بودم. در آن زمان رهبران نهضت هاي ضد استعمار آفريقا و آسيا جذابيت خاصي داشتند و براي جوانان آن دوره قهرمان دنيا محسوب مي شدند. چه گوارا هم همين موقعيت را داشت و هنوز هم دارد و اخيراً هم فيلمي درباره او ساخته اند. شخصيتي که من آن وقت درباره او تحقيق مي کردم لومومبا رهبر نهضت مردم کنگو بود و به دست کمپاني ها و شرکت هاي چند مليتي که کنگو را غارت مي کردند کشته شد. من حين تحقيق درباره او در کتاب فروشي هاي رو به روي دانشگاه تهران يکي دو کتاب درباره ايشان پيدا کردم. قرار بود رساله اي درباره لومومبا بنويسم و چون حقوق سياسي مي خواندم، مي خواستم درباره چگونگي و سير تحول نهضت کنگو به رهبري لومومبا و اخراج بلژيک ها و غيره تحقيق کنم. به طور اتفاقي در رديف کتاب ها چشمم به کتابي برخورد به نام «دليران تنگستاني» نوشته رکن زاده آدميت. از اسم کتاب خوشم آمد چون آهنگين بود. سرسري نگاهي کردم و آن را خريدم و به خانه برگشتم. پدرم که سني از او گذشته بود و کمتر بيرون مي رفت وقتي ما بچه ها به خانه برمي گشتيم از بيرون سؤال مي کرد. من که برگشتم خانه پرسيد چه کتابي خريدي و من هم آن را به او نشان دادم. به محض اين که نام کتاب و نويسنده آن را ديد، گفت اين نويسنده دوست من است و من مي خواهم او را ببينم. ناشر کتاب، انتشارات اقبال بود. با آن جا تماس گرفتم و خلاصه پس از دو سه روز دوندگي آدرس منزل و تلفن آقاي آدميت را پيدا کردم و بعد با تماس تلفني، قراري با ايشان گذاشتم و همراه پدر به خدمت ايشان رفتيم

اين ملاقات مربوط به چه سالي بود؟
 

سال 1348بود. آقاي آدميت يک سال بعد فوت کرد. پدر من حدود هشتاد سال داشت و او از پدرم پيرتر بود. منزل آدميت در يکي از کوچه پس کوچه هاي خيابان کوروش کبير سابق و شريعتي فعلي بود. خانه اي بود بسيار معمولي. زماني که ما رفتيم فصل پاييز بود. و هوا سرد. فکر کنم ماه آذر بود. آدميت در يک اتاق کوچک نشسته بود. يک بخاري دستي نفتي هم روشن بود که از بوي نفت آن احساس خفگي به آدم دست مي داد و گرمايي هم نداشت. يک ميز کوچک جلو او بود و دور و برش پر از دفتر و کاغذ. وقتي وارد شديم و پدرم با او رو در رو شدند، همديگر را در آغوش گرفتند و نجواهاي خاص خودشان را داشتند. هيچ وقت آن لحظه را فراموش نمي کنم. که چگونه اشک ريختند و چه خاطراتي که بازگو نکردند و با چه بياني! اي کاش دوربيني داشتم و از اين لحظات ناب فيلم مي گرفتم. دو نفر سال ها از هم خبري نداشتند، در حالي که در يک شهر زندگي مي کردند. اين پيامد استبداد است که مردم را از هم دور مي کند و کاري مي کند که از يکديگر و سرنوشت همديگر اطلاعي نداشته باشند واقعاً جاي تأسف است که ما ايراني ها همديگر را گم مي کنيم، چون تشکل هاي مدني نداريم تا بتوانيم از حال يکديگر مطلع شويم و تجربيات خود را با هم در ميان بگذاريم، حال آن که اين يک ثروت عظيم براي مملکت است. پدرم در آن جلسه به آقاي آدميت گفت که پسرم در انگليس سينما و فيلم سازي خوانده و ايشان هم خيلي استقبال کرد.

اين ايده پدرتان بود يا ايده خود شما؟
 

ايده خود من بود. آدمي پر از آرزوست و ذهن من هم پر از فيلم هاي نساخته. «دليران تنگستان» هم يکي از آن ها بود. وقتي به پدرم ماجرا را گفتم،ايشان گفت آدميت رفيق قديمي من است. با هم آن جا مي رويم، با خودش صحبت کن. وقتي پدرم اين مسأله را به ايشان گفت و نظر او را جويا شد، آقاي آدميت حرفي به من زد که هنوز در خاطر دارم. او گفت: اين مبارزان با دست خالي با انگليسي ها جنگيدند و جنگ هم اين گونه نبود که اگر رئيس علي کشته شود، ماجرا متوقف شود، بلکه يک نهضت بود که شعله ور شد و شعله اش جاودان شد و اين موجب حفظ استقلال ايران در گذشته و حال و آينده خواهد بود. نظر او درباره ساخت فيلم مساعد بود و گفت خيلي عالي ست که اين کار انجام شود. ما به اين افراد مديون هستيم و اگر امروز با هواپيما وارد بوشهر مي شويم و به ويزا و پاسپورت و اجازه ورود و اقامت نياز نداريم و بخشي از کشور سرافراز ايران است، نتيجه همت، تلاش و کوشش آن ها بوده است.
آدميت حرف جالبي هم زد که آن موقع نمي فهميدم منظورش چيست مي گفت: «اين ها دست شان از خاک بيرون است» اين حرف خيلي روي من اثر گذاشت پرسيدم منظورتان چيست؟ گفت: هر چند زير خاک خفته اند ولي با دست شان اشاره مي کنند که راه ما را ادامه دهيد».جالب اين که هفته پيش به من خبر دادند عده اي از بوشهر آمده اند و خواهان ملاقات با شما هستند. بعد از يکي دو ساعت خود را به منزل رساندم ديدم چند نفر پشت در منتظرند. با شرمندگي در را باز کردم و وارد منزل شديم. پس از گپ و گفت زياد، يکي از آن ها که جانباز جنگ تحميلي بود و در روز چهارم نبرد در جبهه خرمشهر يک پايش به طور کلي و پاي ديگرش را از زانو به پايين از دست داده بود، چند قطعه شعر خواند که تعبير «دستش از خاک بيرون است» را در شعر او هم شنيدم. مخاطب شعر او، من ناقابل بودم.
تا که تاريخه در اذهان بماند ياد تو
از دل اين حق شناسان کي روي از اين ديار
آن شهيد خفته در خاک نجف رئيس علي
گشته است با تربت مولا مزارش همجوار
گر چه پنهان است جسم عطر و پاکش ولي
« تا ابد بيرون بماند دستش از خاکسار»
اين جمله همان حرفي است که آقاي آدميت گفته بود.
و ادامه شعر:
اين ندا سر مي دهند ياران او در روزگار
ما طلبکاران تاريخيم تا روز قرار
نام اين شاعر محمود يوسفي است. من وقتي معني اين حرف را از آقاي آدميت سؤال کرده بودم، گفته بود«جسمش زير خاک پوسيده ولي دستش به عنوان يک رهنمود، به آينده و به ادامه راه آن ها اشاره مي کند، به اين که ما را دريابيد و آن چه را که ما شروع کرديم، شما ادامه دهيد». به هر حال من خلاصه اي از آن کتاب را براي فيلم نوشتم و به تلويزيون رفتم که با زنده ياد فريدون رهنما که مردي بسيار فرهيخته، شاعر و فيلم ساز بود، در ميان بگذارم. رهنما، شاهنامه و تاريخ ايران را به خوبي مي شناخت و انسان ايران دوستي بود. او را از قصدم مطلع کردم. طرح را از من گرفت و بعد از مدتي گفت که آقاي قطبي، رئيس وقت سازمان گفته اگر فيلمي براساس اين طرح ساخته شود، خيلي خوب است، ولي بايد بدانيم چه امکاناتي مي خواهد. البته اين را هم اضافه کنم که شرايط خاص آن روز در موافقت با اين طرح تأثير داشت.

آن شرايط چه بود؟
 

سال 1348عراق با ايراني ها بدرفتاري مي کرد و عده اي را پابرهنه اخراج کرده بود. حتي کساني که اجدادشان آن جا زندگي مي کردند و سابقه دويست ساله داشتند نيز آواره شدند. بر سر اروندرود با آن ها اختلاف داشتيم. ايران کشتي ابن سينا را روي اروند حرکت داد. دريادار رمزي عطايي گفت: من روي عرشه مي ايستم و سلام مي دهم و تا انتهاي اروند مي روم تا ببينم چه کسي مانع من مي شود آن ها که آن همه تهديد کرده بودند، هيچ کاري انجام ندادند و هيچ اتفاقي رخ نداد.
از طرف ديگر، هم در زمان عبدالناصر و هم بعد از او، تبليغات بسيار گسترده اي آغاز شده بود به نام نهضت پان عربيسم که عرب ها در واقع بدون هيچ دليلي، ايران را مقابل خودشان مي ديدند. آن ها هنوز نام و عنوان خليج فارس را قبول ندارند. در کل، حال و هواي آن زمان بود که اين فيلم را مي طلبيد. من هم هدفي جز زنده کردن ياد آن دليران نداشتم. مي خواستم همان حرف مرحوم آدميت را که «آنان دستشان از خاک بيرون است» به مردم نشان دهم و بگويم چنين نهضت هايي بوده که مملکت حفظ شده است. بعد هم که پي طرح را گرفتم، آقاي قطبي زيرا آن نوشت: ما حاضريم يک ميليون و پانصد هزار تومان براي اين طرح هزينه کنيم.

در آن موقع هزينه يک فيلم سينمايي چقدر بود؟
 

بين صد تا صد و بيست هزار تومان

بعد هزينه را گرفتيد و...
 

نه، در اين اثنا طرح ما گم شد. بعد متوجه شديم که چه شده است. متأسفانه اين جا اگر کسي بخواهد کاري انجام دهد، ديگران جاي اين که کمک کنند چوب لاي چرخ او مي گذارند. يکي از دلايل عدم پيشرفت کارهاي ما همين است. مثلا آقاي آزمايش که يک صنعتگر بود کارخانه يخچال سازي آزمايش را راه انداخت. من يک يخچال آزمايش به قيمت سيصد و پنجاه تومان خريدم که هنوز به خوبي کار مي کند، ولي يک يخچال بوش آلمان داشتم که سوخت. بعدها کارخانه او را گرفتند و پس از مدتي که برگشت، ديگر کاري از پيش نرفت.
خلاصه اين که طرح من هم گم شد. بعد از پيگري زياد، در کشوي يکي از معاونين پيدا شد و بالاخره به عنوان اولين سفارش راديو و تلويزيون آن موقع، براي اجرا به سازمان تل فيلم که امروز سيما فيلم شده، به آقاي ملک سامان ويسي، رئيس آن جا محول شد و من براي بازبيني به بوشهر رفتم. بعد که شرايطي فراهم شد، با گروهي شش نفره براي تحقيق به بوشهر سفر کرديم که از ميان آن ها تنها خانم پارسي پور، فرناز بهزادي -طراح لباس- و مهدي حسابي -فيلم بردار-را به ياد دارم. ما نه تنها به بوشهر بلکه به تمام مناطقي که سرداران جنوب زندگي مي کردند رفتيم. يادم هست که خانم بدرالملوک تنگستاني از بازماندگان باقرخان و شهيد احمد خان تنگستاني هم ما را همراهي مي کردند و با کمک و راهنمايي ايشان به ديدار بازماندگان خوانين و برخي از مبارزان و سرداران رفتيم. به دلوار و اهرم تنگستان رفتيم و همين طور قلعه شنبه که در آن جا با غلام رزمي ياغي دوران شاه ملاقات کرديم. با داراب خان منصوري و محمد خان اميرعضدي فرزند برومند ناصر ديوان کازروني هم ديداري داشتيم. از طرف مناطق غربي بوشهر هم تا بندرهاي ديلم، گناوه، ريگ و قلعه امام حسن هم رفتيم. اين مسافرت براي من اهميت زيادي داشت. لوکيشن ها را در همان مکان هاي تاريخي و تقريباً با توجه به اين که چندان تغييري نسبت به گذشته نکرده بودند و همان حال و هوا را داشتند انتخاب کردم. بعضي از آدم ها، بازمانده هم رزمان رئيس علي بودند. از جمله مردي بود به نام خورشيد که وقتي حرف مي زد و تعريف مي کرد خيلي روي من تأثير مي گذاشت. حاصل آن کار گردآوري اسناد و مدارک بود. من تا آن روز به بوشهر نرفته بودم و در آن فرصت اين شهر را شناختم. اين سفر پانزده روز طول کشيد. ابتدا به بوشهر رفتيم و بعد به سمت مُند حرکت کرديم. با قايق از رودخانه مُند گذشتيم چون پلي در کار نبود. يک جاده خاکي صعب العبور بود و به ندرت ماشين رد مي شد. رفتيم بندر دير و طاهري -تا گاز بندي. قسمت يک تا سه اين سريال در قلعه نصوري در بندر طاهري و ساحل و نخلستان هاي بندر دير و کنگان فيلم برداري شد. خلاصه بعد از اين سفر فيلم نامه را تکميل کرديم. با اطلاعاتي که از کتاب و گفت و گو با آقاي آدميت و اين سفر به دست آورده بودم کار و ايده من تکميل شد. اين سفر من را خيلي تحت تأثير قرار داد و به آن حال و هوا برد. چون بوشهر هنوز دست نخورده بود و با بوشهر امروز زمين تا آسمان تفاوت داشت.

يعني بوشهر چهل سال پيش که شما به آن جا سفر کرديد، به بوشهر زمان رئيس علي نزديک بود؟
 

بله، هنوز نيروي هوايي و نيروي دريايي ساخته نشده بود. و تازه زمزمه تأسيس آن به گوش مي رسيد، که بالاخره بعدها قسمت اعظم شهر را اشغال کردند. ساختمان هاي قديمي و کوچه ها نيز هنوز ويران نشده بود و الان همان ساختمان ها را که در اردبيل يا در نارمک مي سازند، در بوشهر هم ساخته اند. هيچ سازماني، هيچ مقرراتي که اين ها را موظف کند که شرايط اقليمي را در ساخت و ساز در نظر بگيرند، وجود ندار د و هر کس هر چه دلش بخواهد مي سازد. من يک موقعي ناراحت بودم که چرا بيش از نيمي از بوشهر را نيروي هوايي و نيروي دريايي گرفته اند، اما الان خوشحالم، چون در غير اين صورت، آن اراضي وسيع به دست همين بساز و بفروش ها مي افتاد. به هر حال پس از بازگشت از سفر، تصوير خيلي روشني از کاري که تصميم داشتم انجام دهم به دست آوردم. بعد از اين که فيلم نامه را تکميل کردم، با آقاي آدميت قرار گذاشتم و با هم به محضر رفتيم و مبلغ ده هزار تومان به او دادم و امتياز داستان آن کتاب را براي تلويزيون خريدم، هر چند که آن موقع اين چيزها باب نبود. يادم است که آدميت گفت: من اين همه کار کرده ام ولي تا به حال چنين مبلغي نگرفته ام. پس از آن به فکر تهيه امکانات افتاديم؛ يعني انتخاب بازيگر، آکسسوار صحنه و... که کاملاً هم انجام شد. دستياران و همکاران من آقايان ابراهيم مختاري، احمد سليماني، ناييني، و خانم زهرا کاظمي و (همسرش هاشمي) و شهلا اعتدالي و مرحوم فرهنگ معيري بودند. آقاي عبدالله اسکندري و بهرام پور و خيلي هاي ديگر هم بودند. درباره صدابرداري هم بايد توضيح دهم که صدابرداري اين فيلم سرصحنه نبود و دوبله شده بود. مدير دوبلاژ من آقاي هوشنگ لطيف پور بود، که چند سال پيش او را در کانادا ديدم و گفت به کار ديگري مشغول است. او مرد هنرمندي است واقعاً براي بازسازي ديالوگ هاي اين فيلم به کارشناس هاي بومي نياز داشتم. زبان هر منطقه اي حال و فضاي خاص خودش را دارد. آن چه مورد نظر من بود، حفظ منطق زبان منطقه بود. براي مثال؛ بوشهري ها از جملات کوتاه و سريع استفاده مي کنند. کساني مثل بياباني و منوچهر آتشي، شاعر شوريده جنوب، مرا راهنمايي مي کردند که ديالوگ هاي خودم را که عادي نوشته بودم تنظيم کنم. زنده ياد بياباني مدت کوتاهي در بوشهر و بعد هم تا جايي که امکان داشت در تهران با من همکاري کرد. در دوبلاژ فيلم هم از زنده ياد منوچهر آتشي استفاده کردم.
براي عوامل فيلم کمپ درست کرده بوديم. قسمت ارتش ها هم جدا بود. آن ها صبح ها شيپور مي زدند و برنامه صبحگاهي داشتند و شب ها هم خاموشي. در محل استقرار خودشان تعميرگاه کاميون و آشپزخانه و طويله و دفتر و دستک و غيره هم داشتند. حدود چهارصد سرباز و درجه دار از تهران، شيراز و غيره آورده بودند. نگه داشتن اين عوامل کار آساني نبود ولي آن ها با من هماهنگ بودند. براي موسيقي فيلم از آقاي پژمان دعوت کردم که خودش هم اهل جنوب و بستک بود. ايشان در زمينه کاري خودش استاد است و موسيقي و سازهاي منطقه را خوب مي شناسد و من نظرم اين بود که از موسيقي و سازهاي منطقه مثل دمام، سنج، ني و ني انبان و غيره استفاده شود که ايشان هم همين کار را انجام داد. اما آقاي پژمان براي ساخت بخشي از موسيقي که به حضور خارجي ها و صحنه هايي از کنسولگري انگليس، واسموس و غيره ارتباط پيدا مي کرد، آقاي علي رهبري را معرفي کرد و من هم اين نظر را پسنديدم. به هر حال، من مصمم بودم که اين کار را انجام بدهم و خيلي هم خوش شانس بودم و البته جست و جو کردم تا همکاراني را انتخاب کنم که تا آخر راه با من باشند، هر چند بعضي از آن ها تا نيمه راه بيشتر نيامدند.

بازيگران چه؟
 

بازيگران را غالباً از ميان کساني انتخاب کردم که قبل از آن خيلي کم جلوي دوربين رفته بودند.

چرا؟
 

فکر مي کردم بازيگري که در يک شل قرار مي گيرد، بايد بديع باشد-مثلاً کسي که نقش آقاي «چيک» را بازي کرده است. آشنايي من با او خيلي جالب است و اين بايد يک جوري جفت و جور مي شد. در خيابان شاه عباس سابق، اتومبيلم مقابل يک گالري نقاشي خاموش شد، مي خواستم آن را هل بدهم که يک آقايي قوي هيکل از آن گالري آمد بيرون و گفت به شما کمک مي کنم. بعد که ماشين روشن شد براي شستن دستانم با مهرباني مرا به داخل گالري برد
من ترديد داشتم ولي سر آخر به او گفتم فکر مي کنم شما براي بازي در يکي از نقش هاي فيلم من مناسب باشيد و دوست دارم از شما تست بگيرم. پرسيد چه نقشي و من برايش توضيح دادم. گفت: من زمان انگليسي ها کارمند شرکت نفت آبادان بودم. آن ها مرا اخراج کردند. من گروه تئاتر داشتم. يک سگ زشت هم داشتم که اسمش را «چرچيل» گذاشته بودم. اداي انگليسي ها را درمي آورد و بعد شروع کرد به حرف زدن با افه هاي مختلف. خيلي برايم جالب بود. گفتم بيا دفتر تا قرار داد بنويسيم. کل مبلغ قرارداد او هشت هزار تومان بود. او بيشتر از يک ماه مغازه اش را بست و به بوشهر آمد، چون به اين کار عشق مي ورزيد. آقاي افرندنيا هم به همين ترتيب. جايي گفته است که اولين کاري که در آن ظاهر شده همين فيلم بوده. البته بازيگرهايي هم داشتم که الان با حسرت از آن ها ياد مي کنم؛ مثل آقاي اسماعيل داورفر که واقعاً نقش حاج سيد محمد کازروني را زنده کرد. من به اين نقش اين گونه نگاه مي کردم که بازاري هاي آن زمان، ضمن اين که زندگي سنتي داشتند، رفتار سنتي هم داشتند و اين رفتار شناخته شده بود. از آن طرف رفتارهايي هم بود مثل اين که رئيس علي چطور سوار اسب مي شد يا مثلاً در خانه چه رفتاري با همسر خودش داشت؟! ما درباره بازاري ها شناخت بيشتري داشتيم چون فيلم بيشتري از آن ها ساخته شده بود. البته اين شخص- سيد محمد کازروني - يک بازاري است اما فقط به فکر منافع خودش نيست و زندگي اش را به خاطر حمايت و پشتيباني از نهضت مردم جنوب فدا مي کند و در منطقه نام نيکي از خود باقي گذاشته است. من براي مراسم روز خيلج فارس که به آن جا رفته بودم ديدم درباره همين حاج سيد محمد رضا کازروني کتابي هم چاپ کرده بودند و معلوم شد که چقدر انسان خيّري بوده، چه کمک هايي به نهضت کرده و متحمل چه دردسرهايي شده است. بازيگران ديگري هم بودند که متأسفانه بايد از اکثر آن ها با عنوان زنده ياد ياد کنيم. چند روز پيش آلبوم عکس هاي مربوط به آن دوره را ورق مي زدم. آن جوان هاي شاداب و خندان ديگر بين ما نيستند. از خودم پرسيدم همه رفتند پس تو چرا ماندي، چه کار مي خواهي انجام دهي؟ بهار سال گذشته فرهنگ معيري و اسماعيل داورفر به فاصله يکي دو ماه از دنيا رفتند. زنده ياد خانم آتش خير نقش نبات را بازي کرد. البته اين را بگويم که بمن نگفتند به نقش آتش خير کمتر بپردازد. بلکه امکانات محدود بود، و گر نه مي توانستم از ماجراي نبات يک اپيزود بسازم.

نبات که بود؟
 

نبات زن ماهيگيري بود که کلبه شان در محدوده اردوگاه انگليسي ها قرار داشت. ماجراي او واقعي بود. به آن ها اخطار کرده بودند که اين کلبه را تخليه کنيد چون جزو منطقه نظامي شده است. شبيه همين کاري که اسرائيل با فلسطيني ها مي کند. اين مسائل است که امروز ما ارزش اين مبارزات را درمي يابيم و گر نه قرار بود که اين طرف را هم تبديل به شيخ نشين هاي عرب کنند. اين مبارزات مانع انجام نقشه هاي آنان شد. بالاخره يک روز شوهر نبات به ماهيگيري مي رود. انگليسي ها به آن جا مي روند و به نبات دستور تخليه مي دهند و او مقاومت مي کند. همه اثاث او را بيرون مي ريزند و در آخر وقتي همه از آن جا مي روند، افسر انگليسي تصميم به تجاوز به نبات مي گيرد، ولي او مقاومت مي کند و با زيرکي اسلحه اش را مي گيرد و او را مي کشد.

نقش آن افسر انگليسي را قاسم سيف بازي مي کرد؟
 

به ياد ندارم. فقط اين را مي دانم که يک ارمني اين نقش را بازي کرد. نقش پدر و مادر سيد مهدي بهبهاني هم
که نقش او را حميد طاعتي بازي مي کرد- و خوب هم بازي مي کرد-پيرمرد و پيرزني بوشهري بازي کردند. بازگير نقش مادر خالد حسين هم بوشهري بود. نقش خورشيد را هم يک بوشهري بازي کرد. من از کار اين آدم ها بيشتر لذت مي بردم.

محمود جوهري را چطور پيدا کرديد؟
 

سر کلاس هاي مهدي فروغ در دانشکده تئاتر. در کلاس چشمم به محمود جوهري افتاد و از چهره و نجابت نگاهش خوشم آمد. خيلي شبيه به عکس واقعي رئيس علي بود. به او پيشنهاد بازي دادم اما او گفت تا به حال جلو دوربين نرفته ام. گفتم تا به حال کار نمايشي انجام داده اي؟ گفت با عباس جوانمرد کار کردم و پهلوان اکبر مي ميرد را بازي کردم، اما جلوي دوربين بازي نکردم. و از من برنمي آيد. زنده ياد دکتر فروغ به من کمک هاي زيادي کرد. من از دانشکده ايشان چيزي حدود چهارده بازيگر انتخاب کردم.

براي بازي گرفتن از اين افرا د آماتور چه شيوه اي پيش گرفتيد؟
 

به آن ها مي گفتم من خودم به شما توضيح مي دهم و با اين توضيح شما مي فهميد که من چه مي خواهم و يک خواهش هم دارم و آن اين که اگر متوجه نمي شويد، بگوييد تا باز هم براي شما توضيح بدهم. اين روش بهتر بود از اين که بگوييم آقاي جوهري اين جا به طرف پنجره برو، سرت را از پنجره بيرون کن و بعد برگرد، دوباره روي صندلي بنشين.
مي گفتم کسي مي آيد که مي خواهد به تو و به نهضت کمک کند. برو از پنجره ببين آمده است يا نه. تو بايد با گشاده رويي و صميميت از او پذيرايي کني. با اين روش شخص به راحتي با ديگران کار مي کند. به هر حال کاري کردم که هر چه فکر مي کنم، مي بينم تأثير عميقي بر همه گذاشته است. در يکي از سفرهاي اخير که به بوشهر رفته بودم، بعضي از افراد را ديدم که بعد از سي و هشت سال، قسمت هايي از ديالوگ هاي فيلم را به ياد داشتند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 52
ادامه دارد...




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.