دو دستگيري، دو زندان(1)
برگرفته از خاطرات دوران مبارزه آيت الله اکبر هاشمي رفسنجاني
درآمد
بعد از تبعيد امام، فضاي مبارزه سرد شد. امکان ابراز احساسات به صورت 15خرداد نبود. نيروها هم با استفاده از تجربه هاي آن جريان حاضر نبودند تلفات بي حساب دهند، البته در قم فعاليت هايي شد که جمع ما در هدايت آن نقش داشت داشت. در ماه رمضان با هماهنگي گروه ما و هيئت هاي موتلفه، بنا شد در تهران مراکزي براي گرم شدن مبارزه و شکستن سکوت و خفقان ايجاد شود. براي مسجد جامع تهران و چند جاي ديگر برنامه ريزي شد. در برنامه ريزي آن مجالس، من با همکاري شهيد مهدي عراقي حضور فعالي داشتم. بنا شد افرادي را آماده کنيم براي سخنراني در آن مجالس، به صورتي که اگر يکي دستگير شد، ديگري براي مجلس بعد آماده باشد.30 نفر را آماده کرديم، که اگر- در بدبينانه ترين فرض- هر روز هم يکي را مي گرفتند، جلسات تا آخر ماه رمضان پيدا مي کرد. جلسات خصوصي تر هم بود که سران و افراد مشخص مبارزات مي آمدند. در بعضي از اين جلسات هم من صحبت مي کردم. مجموعا، برنامه ماه رمضان برنامه موفق و خوبي بود و توانست جو خفقان را بشکند. افرادي هم بودند که مي خواستند کارهاي تندتري انجام شود و ترور منصور و بازداشت شاخه نظامي مؤتلفه اوج تلاش هاي مبارزين آن ماه بود.
شب بعد از حادثه، شهيد عراقي ضمن شرح ماجرا گفت که ممکن است ايشان را بگيرند؛ چون افرادي را گرفته بودند و احتمال رسيدن به ايشان زياد بود. شب ها خانه خودشان نمي خوابيدند، ولي چون خبري نشد، رفتند به خانه. هنگام سحر به ما خبر دستگيري ايشان را دادند. بعد از دستگيري ايشان، من هم احساس خطر مي کردم، چون با بعضي از دستگير شدگان نزديک بودم، هر چند که در مورد جزئيات، مرکز برنامه ريزي، تيم عملياتي و... اطلاعات نداشتم. بعد از ترور منصور، مجلس مسجد جامع با تهاجم پليس به هم خورد و ادامه پيدا نکرد. جلسه اي که من شب ها شرکت مي کردم (کانون علوي در شرق تهران) پاتوق اصلي فعالان بود که از سوي رژيم به اين عنوان شناسايي نشد و تا آخر ماه رمضان ادامه پيدا کرد.
بعد از ماه رمضان آمديم قم. در قم هم وضع عادي به نظر مي رسيد. در 25شوال، به مناسبت سالگرد جريان فيضيه بنا بود مجلسي برگزار شود، به خصوص که بعد از تبعيد امام، در قم کمتر امکان تشکيل جلسه اي بود. به هر حال آن سال برنامه گسترده اي اجرا شد، مجلس پرشکوهي در مسجد بالاسر برپا و تظاهراتي بعد از آن انجام شد، که به ميدان آستانه کشيد و پليس در سرکوبي آن دخالت کرد...
فرداي آن روز، عده اي را در قم گرفتند، که يکي از دستگير شدگان من بودم. جريان اين دستگيري جالب است. از برنامه هايي که ما در اعتراض به تبعيد امام داشتيم، تهيه طومارهايي بود که بعضي با خون امضا مي شد. يکي از اين طومارها را در رفسنجان تهيه کرده بودند. نوارهايي هم بود و همه اينها پيش من بود. بناداشتم آنها را به بعضي از سفارتخانه ها بدهم. برنامه سفري هم به مشهد داشتم که بنا بود آقاي قمي حرکتي بکنند. شب پيش از حرکت رفتم منزل آقاي شريعتمداري براي صحبت با ايشان در همين زمينه ها. آنجا کفش من گم شد که معلوم نشد تصادفي بود يا دليل خاصي داشت. با آقاي شريعتمداري صحبت کردم و حرف هايي را که مي خواستم به ايشان گفتم. فردا صبح بنا بود بروم تهران و مشهد.
صبح که از منزل آمدم بيرون، در حالي که طومارها و نوارها همراه من بود، متوجه شدم که مامور شهرباني براي دستگيري من کمين کرده است. مي دانست که من عازم سفر هستم و بليط تهيه شده است. آن موقع به بيت آقاي شريعتمداري بدبين شدم. در زندان هم خوابي ديدم که دلالتي داشت، ولي چون خواب است و خيلي روشن نيست، نمي توانم واضح تر بگويم.
اجمالاً آن کسي را که از جريان سفر من خبر داشت، در خواب ديدم که نيمي از صورت او صورت خودش بود و نيم ديگر، صورت نصيري رئيس کل ساواک آن روز. به هر حال براي من اين احتمال تقويت شد که از طريق آن کسي که در منزل آقاي شريعتمداري جريان سفر مشهد را برايش گفتم، شهرباني و ساواک در جريان هدف سفر من به مشهد قرار گرفته اند، گرچه در جريان بازجويي ها چيزي که اين احتمال را تقويت کند، پيش نيامد.
در لحظه دستگيري، آنچه پيش از هر چيزي برايم نگران کننده بود، تعداد قابل توجهي طومار و نوار بود که مي خواستم به تهران ببرم و بايد براي آن چاره اي مي انديشيدم که کار چندان ساده و آساني هم نبود. راهي به نظرم رسيد و در پي آن به مامور گفتم: «بگذاريد به وسيله اين بقالي(که سر کوچه بود)، خبري به منزل بدهم که منتظر من نباشند.» او هم مخالفت نکرد. همين طور که به آن سمت مي رفتم، در حال عبور از روي جوي پر آب صفائيه، طومارهائي را که در دست داشتم، از زير عبا به آب انداختم و حرکت تند آب، آنها را به سرعت برد، بي آنکه آن مامور متوجه شود. يکي از آشنايان متوجه شده بود و کمي پائين تر، آنها را از آب گرفته و داده بود به منزل ما.
تعدادي هم نوار در جيب هاي من بود. براي انتقال من به شهرباني، از تاکسي استفاده شد. ما را که سوار تاکسي کردند، آهسته نوارها را از جيبم درآوردم و از زير عبا کف ماشين گذاشتم و با حرکت پا به زير صندلي راندم. بعدها معلوم شد که راننده تاکسي هم اين نوارها را پيدا کرده و به يکي از آشنايان ما تحويل داده بود. به هر حال به دست شهرباني نيفتاد.
با خيال آسوده وارد شهرباني شدم و در آنجا ديدم آقايان خلخالي، رباني شيرازي و انصاري شيرازي را هم دستگير کرده و آورده اند. بازجويي مختصري کردند و ما را به ساواک قم تحويل دادند. يک شب در آنجا مانديم و قوم و خويش هاي ما فعاليتي را شروع کردند که شايد بتوانند ما را آزاد کنند. به آنها گفته بودند فلاني را از تهران خواسته اند و کار دست ما نيست. نمي دانم راست مي گفتند يا نه. اين احتمال بود که علت بازداشت، همان مسائل قم بوده باشد و در جريان بازجويي و پي گيري ها به مسائل ديگري پي برده باشند. اول ما را بدون سخت گيري و با رفتار خيلي خوب بردند در بخش عمومي زندان قزل قلعه و اين مي تواند دليل بر عدم توجه آنها به ساير مسائل باشد.
در قم ما خيلي بي پروا بوديم و با اينها تند برخورد مي کرديم. در مسير قم - تهران هم با شوخي و خنده و دست انداختن ماموران، اينها را از رو برده بوديم و براي شان تعجب آور بود که اينها چه جور بازداشتي هايي هستند، با اين حالت، تفريح و بي اعتنايي! يکسره ما را بردند و تحويل قزل قلعه دادند.
در قزل قلعه آقاي سيد کاظم قريشي را ديدم که او را با امام جماراني از خمين گرفته و آورده بودند. جريان بازجويي به صورت عادي پيش مي رفت و ما هم تند و صريح برخورد مي کرديم و در مورد تقليد هم مي گفتيم مقلد امام هستيم. از صبح تا عصر بازجوئي ها بيشتر مربوط مي شد به تظاهرات و سخنراني ها و پخش اعلاميه ها و جلسات و هم فکران که مسائل عمومي مبارزان آن روز بود. در همان روز اول که در زندان عمومي و در حياط زندان مشغول واليبال بوديم، از پنجره بند2 زندان انفرادي که مشرف به حياط بود،آقاي توکلي بينا اطلاع دادند که جمع زيادي از سران مؤتلفه را هم گرفته اند و با شکنجه هاي سخت بازجويي مي کنند.
ناگهان مسائل ديگري مطرح شد و بازجو با صراحت، مسئله ترور منصور را مطرح کرد و سئوالات را به آن سمت برد. من گفتم: «هيچ اطلاعي در اين زمينه ندارم.» گفت: «من با شما رفتاري احترام آميز دارم، اما اگر درست به من جواب ندهيد، کسان ديگري مي آيند که چنين رفتاري نخواهند داشت. آنها جور ديگري رفتار مي کنند.» گفتم: «هر کس مي خواهد بيايد. اگر حرف صحيحي بخواهد، همين است.» از آنجا مرا به جاي زندان عمومي، به سلول انفرادي بردند و ساعتي بعد مرا احضار کردند که از اينجا داستان شکل ديگري پيدا کرد.
محل بازجويي تغيير کرد. حدود مغرب مرا بردند به دفتر ساقي(مسئول زندان). در آنجا از افراد ديگري هم بازجوئي مي کردند. وقتي نشستيم، اجمالاً يکي دو سئوال مطرح شده بود که سرهنگ مولوي آمد. او رئيس سازمان امنيت تهران بود. مرا که تا آن روز با او مواجه نشده بودم، به او معرفي کردند. او هم خودش را معرفي و با تهديد چند اتهام را مطرح کرد. از روي نوشته مي خواند: «تو سرباز فراري هستي، شش ماه خدمت کردي و فرار کردي. تو فتواي قتل منصور را گرفتي. تو از آقاي ميلاني 16هزار تومان پول گرفتي براي خانواده هاي زنداني. تو براي ترور اعليحضرت و تيمسار نصيري، برنامه ريزي کردي. تو از طرف آقاي خميني، روابط هيئت هاي مؤتلفه و قم بودي (و چيزهاي ديگري که حالا يادم نيست.) بايد همه اينها را شرح بدهي».
گفتم: «اين حرف هائي که مي زنيد، غير از فرار از سربازي، دروغ است؛ آن هم، شش ماه نبود و من دو ماه سرباز بودم. گرفتن من هم خلاف قانون بود، من الزامي نداشتم بمانم.» آمد جلو و مرا زير مشت و لگد گرفت و بعد گفت: «آنقدر بزنيدش که همه را قبول کند.» و رفت.
يک تيم بازجويي بود به مديريت سرهنگ افضلي که گويا آن موقع رئيس سازمان امنيت بازار بود؛ چون هيئت مؤتلفه هم بيشتر بازاري بودند و او آشنايي بيشتري با مسائل آنها داشت. با مسائل روحانيون هم آشنايي زيادي داشت. زير دست او يک تيم بازجو و شکنجه گر بود و شخص مجري شکنجه را امير صدا مي زدند. گاهي تلفن هاي مهم، مثلا تلفن نصيري را او جواب مي داد. بعيد مي دانم همه اوراق بازجويي آن جلسه اول در پرونده باشد. احتمالاً بعضي از آنها را پاره کرده اند. سئوالات هم متمرکز بود روي ترور: «از ترور نخست وزير چه اطلاعي داري؟ با بخارايي چه ارتباطي داري؟ با عراقي چه روابطي داري؟» و طبعا من اظهار بي اطلاعي مي کردم. سئوالي از اين قبيل مي کردند و پس از جواب من شروع مي کردند به زدن. گاهي مي خواباندند روي تخت و پاها را مي بستند به تخت و شلاق مي زدند. يکي از بازجوهاي آن شب، خودش را رحيمي معرفي کرد و ديگري رحماني، اينها اسم مستعار بودند. در سال 54 که باز مرا گرفتند، همان شخص از من بازجويي کرد. او در اين موقع رئيس کميته بود و براي اين که مرا بترساند گفت: «در آن شب، من تو را بازجويي مي کردم،»معروف است که او دانشجوي حقوق است که در دانشکده براي ساواک کار مي کرده است بعد از اين که شناخته شده بود و دانشجويان او را زده بودند، رسما در ساواک استخدام شد.
شلاق و شکنجه، همراه بود با فحاشي و اهانت. مقداري که مي زدند، يکي مي گفت: «نزنيد الان مي گويد.» در مواردي هم خودم مي گفتم و مجددا شروع مي شد. باز قانع نمي شدند و دوباره... گاهي مرا به ديوار مي چسباندند و چاقو را مي گذاشتند زير گلويم و مي گفتند: «سرت را مي بريم.» زير گلويم زخم شده بود. يک بار هم براي اهانت مرا لخت کردند. تا حدود چهار بعد از نصف شب اين وضع ادامه داشت. شلاق، گوشت ها را برده و به استخوان رسيده بود. قسمتي از استخوان هم شکسته بود. بعد از بازجوئي (چند روز بعد) من را با چشم بسته و لباس مبدل، به بيمارستاني نظامي در چهارراه حسن آباد بردند و عکس برداري کردند و معلوم شد استخوانم شکسته است که معالجه کردند. ضمن بازجويي دو سه بار هم از بالا - شايد نصيري يا ديگران -تلفن مي کردند و از نتيجه بازجويي مي پرسيدند. اينها مي گفتند: «هيچ نمي گويد.» براي خواندن نماز اجازه گرفتم و به زحمت توانستم نماز بخوانم. مرتبا تاکيد بر عجله در خواندن نماز مي کردند. آنچه براي آنها مهم بود، اطلاع از برنامه ترورهاي آينده بود، در ترور شاه و نصيري... يا اطلاع از اين که اسلحه از کجاآمده؟ فتواي ترور را چه کسي داده؟ نزديک ساعت چهار بعد از نصف شب بود که من از حال رفتم. وقتي قلم را به دستم مي دادند، نمي توانستم بنويسم اگر آن کاغذها پيدا شود- که بعيد مي دانم - آثار خون و کج نوشتن و... در آنها هست. بعد مرا کشاندند به طرف سلول. کساني که شلاق خورده باشند مي دانند که کف پا چه جوري مي شود. موقع راه رفتن، آدم خيال مي کند که ده، بيست سانت بلندتر از زمين است، مثل اينکه چيزي به پا چسبيده باشد. حالا من يادم نيست که فاصله اتاق بازجويي تا سلول را با پاي خودم آمدم يا با برانکارد. به محض رسيدن به سلول گروهبان نگهبان داخلي آن شب، گروهبان قايلي، و علي خاوري که حالا در خارج و دبير حزب توده است و در سلول رو به روي سلول من بود، يک ليوان شربت آوردند. آن موقع توده اي ها هم در زندان بودند که افراد مشهورشان همين خاوري و حکمت جو بودند.
از عصر که مرا بردند و نياوردند،آنها متوجه شده بودند که بازجويي سخت است. نوعا هم زنداني ها خيلي از ساعت هاي شب را بيدارند. شربتي دادند و مقداري مرکورکروم روي جراحات پشت و پا و قسمت هاي مجروح ماليدند. امکان خواب هم که نبود، نه به پشت، نه به رو و نه به پهلو. قبل از اينکه به خود بيايم، دوباره آمدند و مرا بردند. براي من اصلا امکان راه رفتن نبود، ولي گفتند بايد بيايي. اين هم شگردي بود براي شکستن مقاومت. يک ساعت يا کمتر طول کشيده بود و تازه بدنم، سرد و احساس درد، شروع شده بود که دو باره مرا بردند و همان اتاق بازجويي بود و فحاشي و مشت و لگد و...
خيلي آزارم دادند. ديگر طاقتم تمام شده بود. گفتم: «از اين سوالاتي که شما مطرح مي کنيد، من هيچ چيز نمي دانم، ولي مطلب ديگري مربوط به اين مسائل هست که شايد شما قانع بشويد؛ اما الان در حالي نيستم که بتوانم بنويسم. در پاسخ اين سئوالات شما اگر کشته هم بشوم، چيزي براي گفتن ندارم.» واقعا هم انگشتانم قادر به گرفتن قلم نبودند. دوباره مرا با درد شديد و ناراحتي و عوارض شکنجه آوردند به سلول.
اخبار مربوط به من در زندان عمومي قزل قلعه منعکس شد. از حياط زندان عمومي، از طريق پنجره مشرف به حياط از من احوال پرسي کردند. براي ناهار فرداي آن شب، آقاي رباني که با طبخ غذا آشنايي خوبي داشت، مرغي پخته بود و براي من فرستاد.
يکي دو روزي فاصله افتاد که دوباره مرا خواستند. تا حدودي امکان راه رفتن بود، گرچه استخوان پا شکسته بود. قسمت هايي را باندپيچي کرده بودند و به سختي راه مي رفتم. اين دفعه بازجو منوچهري بود، معروف به ازغندي - که قيافه آرام تري داشت و مي توانست نقش روشنفکرانه بازي کند بازجوهاي قبلي، خيلي خشن بودند.
پيش از ادامه خاطرات مرحله دوم بازجويي، به نکته شيرين و خاطره انگيزي اشاره مي کنم. همان شب اول بازجويي، دفعه دوم که مرا به سلول آوردند، با اينکه زندانيان ديگر، تشک را برايم طوري درست کرده بودند که بتوانم بخوابم، امکان خواب نبود. قرآني گرفتم و مقداري از آيات جهاد(سوره توبه) را خواندم. پيام اين آيات برايم مفهوم زيبايي داشت. در حالت روحي خوبي بودم و از آن لحظه هاي شيرين لذتي بردم که هميشه شيريني آن را در جانم حس مي کنم. در اين حال، همه دردها، غصه ها، اهانت ها و فحاشي ها را فراموش کردم. بي اغراق از پرداختن بهايي چنان سنگين و مشکلاتي که برايم پيش آمده بود، به اضافه دلهره و اضطراب آينده بازجويي، براي رسيدن به اين حال خرسند بودم و خدا را سپاسگزار.
در گذشته ها و روزگار طلبگي، هميشه با رفتن به جمکران زيارت حضرت معصومه(ع) و گاهي تجهد و اعتکاف در جست و جوي چنين حالي بودم، ولي هرگز چنين حال لذت بخشي برايم پيش نيامده بود. بعدها هم آرزوي پيداشدن چنين حالي را داشتم. به هر حال در وجدان خود از خدا ممنون شدم و براي مقاومت آمادگي بيشتري پيدا کردم.
منوچهري - خودش را با اين نام معرفي کرد، نام اصلي اش اين نبود-مقداري در مورد سابقه ها و تجربه هايش گفت و اينکه او نواب صفوي را بازجويي کرده است و چنين و چنان و تجربه کار و سابقه بازجويي دارد. من گفتم: «در مورد سئوال هايي که شما مطرح مي کنيد، هيچ چيزي نمي دانم؛ ولي پس از بازداشت گروهي از افراد مؤتلفه در ارتباط با ترور منصور، ما فکر مي کرديم به بهانه ترور، گروهي از بچه مسلمان ها را بي گناه گرفته اند تا با خشونت مبارزه را سرکوب و اينها را اعدام کنند؛ به آنها تهمت مي زنند. براي نجات اينها برنامه ريزي کرديم و من با آيات گلپايگاني، خوانساري و آقاي فلسفي ملاقات هايي کردم».
در اين زمينه يک سلسله سئوالات فرعي مطرح مي شد که به صورتي جواب مي دادم. اين يک بخش بازجويي بود. بخش ديگر مربوط بود به چگونگي آشنايي با افرادي مثل آقاي عراقي و توکلي که ارتباطم با آنها روشن شده بود و بايد در مورد چگونگي اين آشنايي و مبدا آن توضيح ميدادم. در اين مورد هم گفتم که در منزل امام با اينها آشنا شدم. مقداري هم در مورد اين که چه اقداماتي بنا بود بکنيد... در اين مورد هم همان ملاقات با علما را گفتم و توسل به تهديد در صورتي که اثر نکند. باز در مورد تصميم ترور نصيري در پله هاي شهرباني پرسيد که گفتم دروغ است، اطلاع ندارم.
حالا دو سه روزي گذشته و کمي وضع من رو به بهبود بود که دوباره شکنجه را شروع کردند. مقدار زيادي شلاق زدند و اين دفعه خيلي سخت گذشت. گوشت بدنم خورده شده بود و کوفتگي داشت و زخم ها التيام نيافته بود. دوباره روي اينها، از سر تا کف پا، بدون هيچ ملاحظه اي شلاق مي زدند. من هم مي گفتم: «همين است، مطلب ديگري ندارم، حتي اگر بکشيدم.» اين مرحله بازجويي هم به همين جا ختم شد و دوباره مرا بردند به سلول.
يادم نيست که تا عيد نوروز بازجويي ديگري بود يا نبود.. آنجا بوديم تا شب عيد. دوستان ديگر هم در عمومي بودند. شب عيد که شد، نصف شب، ديدم پنجره سلول مرا از داخل حياط عمومي زندان مي زنند. اطلاع دادند که رفقا همه آزاد شده اند. حدود 15نفر از روحانيون در زندان شهرباني و قزل قلعه بودند که همه را آزاد کردند. آقايان رباني املشي، رباني شيرازي، خلخالي، انصاري شيرازي...او ل آمدند سراغشان و آنها را خواستند. بعد رفتند و وقتي برگشتند، آمدند پشت پنجره و به من گفتند: «آقاي حکيم وساطت کرده که ما را آزاد کنند. در مورد تو صحبت کرديم، گفتند چون پايش مجروح است، صبر مي کنيم تا پايش خوب بشود، بعد آزادش مي کنيم.» آنها خداحافظي کردند و رفتند. تنهايي و جدايي از دوستاني که به آنها انس گرفته بودم، حالت خيلي سختي بود. از آن گروه روحاني که همزمان دستگير شده بوديم، فقط من مانده بودم. بعضي از افراد هيئت هاي مؤتلفه هم بودند، توده اي ها بودند، چند نفري هم متفرقه. اين را هم دليل گرفتيم بر مشکل بودن وضع پرونده! ايام تعطيلي عيد هم سکوت و سکون سنگيني بر فضاي زندان حاکم بود. پنج روز بعد از عيد، مجددا مرا احضار کردند.
اين بار عضدي آمد و گفت: «من مي خواهم به تو عيدي بدهم، تو هم يک عيدي به ما بده. عيدي اي که من به تو مي دهم اين است که آزادت مي کنم. عيدي اي که تو به ما مي دهي، اين است که ما را در ريشه کن کردن اين تروريست ها کمک کني و اطلاعاتي را به ما بدهي.» من چون شنيده بودم که آقاي حکيم دخالت کرده اند و بناست مرا آزاد کنند، تا حدودي پشتگرمي داشتم. محکم ايستادم و تندي کردم. گفتم: «شما جلاديد. اين چه برخوردي است که با من کرديد؟»برگشت و گفت: «تو خيال کردي ما از آقاي حکيم يا از آقايان ديگر مي ترسيم ؟» دوباره برنامه شديدي در مورد من اجرا شد و مرا شکنجه سختي دادند. نمي دانم چه قدر طول کشيد: مشت، لگد، اهانت، فحاشي و دستبند قپاني، پيچاندن دست، گرفتن و کشيدن مو و گاهي سوزاندن با سيگار. يک جور خاصي دستبند مي زدند. مرا از پشت مي کشيدند و مي انداختند. نوعي تحقير بود و خيلي به آدم سخت مي گذشت. چه قدر زدند؟ نمي دانم. هر چه در اين چند روز تعطيلي با درمان و مداوا اصلاح کرده بوديم؛ دوباره برگشت به همان حالت اول. بعد گفت: «ما مي دانيم يک پاي تو شکسته. نمي بريم معالجه کنيم. تو بايد زير شکنجه بميري، خرجت نمي کنيم.» من روي همان موضع ماندم و هر چه سئوال کردند، بيش از آنچه نوشته بودم، چيزي ننوشتم.
رفته رفته، برخوردها عادي تر شد، تا اينکه به من لباس شخصي پوشاندند و مرا بردند و از پايم عکس برداشتند و گفتند اين ديگر جوش خورده است. شکستگي استخوان به مرور زمان، خود به خود ترميم شده بود. هر چند که استخوان صدمه ديده بود و تا مدتي راه رفتنم عادي نبود و مي لنگيدم، باز هم احضار شدم به بازجويي، اما در اين مرحله با فرد مسني رو به رو شدم که با متانت برخورد مي کرد و مي گفت از طرف مقامات بالا آمده است. پرسيدم: از کجا؟ گفت:نخست وزيري. ساواک از نظر اداري وابسته به نخست وزيري بود در واقع او جواب درستي نداد. قدري دلجويي کرد و از روابط فاميلي من با آقاي حکيم پرسيد و بر اين نکته تاکيد کرد که ما مي خواهيم به شما کمک کنيم.
در اينجا سمت گيري سئوالات عوض شد و رفت به همان سمت بازجويي هاي اوليه و نوع سئوالاتي که کوچصفهاني مطرح مي کرد.محور سئوالات بيشتر کتاب سرگذشت فلسطين بود و جزئيات چاپ و نشر آن، بي آنکه بنا بر مناقشه و سخت گيري باشد. تصور او اين بود که اين کار در پيوند با يک شبکه عربي و مرتبط با جاهايي مثل مجاهدان فلسطين است. براساس اين تصور گفت: «من نمي توانم بپذيرم که اين مقدمه به قلم تو باشد، اين مال تو نيست.» گفتم: «من نمي دانم شما چرا چنين تصوري داريد، مقدمه را من نوشته ام.» به عنوان آزمايش از من خواست که چند سطري در باره استعمار بنويسم. من هم همان پشت ميز، بدون آنکه براي فکر کردن معطل کنم، صفحه اي نوشتم. نگاه کرد و گفت: «من قانع شدم، اما نمي دانم مافوق هاي من هم قانع مي شوند يا نه.» مقداري از قلم من تعريف و ستايش کرد و پس از آن شروع کرد به اظهار دلسوزي که با اين قلم، خود را گرفتار زندان کرده ايد و در ادامه آن، حرف ها و وعده وعيدها و درباغ سبز. من هم با نوعي بي اعتنايي و استغنا به او جواب مي دادم. او رفت، با اين وعده که پرونده را بتواند شکل ديگري بدهد.
از آن پس، ديگر بازجويي و برخوردي نبود، ولي در همان سلول انفرادي بودم. چهار ماه و دو روز از تاريخ دستگيري من گذشت و در اين مدت در همان اتاقک بودم، بدون هيچ جا به جايي. روزهاي اول، در سلول را مي بستند، اما بعد از مدتي نمي بستند و مي آمديم بيرون براي هواخوري، راه رفتن و ورزش. در پشت سلول هاي انفرادي، فضايي بود که دور ساختمان مي گشت، با پهناي حدود ده متر با زميني خاکي. در آنجا دو سه متر زمين را با دست به صورت باغچه درآورده و سبزي کاشته بوديم. آبياري آن سرگرمي نشاط آوري بود.
به من ملاقات نمي دادند، ولي از بيرون برايم پول و لباس و بعضي چيزهاي مورد نياز را مي فرستادند و من رسيد مي دادم. مشکل خاصي هم بعد از تمام شدن بازجويي نداشتم، جز همان بلاتکليفي و نامعلوم بودن سرنوشت پرونده. اخبار را هم از راديو مي شنيديم. بعضي از بستگان ما که نسبتي با آقاي حکيم داشتند، نظر ايشان را جلب کردند. آسيد ابراهيم، داماد آيت الله حکيم، در سفري که به ايران داشت با بعضي از مقامات صحبت کرده بود و آنها قول مساعد داده بودند.
يک بار ديگر هم در سال هاي بعد چنين استفاده اي از نفوذ آيت الله حکيم در حل مشکلات ما شد که گويا آن بار، با شخص شاه يا نصيري صحبت شده بود. سرانجام مذاکره ديگري هم براي رو به راه کردن پرونده، با من کردند و با قيد عدم خروج از حوزه قضايي تهران آزادم کردند. در موقع آزاد کردن هم خيلي نصيحت و عذرخواهي کردند و از من خواستند که در مورد بدرفتاري در بازجويي در بيرون چيزي نگويم، با اين ادعا که بازجو را تنبيه کرده اند و کار او اشتباه بوده است.
در همان روزهايي که وضع ما در زندان عادي شده بود و مراحل بازجويي را گذرانده بوديم و در انتظار سرنوشت پروند ه بوديم، حادثه کاخ مرمر پيش آمد. خبر آن از راديو پخش شد و بعد راديو را قطع کردند. رضا شمس آبادي در آن جريان کشته شده بود، اما کامراني را آوردند پيش ما. نيکخواه را جاي ديگري برده بودند و منصوري را هم سال بعد که دوباره بازداشت شدم، در زندان قصر ديدم. وقتي کامراني را مي بردند بازجويي، به او دستبند قپاني زده بودند که سينه اش عيب کرده بود. سختي هاي بازجويي برايش قابل تحمل نبود و انتحار کرد. مقداري سيگار جمع کرده بود و بعد از خيس کردن، شيره آن را خورده بود که مسموم شد. يکي دو روزي او را براي معالجه بردند و بعد از آوردن، ديگر با او با خشونت قبل رفتار نکردند. در صحبت هايي که با او داشتم، احساس کردم به شمس آبادي علاقه مند بود و بي ارتباط با او هم نبود. روابطش با توده اي ها گرم تر از مذهبي ها بود. البته آن روزها صف بندي ها به صورت خاصي بود که بعدها تغييرات و نوسانات زيادي پيدا کرد.
گروه هاي ديگر ي هم بودند. فروهر هم آنجا بود. يکي از اتاق هاي عمومي را به او داده بودند.
حکمت جو هم اتاق مخصوصي داشت که قفل بود. نمي خواستند با خاوري ارتباط داشته باشد. هيئت هاي مؤتلفه هم يک عده آنجا بودند، عده ديگر جاي ديگري. بعد از تمام شدن بازجوئي ها، آنها را هم پيش ما آوردند.آنها که آمدند، وضع ما بهتر شد. معيت خوبي بود. مرحوم حاج عباس نوشاد بود که دائماً نماز قضا مي خواند. آقاي بادامچيان و آقاي لاجوردي در بند ما بودند. آقايان توکلي و شفيق هم در بند 2بودند. بخارايي و متهمان هم سطح او را به قزل قلعه نياوردند. شهيد عراقي را هم از اينها جدا کردند و آنجا نياوردند. در زندان بعدي ايشان را ديدم. در اين مدت که من زندان بودم -از نيمه اسفند 43تا اواسط تير 44 از کارگرداني امور مبارزه منقطع بودم، البته در اين مدت بيشتر کارگردان ها - اعم از بازاري و روحاني- را گرفته بودند. اخبار بيرون بيشتر از طريق زنداني ها به ما مي رسيد.
امروز زندان قزل قلعه از بين رفته و تبديل به ميدان ميوه و تره بار شده است. اين زندان حياطي داشت که جنوب و شمالش چند اتاق عمومي داشت و شرق و غربش دو سالن با اتاق هاي کوچکي که زندان هاي انفرادي بود. در دو طرف اين سالن ها، يک رديف سلول قرار داشتند. اتاقک هاي هر دو سالن که به طرف حياط بود، پنجره کوچکي به حياط داشتند و ما مي توانستيم از طريق اين پنجره ها با زنداني هايي که در بخش عمومي بودند و وضع شان و اطلاعاتشان بهتر از ما بود تماس برقرار کنيم. با تماشاي منظره ورزش و بازي هاي آنها خودمان را مشغول مي کرديم. طرف ديگر سالن ها، پنجره به سوي محوطه هواخوري داشت. پشت سالن ها، زمين بازي بود که از آن براي هواخوري زندانياني که دوره انفرادي را مي گذراندند، استفاده مي شد. اين زمين آسفالت نشده بود و حالت بيابان داشت. با زندان قصر و اوين خيلي تفاوت داشت. زندان قصر درخت و باغچه و امکانات بيشتري داشت و مجموعا جاي بهتري بود. اوين قديم هم با صفا بود که بعد در آن زندان هاي مدرني درست کردند. از اينها که بگذريم، امکانات زندان هم بد نبود. بعد از گذراندن دوران بازجويي، کتاب داشتيم و مي توانستيم مطالعه و با زنداني هاي ديگر صحبت و مذاکره کنيم. سرگرمي داشتيم و سخت نمي گذشت. مامورين زندان در آن سال ها، خيلي سخت گير نبودند.
بعد از اين که از زندان آزاد شدم، دوباره آمدم قم. امام در تبعيد بودند، مؤتلفه ضربه خورده و تقريبا متلاشي شده بود. البته بعدها با فعاليت آقاي باهنر تجديد حياتي کرد، ولي باز هم در جريان انتشار اعلاميه اي ضربه خورد. خلاء تشکيلات کاملاً احساس مي شد. ما هم همان فکر تشکل در حوزه را تعقيب مي کرديم که از سطح بالاتري به صورت سرّي، جريان ها را هدايت کند.
فعاليت هاي اين دوره عمدتا عبارت بودند از: اعلاميه، تعقيب مسئله امام و تلاش براي برگرداندنشان به حوزه، گرم نگه داشتن تنور مبارزه، تشکيل جلسات عمومي به هر مناسبت، دعاي توسل سياسي در مسجد بالاسر، ذکر صلوات در جلسات عمومي به مناسبت اسم امام که مجموعا به بچه ها روح مي داد. بچه ها هم انصافا فداکاري مي کردند. کارهاي جالبي داشتيم.
در اين مقطع، گاهي از يک تشکيلات وسيع به نام حزب ملل اسلامي صحبت مي شد که جمعيت زيادي هستند، با گروه هاي متعدد و متشکل و با گرايش به مبارزه مسلحانه، از طبقه تحصيلکرده و فرهنگي. من شخصا درست از اينها مطلع نبودم، بعضي رفقاي ديگر ارتباطاتي داشتند. گاهي هم با همين اسامي و عناوين مبهم، از ما کمک مي گرفتند و ما فقط واسطه ها را مي شناختيم و با اعتماد به آنها، کمک مي کرديم، تا اينکه لو رفتند. به رغم اينکه از روحيات و خوبي آنها مطالب جالبي نقل مي شد، به نظر مي رسيد که تجربه کافي ندارند. براي ما خيلي عجيب بود که اينها به اين صورت گسترده دستگير شدند و در فرار، کوه هاي لواسان را انتخاب کردند! خوب، معلوم بود که در کوه دستگير مي شوند. برحسب قاعده بايد در شهر در خانه ها مخفي مي شدند. حتي در جنگل هاي مازنداران هم بالاخره قرار بي فايده است و به دستگيري منتهي مي شود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 39