گفتگو با حبيب الله عسگراولادي
با توجه به اينکه زندان تاريخي قزل قلعه تخريب شده است، براي ثبت در تاريخ مي توانيد تصورات و خاطرات خود را از آنجا بفرمائيد؟
تصوير زندان قزل قلعه در شهرباني کل کشور وجود دارد. تصويرش را بگيريد، براي ثبت در تاريخ مهم است. زندان قزل قلعه بالاي يک تپه بود. بالاي يک تپه قلعه بود. اين قلعه يک ديوار بلند دورش بعد در داخل يک قلعه کوچکتر قرار داشت. در دوطرف هم يک قلعه ديگر قرار داشت. اسم صحيح اين زندان «قزل قلاع» بود. قزل قلعه بعدها گفته شد. قلعه اي در وسط بود با ديوارهاي بلند که پنجره هاي کوچکي در بالا داشت. در داخل زندان به قسمت هاي مختلفي تبديل مي شد. يک قسمت جنوب زندان قزل قلعه بود که از قلعه داخلي بيرون بود. ما در اين قلعه زنداني شديم. شهيد آقا شيخ جواد فومني، روحاني مبارز و مجاهد هم که امام جماعت مسجد خيابان خراسان و از مبارزين ضد رژيم ستمشاهي و مشهور بودند، در آنجا با ما زنداني بودند. او در اين دوره زندان به ما خيلي کمک کرد. خيلي به ما روحيه مي داد. به ما آموزش هاي لازم را درباره بازجويي مي داد. تاکيد مي کرد که پرحرفي نکنيم و حرف بيهوده نزنيم، به خصوص در برخورد با زندانبان ها و ساير زندانيان. در قسمت جنوبي قزل قلعه و در وسط اين قلعه بند بزرگي بود که در آنجا ما زنداني بوديم. در دو سه طرف اين قلعه هم قله هاي کوچکي قرار داشتند. حيف شد اين زندان را تخريب کردند. واقعا مي توانست موزه تاريخي خوبي شود. زمين زندان قصر هم قيمت پيدا کرد و زنان قصر جاي بسيار بزرگي بود و ارزش ريالي بسيار بالايي داشت و شهرداري منطقه زير بار نرفت. شهرداري پولش را مي خواست. اعتبار هم نبود متاسفانه تخريب شد. زندان قصر 4 شماره زندان داشت. زندان شماره يک قصر زندان عادي بود. شماره 2 عادي بود. زندان شماره 3و4 هم زندان سياسي بود. يک بخش بهداري هم بود. در دوره اي که ما اعتصاب غذا کرديم، در سال 1344 شمسي، يک آموزشگاه هم در زندان تاسيس کردند. يک حمام بزرگ و يک آشپزخانه و چندين انبار بزرگ هم در زندان قصر وجود داشت. پيشاني زندان قصر، زندان شماره يک عادي بود. در اين بند 3000 نفر زنداني جا مي گرفتند. با يک فاصله اي دور مي زديم و مي رفتيم زندان شماره 3 سياسي قصر. پشت همين زندان شماره يک بود. با يک فاصله اي زندان شماره 4 سياسي قصر بود. مي رفتيم يک مقدار جلوتر که زندان شماره 2 عادي بود. قسمت حمام و آشپزخانه و آموزشگاه هم قسمت ديگري بود.
عموما از زندانبان هاي خشن و بي رحمي همچون سرهنگ محرري يا سرهنگ زماني زياد ياد مي شود. زندانبان هاي خوب هم داشتيد؟
زماني که ما در زندان قصر بوديم چند تا زنداني از اهواز آوردند. زنداني هاي جبهه آزادي بخش خوزستان بودند. ناصر و سه نفر ديگر از اين گروه را اعدام کردند. تعدادي از اينها هم زنداني شدند. افرادي که از اين گروه اهوازي ها در زندان بودند، بعضي هاشان آدم هاي شريفي بودند، اما بعضي هاشان براي آزادي تن به هر کاري مي دادند، از جمله کارهاي پليد اين افراد اين بود که عکس شاه و فرح (همسر شاه) را در اتاقشان زده بودند. اين افراد را در اتاق هاي بند سياسي تقسيم کرده بودند تا با حرکات جلف، جاسوسي و اذيت و آزارهايي که داشتند، موجب تضعيف روحيه زندانيان مقاوم بشوند؛ در نتيجه در چندين اتاق بند سياسي، ما عکس شاه و فرح را زده بودند. يک روز که چند نفر از هم پرونده هاي اين گروه اهوازي داشتند آزاد مي شدند، اين افراد رفتند تا همشهري هاي خود را تا دم در زندان بدرقه کنند. بچه ها از فرصت استفاده کردند و رفتند سريع همه عکس هاي شاه و فرح را از ديوارها کندند، لاي پتو پيچيدند و بردند توالت خرد کردند و ريختند داخل دستشويي. اينها برگشتند و يک دفعه ديدند عکس شاه و فرح را از ديوار کنده اند. اينها که مدتي به اميد آزادي خوش رقصي کرده و آزاد هم نشده بودند، برگشتند و ديدند عکس شاه و فرح نيست و شروع کردند شر به پاکردن. پليس ريخت داخل بند و چند نفري را بردند براي بازجويي تا ببينند چه کس يا کساني عکس هاي شاه و فرح را از ديوار کنده و پاره پاره کرده و ريخته داخل توالت. صبح فرداي آن روز شهيد عراقي و بنده را بردند زير هشت، دفتر رئيس زندان قصر. چندتا افسر ضد اطلاعات ارتش، دو سه تا از ساواک و دو سه تا از اطلاعات شهرباني هم بودند. رئيس بند سياسي، سرهنگ تيموري هم بود. البته ايشان آدم خوبي بود و با زندانيان سياسي رفتار خوبي داشت. افسر نگهبان رئيس زندان شماره 3 قصر، سروان اسدي بود که بعدها سرهنگ شد.
ما که در جلسه نشستيم، آقاي محرري رو کرد به شهيد عراقي و گفت: «اين کار شکستن تابلوي اعليحضرت و شهربانو انجام شده است. حالا شما دو نفر بايد به ما کمک کنيد تا بتوانيم فرد يا افرادي را که اين کار را کرده اند، پيدا کنيم.» من گفتم: «ما چه کمکي مي توانيم به شما بکنيم؟ شما مي گوئيد تابلوهاي شاه و فرح در زندان خرد شده است. من که اصلا خبر ندارم». رو کرد به عراقي و گفت: «عراقي! تو و عسگراولادي متهم هستيد که شکستن عکس هاي شاه و فرح را در زندان فرماندهي کرده ايد.» شهيد عراقي جواب داد: «سرهنگ دست وردار.» همين جوري صحبت مي کرد. گفت: «سرهنگ دست وردار. اين چه حرفيه مي زنيد؟» من گفتم: «اجازه مي دهيد مطلبي را عرض کنم؟» گفتند: «بفرماييد.» گفتم: «اگر ما بخواهيم که اين کار را بکنيم اول بايد اسکناس را از جيبمان دربياوريم و عکس شاه و فرح را از آن پاره کنيم و در بياوريم. ما اگر قرار باشد چنين کاري را بکنيم بايد کاري بکنيم که عکس شاه و فرح از اسکناس ها برداشته شود. شما بدانيد اگر من و عراقي احساس وظيفه کنيم، همين الان جفت پا مي زنيم روي ميز شما و عکس شاه و فرح را از ديوار برمي داريم. برداشتن عکس شاه و فرح از ديوار زندان در شرايط حاضر وظيفه ما نيست.» يک افسر ساواک بود از من پرسيد: «چرا وظيفه شما نيست؟» گفتم: «تا وقتي که عکس شاه در اسکناس در جيب من است، براي چي عکس شاه و فرح را از ديوار بردارم؟» در همين حين سرهنگ کوهرنگي رو به بقيه کرد و گفت: «کار اينها نيست».
ذکر اين نکته را ضروري مي دانم که من، شهيد عراقي، آيت الله طالقاني و مهندس بازرگان، درباره سرهنگ اسدي، سرهنگ تيموري، و همين سرهنگ کوهرنگي بعد از پيروزي انقلاب اسلامي شهادت داديم که آدم هاي خوبي بودند و در زندان با زندانيان بدرفتاري نداشتند و همين شهادت ما 4 نفر و برخي ديگر از زندانيان باعث شد که بعد از پيروزي انقلاب اسلامي اين آقايان به خدمات دولتي خود مشغول باشند و به مراحل پايان خدمت خود برسند.
به ورود مجاهدين خلق (منافقين) و چريک هاي فدايي خلق اشاره کرديد. از چه مقطعي بحث و مناظرات درون زنداني بين شما و گروه هاي تازه وارد به زندان شروع شد؟
از سال 1349 شمسي به بعد رفته رفته پاي گروه هاي جديد از جمله مجاهدين خلق (منافقين) و چريک هاي فدايي خلق به زندان ها باز شد. وقتي اينها به زندان آمدند، از برخي از زندانيان از جمله از آقاي مهندس سحابي حرف شنوي داشتند. آنها در تلاش براي ايجاد کمون واحد در زندان بودند. ما از طريق آقاي مهندس سحابي به اينها تذکر داديم که مسئله غذا و معاشرت ما يک مسئله جداي از عبادات و سياست ما نيست. شما اجازه بدهيد روال قبل زندان طي شود و کمون مسلمان ها جداي از کمون کمونيست ها باشد. مجاهدين خلق پذيرفتند، اما بعد از مدتي با کمونيست ها (چريک هاي فدايي خلق و توده ايها) کمون واحدي را تشکيل دادند. از اينجا بحث ما با اينها شروع شد. به سران مجاهدين خلق گفتيم: «شما مبناي کارتان کجايش اسلامي است؟ به ما توضيح بدهيد.» در جلسه مشترکي که با آقاي بهمن بازرگان داشتم، به ايشان گفتم: «ايدئولوژي شما چيست؟» بهمن بازرگان گفت: «چون مردم ايران مسلمان هستند ما اسلام را انتخاب کرده ايم و چون روشنفگران ايران مارکسيسم را قبول دارند، مارکسيسم را هم قبول داريم» در آن جلسه و شب نشيني زندان، يک توده اي در بحث ما حضور داشت که اسمش آقاي مهندس پيروزي بود. مهندس پيروزي رو کرد به بهمن بازرگان و گفت: «پس شما ايدئولوژي نداريد.» بهمن بازرگان گفت: «چطور؟» مهندس پيروزي جواب داد: «اسلام که ايدئولوژي مردم است. مارکسيسم هم که ايدئولوژي روشنفکران است. شما چي داريد؟» چندين جلسه بحث ايدئولوژي ما در زندان مشهد با اينها داشتيم. بهمن بازرگان، سادات، احمدي پور، ابريشم چي و... بودند. ما هم در زندان مشهد3 نفر بوديم. آقاي لاجوردي بود، آقاي حيدري بود و بنده. چندين شب با هم بحث هاي مفصل ايدئولوژيک داشتيم. بحث را ادامه داديم. وقتي در بحث ها کم آوردند، ما را بايکوت کردند. ارتباطشان را با ما در زندان مشهد قطع کردند.
مبناي گرايش برخي از اعضاي مجاهدين خلق به مارکسيسم اين بود که آنها مي گفتند اسلام با علم مخالف نيست، پس اسلام با مارکسيسم هم که يک مکتب علمي است مخالف نيست. آنها اشتباه مي کردند و نمي دانستند که مارکسيسم يک مکتب کاملا غير علمي است و هيچ مبناي درست علمي ندارد و به ظاهر علم را مستمسک ايدئولوژي خود قرار داده است. امروزه باطل بودن نظرات علمي و فلسفي و اقتصادي مارکسيست ها بر همه روشن شده است. البته در ميان آنها بچه هاي مسلمان و مذهبي هم بودند. واقعا برخي از آنها بچه هاي به شدت مذهبي بودند. نماز شب خواندن محمد حياتي و ابريشم چي را خودم ديده بودم. برخي از اينها به تدريج از اسلام بريدند.
در زندان مشهد ما با آقاي طبسي و آقاي شهيد هاشمي نژاد هم سلول بوديم. اين دو بزرگوار هم به خاطر مبارزه با رژيم شاه به زندان افتاده بودند و ما در مدتي که در زندان مشهد بوديم، با اينها حشر و نشر داشتيم. کاظم شفيعيها در زندان مشهد از سران مارکسيست زندان شد، يعني از عناصر مجاهدين خلقي بود که مارکسيست شد. در زندان مشهد 11 نفر از عناصر مجاهدين خلق، اعلام مارکسيست شدن کردند، يعني مارکسيسم را رسما به عنوان ايدئولوژي پذيرفتند. از جمله اين 11 نفر کاظم شفيعيها بود. کاظم بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به سازمان پيکار در راه آزادي طبقه کارگر پيوست و جزو موسسين سازمان پيکار شد. فرداي صبح روزي که 11 نفر از مجاهدين خلق در زندان مشهد از اسلام بريدند و به مارکسيسم پيوستند، من آقاي طبسي را در حياط زندان مشهد ديدم. دستش عصا گرفته بود و به شدت مي لرزيد. از اين اتفاق ناگوار به شدت ناراحت بود. غصه و افسوس مي خورد که چرا اين جوان ها به مارکسيسم گرايش پيدا کردند. من او را دلداري دادم و خواستم مواظب سلامتش باشد. ايشان و شهيد هاشمي نژاد خيلي از اين مسئله ناراحت بودند.
بعد از اين اتفاق ما مذهبي ها در زندان مشهد بيشتر تحت فشار و بايکوت قرار گرفتيم. البته ما براي اينکه رژيم شاه و ساواک از اين اتفاق سوءاستفاده نکنند، هيچ گونه برخورد و تنشي را به وجود نمي آورديم، فقط از طريق ملاقاتهايي به سردمداران نهضت در بيرون از زندان خبر مي داديم و تغيير و تحولات درون زندان را به بيرون گزارش مي کرديم تا انقلابيون مسلمان در جريان تغيير مواضع برخي از عناصر مجاهدين خلق و مارکسيست شدن آنها قرار بگيرند. براي آيت الله خامنه اي (رهبر معظم انقلاب)، به آيت الله طالقاني و... پيغام مي داديم و جريانات را براي اينها تشريح کرديم. اينها نيز به ما سفارش کردند که در درون زندان با اينها مقابله نکنيد. من در جواب پيغام آيت الله خامنه اي و آيت الله طالقاني پيام دادم که نگران نباشيد ما با اينها در درون زندان مقابله و کار سياسي نمي کنيم. چون مي دانيم ساواک و شاه مي خواهند از اين جريان و از اين تغيير مواضع عليه انقلاب اسلامي و مبارزين مسلمان سوءاستفاده کنند.
مدتي بعد من را از زندان مشهد به زندان قصر تهران بازگرداندند. من و عده اي از زندانيان مشهد بوديم. هنگام بازگشت من به تهران، من و کاظم شفيعيها را با هم به يک دستبند زنجير کرده بودند. از مشهد تا تهران دستبند من و کاظم شفيعيها يکي بود. قصد ساواک از کنار دست قراردادن من و کاظم که مارکسيست شده بود، اين بود که ما با هم درگير شويم. اما من زيرکي به خرج دادم و نگذاشتم اتفاقي بيفتد.
کاظم بعد از اينکه مارکسيست شد، در زندان مشهد با من قطع رابطه کرد. حتي وقتي من در راهرو زندان به او سلام مي کردم، جواب سلام من را نمي داد و رويش را برمي گرداند. وقتي من و کاظم را سوار قطار کردند، من رو به کاظم کردم و گفتم: «کاظم هر چه بودي و هرچه هستي گذشته. الان من و تو را به يک دستبند زده اند. بيا با هم صحبت کنيم.» از قطار ما را آوردند زندان اوين. من و کاظم را در يک سلول انداختند. سلول هاي اوين جديد. کاظم را من از قبل مي شناختم. از خانواده متدين و قديمي و اصيلي بود. در آن چند روزي که من و کاظم هم سلولي بوديم، خيلي با هم صحبت و بحث کرديم. مثلا يکي از بحث هايمان اين بود. به کاظم گفتم: «هدفتان چيست؟» گفت: «ما مي خواهيم خلق ها حاکم شوند.» گفتم: «اگر تا زنده بودي و خلق ها حاکم نشدند، چه مي شود؟» گفت: «هيچي.» گفتم: «چيز برتري را احتمال نمي دهي؟» گفت: «نه.» گفتم: «شما در صحبت هايتان مي گوئيد انسان پس از مرگ هيچ سرنوشتي ندارد. حتي در صحبت هايت گفتي که انسان پس از مرگ «پهن» مي شود، کود مي شود.» عين همين تعبير را مي کرد. من به کاظم گفتم: «وقتي بعد از مرگ پهن بشوي، چه خلق حاکم بشود چه خلق حاکم نشود، چه چيزي گير تو مي آيد؟ چه تحولي در تو به وجود مي آيد؟» کاظم گفت: «تو چه جوري فکر مي کني؟» گفتم: «من براي جلب رضا ي خدا مبارزه مي کنم. البته ايجاد حکومت اسلامي مسير ماست. ما از اين مسير مي خواهيم جلب رضاي خدا را بکنيم. شد شد، نشد نشد، ما به هدف اصلي مان که رضايت خداست مي رسيم.» کاظم پرسيد: «چه دليل قرآني داري که چنين تفکري را اجازه مي دهد؟» گفتم: «قرآن مي فرمايد: «و من يخرج من بيته مهاجرا الي الله ثم يدرکه الموت فقد وقع اجره علي الله» هر کس از خانه خارج شود و هدفش جانب خدا باشد بميرد يا کشته شود فقد وقع اجره الي الله اجرش با خداست. ما معتقديم نفس کشيدنمان تحمل سختي ها و... براي خدا بايد باشد.
در اسناد ساواک منعکس است که شما در زندان براي ادامه تحصيلات تلاش هاي زيادي داشته ايد. کمي در اين خصوص توضيح دهيد؟
بنده هنگامي که به زندان رفتم، طلبه بودم و ديپلم علوم جديد نداشتم. روز اولي که ما را به زندان قصر بردند، به صورت جدا جدا نگه مي داشتند، ولي براي ملاقات، ما را به صورت جمعي گرد مي آوردند. من به برادران پيشنهاد کردم اين زندان را به سه تا پنج سال تقسيم کنيم، گر چه ما در اينجا حبس ابديم، ولي 15سال اول آن را به صورت قطعي در نظر بگيريم؛ پنج سال اول را هر کدام از ما که ديپلم نداريم، در صدد گرفتن ديپلم باشيم، 5 سال دوم از زندان را نيز کار دانشگاهي انجام دهيم و پنج سال سوم را تحقيقات بکنيم. بنده خودم برنامه ريزي کردم در واقع بين دوراني که من ششم ابتدايي ام را گرفتم تا اين زمان که مي خواستم دوره هفتم ابتدايي را بخوانم و شروع کنم، 23 سال فاصله مي شد، اما من مصمم بودم که در طي اين پنج سال، ديپلمم را بگيرم. اجازه ندادند و ما اعتصاب غذا کرديم. بعد از اعتصاب غذا گفتند در سال آينده تحصيلي اجازه مي دهيم و اجازه هم دادند. من 6 کلاس را در زندان امتحان دادم و ديپلمم را در زندان گرفتم. با دانشگاه مکاتبه کردم. آنجا اجازه تحصيلات دانشگاهي نمي دادند و بعد از اينکه ما مجدد اعتصاب غذا کرديم، تصميم گرفتند اين اجازه را صادر کنند که در همان زمان من به زندان مشهد تبعيد شدم. در زندان مشهد قصد داشتم تحصيلاتم را ادامه دهم، اما در آنجا مشکلاتي به وجود آوردند که راه ما به دانشگاه باز نشد. در زندان خدمت علمايي، ادامه درس طلبگي ام را داشتم؛ زبان انگليسي را در حدي پيش رفتم که حتي مکالمه هم برايم راحت بود. زبان انگليسي را سه ساله در زندان آموختم. من توفيق چند ساعت در شبانه روز خواندن قرآن را نيز داشتم و چند داستان در قرآن از جمله يوسف، موسي، ابراهيم، نوح، عيسي، داود و سليمان را در قرآن کار کردم. هر چند اين داستان ها را هنوز تنوانسته ام منتشر کنم. فقط اولين آن (يعني يوسف در قرآن) در صدا و سيما ضبط شده که ان شاءالله در معرض قضاوت قرار مي گيرد. در ضمن يک ترجمه از قرآن هم در زندان نوشتم که البته هنوز فرصت نکرده ام اين ترجمه را در خارج زندان نهايي کنم.
در بخشي از خطراتتان گفتيد کتب ديني را جمع کرده بودند. آيا در زندان نسبت به نگهداري قرآن و کتب ديني هم حساسيتي وجود داشت؟
رژيم شاه قرآن را تحريک کننده مي دانست. البته شاه مبادرت به چاپ قرآن نفيس کرد و امام فرمود: «کسي که قرآن را چاپ مي کند، از ترس مردم است که کسي به هويتش پي نبرد.» رژيم قرآن را از نظر شکل ظاهري محترم مي دانست، براي اينکه در مقابل مردم قرار نگيرد. اما آنها سعي داشتند که فقط شکل ظاهريش را حفظ کنند. در زندان ما را بازداشت کردند و زماني که خواستند ما را به برازجان منتقل کنند نوشته هاي مرا گرفتند و با قرآن تطبيق دادند، در بعضي از نوشته هاي من تاويل هايي از ائمه اطهار گفته شده بود. افسر مسئول آمد و دستور داد تا در جلوي در زندان همه آنها را آتش بزنند. من گفتم: «اگر اين کار را بکنيد، هر کاري از دست من عليه شما برآيد، انجام مي دهم. شما بايد اول مرا بکشيد، بعد قادر باشيد که چنين کاري را انجام بدهيد.»افسر گفت: «چرا مي خواهي خود را فداي يک مشت کاغذ پاره و قرآن کني؟» گفتم: «پيامبر مکرم اسلام و همه ائمه اطهار، جان شيرين خود را فداي قرآن کريم کرده اند.» آنها وقتي ديدند من محکم ايستاده ام، تمام اين نوشته هاي قرآني را به همراه قرآن همراهم بسته بندي کردند و به ماموري دادند که آنها را به رئيس بازداشتگاه برازجان تحويل دهد. رژيم شاه با اين نوع قرآن مخالف بود.
در تبعيد به برازجان هم اين سير مطالعاتي ادامه داشت يا به علت محدوديت ها متوقف شد؟
شانسي که آوردم يکي دو تا انبار کتاب پيدا کردم که کتاب ها را آنجا روي هم ريخته بودند. آمدم به شهيد عراقي و آقاي انواري گفتم: «شما ديگر مرا نمي بينيد.» گفتند: «چطور مگر؟» گفتم: «انبار کتابي پيدا کرده ام و در ميان آنها کتاب هايي هست که هيچ وقت پيدا نمي شود و خدا براي من خواسته که مرا به اينجا فرستاده اند.» شرايط ما در آنجا شرايط خوبي بود. به فروردين که رسيديم، آقاي هاشمي، آقاي مرواريد، آقاي مهديان، آقاي توکلي بينا و آسيد رضا نيري با خانواده هايشان آمدند ديدن ما و رئيس شهرباني و رئيس زندان اجازه دادند که ما از اينها پذيرائي مفصلي بکنيم. بسيار خاطره خوب و جالبي بود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 39