گفتگو با محمود اشجع
درآمد
تحليل شيوه هاي سازمان مجاهدين در بيرون از زندان و داخل آن در رژیم منحوس پهلوی بي ترديد از زبان کساني که عمر و جان خود را در گرو اهداف آن قرار دادند و در برهه هاي حساس، قرباني برنامه هاي آنها شدند، دقيق تر و بديع تر از روايت ديگران است. در اين گفتگو با بيان دقيق و صادقانه اي از عملکرد منافقين رو به رو هستيم که در شناخت جريانات انحرافي در تاريخ انقلاب، بسيار رهگشا تواند بود:
علت و چگونگي اولين دستگير شما چه بود؟
من متولد اصفهان هستم و تقريبا از دوران دبيرستان، کم و بيش در جريان مبارزات مذهبي بودم. در سال 42 ديپلم گرفتم و سپس وارد کسوت معلمي و در سال 48 وارد دانشگاه صنعتي شريف شدم. از همان اوايل ورود به دانشگاه، بچه هاي خوابگاه مرا به عنوان يکي از اعضاي شوراي صنفي انتخاب کردند. فعاليت هاي مبارزاتي دانشجويان در دوران قبل از انقلاب، معمولا در قالب همين شوراهاي صنفي انجام مي شد، چون رژيم معمولا از تجمع افراد جلوگيري مي کرد و دانشجويان فقط به بهانه تجمعات صنفي، مي توانستند دور هم جمع شوند، البته ما در داخل خوابگاه چند جمع خصوصي داشتيم، اما هميشه تحت نظر بوديم. من در سال 48 وارد دانشگاه و يکي دو ماه بعد از آن وارد خوابگاه پانصدنفري خيابان زنجان در پشت دانشگاه شدم. با رفت و آمد به اين جمع ها، گزارش هايي از من براي ساواک رفته بود. در سال 51 وقتي پليس به خوابگاه دانشگاه تهران و دانشگاه صنعتي شريف- که در آن موقع دانشگاه آريا مهر بود-ريخت، مرا هم دستگير کردند، منتهي خوشبختانه در آن دستگيري، به رغم آنکه در کمد اتاقم تفسير سوره انفال و کتاب حکومت اسلامي حضرت امام بود، اما همه کتاب ها را ديدند و اينها را نديدند.
احتمالا منظور شما "تفسير سوره انفال" است که از جزوات سازماني مجاهدين خلق بود. اين تفسير از چه کسي بود؟
احساس مي کنم ترجمه «في ضلال»: سيد قطب بود. از جمله مبارزين مصر بود. خوشبختانه در آن تفتيش، اينها را پيدا نکردند، ولي دستگيري مرا گزارش کردند. قبلا هم سه بار از من دعوت کرده بودند که به ساواک بروم. يک دعوتنامه مي دادند که در فلان روز و فلان ساعت بيائيد فلان جا و ما مي دانستيم که اين دعوت نامه از طرف ساواک است. اين نامه به خوابگاه مي آمد و ما هم مي گرفتيم، ولي من چون جائي امضائي نداده بودم، نرفتم. بعد هم چون دليلي نبود، نمي توانستند اثبات کنند که نامه به دست من رسيده. البته نهايت بي عقلي بود که انسان با پاي خودش توي دهان شير برود.
در هر حال براساس گزارشاتي که از من داده شده بود، همراه عده اي ديگر از دانشجويان دستگيرم کردند و بردند. دستگيري ما هم به اين دليل بود که وقتي نيکسون مي خواست از ايران برود، دانشجويان خوابگاه اميرآباد به طرف ماشينش سنگ پرتاب کردند که ما هم جزو آنها بوديم. همه را بردند و بازجويي کردند و بعد هم يکي يکي آزادشان کردند، البته غير از آنهايي که درباره شان گزارش داشتند. يکي از اينها من بودم که وقتي بازجو پرونده ام را ديد و متوجه احضارهاي قبلي شد که به آنها اعتنا نکرده بودم، زير لب چند دشنام داد که حالا ديگر جلسه تشکيل مي دهيد. و عليه مملکت توطئه مي کنيد و از اين قسم حرف ها، فحش دادن عادت هميشگي شان بود. بعد هم ما را به اتاق شکنجه بردند و شلاق زدند و يک کمي پذيرائي کردند و دوباره براي ادامه بازجويي برگرداندند. دانشجوي ديگري را هم از دانشگاه دستگير کرده بودند که با من بازجويي پس مي داد. او بيرون رفته و گفته بود که فلاني را کشتند.
نکته اي را که بايد بگويم اين است که وقتي کسي را شلاق مي زنند، از جهتي به دليل درد، فرياد مي زند و از سوي ديگر اگر فرياد نزند، به حساب اين که دارد مقاومت مي کند، شکنجه گر، او را بدتر شکنجه مي کند، بنابراين موقعي که شلاق مي خورديم، داد مي زديم. اين بنده خدا رفته و گفته بود که فلاني را کشتند. موقعي که بازجويي تمام شد و برگشتم به سلول، از آنجا که شنيده بودم موقعي که به کف پاي انسان شلاق مي زنند، اگر بعد از آن راه برود، بهتر است و با راه رفتن مي شود جلوي ورم و خون مردگي پاها را گرفت، موقعي که به سلول برگشتم، شروع کردم به راه رفتن و اين کارم در روحيه ديگران خيلي تاثير داشت که چطور اين آدم که اين همه کتک و شلاق خورده، باز دارد راه مي رود!
در سال51 که دستگيرم کردند، بعد از سه ماه پرونده ام را به دادستاني ارتش فرستادند. در اين سال هنگامي که دانشجويان تظاهرات کردند، ساواک عکس گرفته بود، چون از من عکسي در اختيارشان نبود، حضورم را در تظاهرات انکار کردم و لذا در همان دادستاني، برايم منع تعقيب صادر کردند و آزاد شدم و به اين ترتيب اولين دوره زنداني من در کميته مشترک بود. در آن زمان طبقه بالا را به کساني اختصاص داده بودند که هنوز براي بازجويي نرفته بودند.
در واقع نوعي زندان موقت بود؟
بله مي شود اين طور تعبير کرد. بعد از اينکه آزاد شدم، احساس کردم در آن نظام امکان تنفس نيست که مثلا ليسانس بگيري و بعد تشکيل خانواده بدهي و يک زندگي عادي را طي کني. اين چيزها برايم قابل توجيه نبودند. واقعا هم نمي دانستم دورنماي مبارزه چيست و کار به کجا مي رسد و چه مي شود. اين طور نبود که انسان به خودش بگويد که حالا قدم اول را بر مي دارم و بعد قدم هاي بعدي را و نتيجه اش به اينجا مي رسد. البته ما براي توجيه کارمان، خدمت يکي از مراجع آن زمان رسيديم و مسئله جهاد و دفاع را مطرح کرديم. ايشان گفتند حکم جهاد که حضور امام معصوم را مي خواهد. مثلا شما مي خواهيد برويد و شوروي را بگيريد و آنها را مسلمان کنيد، اين حکم امام معصوم را مي خواهد، ولي يک وقتي به شما ظلم مي شود و شما در برابر ظلم از خودتان دفاع مي کنيد. اين ديگر به رهبري نياز ندارد. به يک نفر هم که ظلم شود، مي تواند از خودش دفاع بکند. اگر عده اي هم باشند و جمع شوند و در برابر ظلم از خودشان دفاع کنند، همين طور، اين رهنمود براي ما بسيار رهگشا بود و مسير را براي ما مشخص کرد. حتي ايشان اين تعبير را به کار برد که مي توانيد منفرداً يا چندتايي از خودتان دفاع کنيد و ديگر پشت سرتان را هم نگاه نکنيد. ما آدم هاي مذهبي بوديم و مي خواستيم حرکتي که مي کنيم. پايه و ريشه مذهبي هم داشته باشد. درست است که انسان در دوران جواني، بلندپروازي هايي دارد، ولي اين فکر هم در سر ما بود. اين باعث شد که بعد از اين زندان، من ديگر آدمي نباشم که بخواهم دنباله يک زندگي عادي را در پيش بگيرم و سرم را پائين بيندازم و زندگي کنم. در مورد ديگران هم توجيه خوبي نمي کرديم و مي گفتيم اينها سرشان انگار توي آخور است و زندگي شان را مي کنند و حواسشان نيست که در اين دنيا چه مي گذرد. به هر حال اين شيوه تفکر باعث شد که ما وارد يکي از گروه هايي بشويم که عليه رژيم مبارزه مي کردند و با چند تا از بچه هاي آنها در خوابگاه آشنا شديم و بعد هم، بيرون از خوابگاه با برادران شاه کرمي خانه گرفتيم. آنها قبل از انقلاب شهيد شدند. يکي هم صادق بود که دو سه سالي زندان رفت و بچه کرمان بود. بعد از زندان، ما را از خوابگاه بيرون کردند و ما در بيرون خانه گرفتيم. مهدي و محمد شاه کرمي که بعدها گروه مهدويون را پايه گزاري کردند، دو برادر و بسيار بچه هاي خوبي بودند و با اينها شروع به فعاليت کردم. در سال 53 بود که ساواک مي خواست جلوي دانشگاه، مرا همراه با مهدي دستگير کند. مامور گارد آمد جلو که مهدي را بگيرد. مهدي اعتماد به نفس بسيار بالايي داشت و گفت: «چرا دستم را مي گيري؟ من خودم مي آيم» و به محض اينکه مامور، او را رها کرد، مهدي فرار کرد و وارد يکي از کوچه ها شد و مامور گارد جرئت نکرد وارد کوچه شود. من هم کنار مهدي بودم و از دست ساواک در رفتيم.
راستش من ديگر تصميم نداشتم به زندان بروم و ترجيح مي دادم فعاليت بکنم. از اينجا بود که وارد مجموعه اي از فعاليت هاي تشکيلاتي شدم. يک ماه در مشهد بودم تا زماني که به اين گروه ها وصل شدم. بعد، سه ماهي در تهران بودم و وقتي «خانه گردي» توسط ساواک شروع شد، سازمان، بچه ها را بين استان هاي مختلف تقسيم کرد و من باز سهميه مشهد شدم و در آنجا به اسم مستعار شروع به زندگي کردم. از آنجا ممکن بود وسط راه و در قطار يا ماشين دستگير شوم، به من گفتند که با هواپيما بروم. من اصلا نمي دانستم چطور بايد بليط هواپيما تهيه کرد. بالاخره رفتم خيابان ويلا و بليطي خريدم. بعد هم گفته بودند لباس شيکي بپوشم. يادم هست100 تومن دادم و کت و شلواري را تهيه کردم. موقعي هم که رفتم فرودگاه، گمان مي کردم مثل اتوبوس است و اصلا نمي دانستم که بايد کارت پرواز تهيه کرد. خلاصه با اين بي تجربگي ها هر جور که بود رفتم و سوار هواپيما شدم و به مشهد رسيدم. در آنجا رفتم سراغ شغل تراشکاري که يک کمي بلد بودم و يک سالي در مشهد بودم و در پروفيل سازي طوس به عنوان کارگر مشغول کار شدم. شناسنامه من هم که به نام باقرزاده بود.
شناسنامه را سازمان به شما داده بود؟
شناسنامه را به ما مي دادند، ولي کارهاي ديگرش را خودمان مي کرديم. يادمان داده بودند که مهر و امضا را چگونه جعل و عکس را عوض کنيم. چند ماهي هم در مشهد در مسجد آيت الله صدوقي حجره گرفتم و طلبه شدم. آيت الله صدوقي روح بلندي داشتند و معمولا در جاهاي مختلف مدرسه و مسجد مي ساختند. قبلا يک کمي جامع المقدمات خوانده بودم و در آنجا دنباله کار را گرفتم و سازمان هم خيلي از اين کار ما استقبال کرد، چون مي خواست در ميان طلبه ها هم فرد فعالي داشته باشد. در اين مدت پخش اعلاميه هم داشتيم که سازمان براساس آن، اعضا را ارزيابي مي کرد که چقدر براي اقدامات بعدي آمادگي دارند.
در برابر تغيير ايدئولوژي سازمان مجاهدين چه کرديد؟
ما درست در جريان تغيير ايدئولوژي سازمان افتاديم و بحث ما با آنها اين بود که ايدئولوژي، لباس نيست که بشود آن را به اين آساني عوض کرد. تغيير ايدئولوژي سازمان هم موقعي اتفاق افتاد که ما زندگي مخفي را شروع کرده بوديم و تصميم گيري و کندن از سازمان بايد به شيوه اي منطقي صورت مي گرفت، چون از اين طرف، احتمال آن بود که در دهان ساواک بيفتيم و از آن طرف هم با سازمان درگير شديم. يادم هست که يک روز در مشهد، يک بحث پنج ساعته با رابطمان با سازمان، يعني عبدالاميني داشتيم. او قبل از انقلاب دستگير و اعدام شد. بچه خوبي هم بود و او را به نام صادق مي شناختيم. اسم سازماني که به او داده بودند، يوسف بود. اين نام باعث مي شد که من هر وقت آن را مي گفتم، شعر «يوسف گمگشته باز آيد به کنعان غم مخور» در ذهنم مجسم شود و اميدي در دلم پديد بيايد. به هر حال يادم هست موقعي که بحث تمام شد و بيرون آمديم، اذان مغرب بود. به صادق گفتم: «درست است که در بحث ايدئولوژيک، جواب هاي خودم را نگرفتم، ولي کلام اذان، به قلب انسان نفوذ مي کند و نيازي به استدلال هاي چوبين ندارد».
من همواره شاکر خدا هستم که در تمام طول زندگي، هدايتم کرده است. به هر حال من يک فرد مبارز سياسي بودم که رفتار خيلي ها که مذهبي هم بودند، برايم توجيه نداشت و نمي توانستم پاسخ قانع کننده اي براي رفتارهاي آنها پيدا کنم. در اين گونه بحران ها، فقط لطف خداست که دستگير انسان مي شود و من بسيار خداوند را شکر مي کنم، وگر نه امکان داشت که لغزش پيدا کنم. احساس من اين است که خداوند در کليه مراحل ما را حفظ کرد.
چه شد که دوباره به زندان افتاديد؟
يک شب عاشورا بود و ما رفتيم به حرم حضرت رضا(ع). آن شب براي من شب بسيار عجيبي بود. قرار بود جزوه اي را که تحليلي در مورد وضعيت عراق بود، ببرم و به يکي از سمپات هاي سازمان بدهم، غافل از اينکه قبلا در خانه اين سمپات که در محله هاي کارگري بود، اعلاميه اي انداخته بودند و برادر او که سواد هم نداشت، اين اعلاميه را برداشته و نزد کسي برده بود که برايش بخواند و او هم آب و روغنش را زياد کرده بود که اگر اين را دستت ببينند، اعدامت مي کنند و خلاصه اين فرد با چنين ذهنيتي با من که دم در خانه شان رفته بودم تا جزوه را بدهم، روبرو شد. به هر حال آن شب، در فاصله اي که با او صحبت مي کردم، همسايه ها رفته و خبر داده بودند و من ديدم که منطقه در محاصره است و به اين ترتيب دستگير شدم. بعد مرا به کلانتري و سپس به مشهد بردند. اسم مستعار و آدرس اشتباهي در تهران دادم، ولي اينها عکس و مشخصات مرا به سراسر ايران داده بودند. صبح آن روز هم مرا سر قراري بردند که اشتباهي داده بودم و به لطف خدا، از طريق من کسي لو نرفت و دستگير نشد. اين اتفاق در سال 54 پيش آمد که تغيير ايدئولوژي سازمان پيش آمده بود و ما را در شاخه مذهبي گذاشته بودند. آن تصفيه هاي سازماني و ماجراي شريف واقفي و صمديه لباف در رده هاي بالا اتفاق افتاد. آنها خودشان مي دانستند که صادق ترين افراد سازمان بچه مذهبي ها هستند.
فکر نمي کنيد چون مذهبي بوديد، خود سازمان زمينه دستگيري شما را فراهم کرد؟
نمي دانم، ولي حداقلش اين را مي شود گفت فردي که يک سال و نيم زندگي مخفي کرده و از همه چيز خود گذشته، او را به خاطر دادن يک جزوه به يک سمپات، اين طور در معرض خطر قرار نمي دهند. شايد اگر من عنصر مذهبي نبودم، در آن جايگاه تشکيلاتي چنين برخوردي با من نمي شد.
به زندان مشهد افتاديد؟
خير با همان بازجويي اوليه، مرا به تهران منتقل کردند و عمده بازجويي من هم در حدود سه چهار ماه در زندان کميته مشترک بود.
آيا روش هاي بازجويي و شکنجه در نوبت دوم با نوبت اول فرق داشت؟
نوبت اول برخورد آنها با من به عنوان يک دانشجو بود، اما نوبت دوم به عنوان يک فرد تشکيلاتي با من برخورد کردند و طبيعتا فرق داشت.
شيوه هاي بازجويي آنها چه بود؟
يکي از شيوه هايشان اين بود که يک بچه مذهبي را که بريده بود، کنار ما مي آوردند تا پايه هاي اعتقادي ما را سست کند. شيوه ديگر اين بود که انسان را پشت اتاق شکنجه مي بردند و پتويي را روي سرش مي انداختند تا جايي را نبيند و انسان را پنج شش ساعت آنجا نگه مي داشتند تا روحيه او را تضعيف کنند و سپس بتوانند از او حرف بکشند. گاهي وقت ها هم60، 70 صفحه از آدم حرف مي کشيدند. ما هم مي دانستيم چه بايد بکنيم و با شرح جزئيات بي فايده، کاغذ را پر مي کرديم. فکر مي کنم هفت هشت باري بازجويي شدم. همزمان با دستگيري ما، مهدي شاه کرمي که اسمش توي پرونده ما بود، در تعقيب و گريز از بين رفت. محمد هم که در محاصره قرار گرفت و خودش، خودش را از بين برد. يک نفر ديگر هم بود که من اسمش را در بازجويي نياوردم و در مشهد با او بودم. خوشبختانه اينها متقاعد شدند که من منقطع شده ام و کانال ديگري ندارم. بعد از بازجويي ها مرا به بند1 زندان قصر و بعد به دادگاه اول بردند و به چهار جرم محکوم کردند: اقدام عليه امنيت کشور، جعل اسناد دولتي، به کارگيري اسناد دولتي، مصادره اموال و در مجموع به زندان ابد محکوم شدم و در زندان شماره1 قصر با بچه هاي مذهبي زنداني شدم.
انواع شکنجه کردن آنها چه بود؟
براي من بيشتر از شلاق استفاده کردند.
کدام يک از شيوه ها، فشار روحي و رواني بيشتري داشت؟
لطف خدا شامل حالم بود و اين شانس را داشتم که حرف هايم را زود باور مي کردند و در ارتباط با من حتي يک نفر هم لو نرفت و وارد زندان نشد، در صورتي که در سال 51 که به زندان رفتم، با افراد زيادي در ارتباط بودم. دليلش اين نيست که من خيلي آدم پيچيده و مقاومي هستم. خير، من همه اينها را لطف خدا مي دانم. شايد هم به خاطر دعاي پدر و مادرمان بود که کارمان تسهيل شد. شکنجه هاي ديگر را بيشتر ناظر بوديم.
زندان قصر يکي از عرصه هاي مصاف سازمان مجاهدين و نيروهاي مذهبي بود. از آن روزها خاطراتي را تعريف کنيد؟
البته بعد از اينکه سعادتي و ابريشم چي و امثالهم به آنجا منتقل شدند، موضع اينها قوي شد، چون قبلا امثال اينها را نداشتند. البته قبلا عطائي بود که بچه مشهد بود و روزهاي اول که رفتم زندان، او را ديدم. مواردي به سراغ من هم آمدند. خوبي زندان به اين بود که در آنجا مي توانستي بفهمي کدام دسته از نظر فکري به تو نزديک ترند. موقعي که خفقان پليس بود. مذهبي ها و غيرمذهبي ها دو تا سفره داشتند. يادم هست در بند8 کسي بود به اسم زنجيره فروش که بچه خوبي هم بود و جذب سازمان شده بود. من به او گفتم: «فلاني! تو چند تا کتاب چپي خوانده اي؟» گفت: کتاب «وقتي که انسان غول شد.» را خوانده ام. اين يک کتاب سه جلدي بود و او فقط جلد يک آن را خوانده بود که در آن پيدايش انسان را براساس افکار مارکسستي بيان کرده بود. گفتم: «آخر تو با يک کتاب چطور قانع شدي که به آنها بپيوندي؟» گفت: «سازمان گفته و ما هم پذيرفتيم».
گاهي اوقات قضيه به همين سادگي بود که چون سازمان گفته بود، پذيرفته بودند. من اين بخت را داشتم که در مدتي که در مشهد بودم کتاب هاي ايدئولوژيک چپي ها را خوانده بودم که خيلي به من کمک کرد. يادم هست که يک نويسنده روسي کتاب «اسلام در ايران» را نوشته و کريم کشاورز ترجمه کرده و آقاي حکيمي حدود 90 صفحه مقدمه اي بر آن نوشته بود. من اين کتاب را در مشهد خواندم. حتي يادم هست يک روز قبل از اذان صبح رفتم مسجد گوهرشاد و ديدم شهيد مطهري دارند در گوشه اي نماز مي خوانند. رفتم خدمتشان و گفتم: «اين کتاب را خوانده ام. آيا زيبنده تر نيست که اين جور آثار را تاليف کنيم، نه اينکه يک فرد روسي اين کار را بکند؟» من آن زمان متوجه نبودم که شهيد مطهري در جايگاهي وراي اين چيزها قرار دارند. ايشان با بزرگواري گفتند که افرادي دارند در اين زمينه کار مي کنند. در هر حال مطالعه اين کتاب ها و عمق اعتقاداتي که داشتيم و حاصل مطالعه اين کتاب ها و عمق اعتقاداتي که داشتيم و حاصل مطالعه هم نبود، به ياري ما آمد و کمکمان کرد و گرايش به اين جريان پيدا نکرديم و بيشتر به سمت مذهبي ها رفتيم.
منظورتان چه گروه هايي است؟
نمي شود گفت گروه، چون در زندان گروه ها را متلاشي مي کردند.بيشتر اعضاي حزب ملل اسلامي بودند، از جمله: آقاي بجنوردي و سرحدي زاده. يک عده هم بودند مثل آقاي حسين شريعتمداري که دو سالي با ايشان هم بند بوديم. موقعي که از صليب سرخ براي بازديد زندان آمدند، آقاي شريعتمداري مترجم بچه مسلمان ها بود. ايشان از همان زمان مقلد امام بود. احمد کاشاني، پسر آيت الله کاشاني هم بود که بعدها نماينده مجلس شد. روحانيوني هم بودند که بعدها مسئله پيدا کردند. عده اي هم بودند که حتي يک شلاق هم نخورده بودند و بعدها کوس مبارزه زدند. من نمي خواهم بگويم هر کسي که شکنجه شده و يا زندان رفته، ضرورتا تا آخر راه را درست رفته، کما اينکه خيلي ها نرفتند، ولي به هر حال براي کساني که زندان رفتند و زجر کشيدند قابل توجيه نبود که کساني که حداقل کارشان اين بود که نسبت به شرايط، بي تفاوت بودند و کاري نکردند، ادعاي مبارزه کنند و جلو بيفتند و تلاش به زندان رفته ها و شکنجه ديده ها را دست کم بگيرند. به هر حال در سه چهار ماه مانده به انقلاب، وضعيت زندان به گونه اي شده بود که مذهبي ها خودشان پنج شش دسته شده بودند و هر کدام سفره جدا مي انداختند و در اين ميان، من مقسّم غذا بودم!
بين اين گروه ها دعوا هم مي شد؟
بحث مي شد، ولي دعوا نمي شد، چون در برابرشان پليس را داشتند.
بين گروه هاي مذهبي و غيرمذهبي چطور؟
الان قضاوت درباره اين مسائل، سخت است، چون شرايط حالا با آن موقع خيلي فرق مي کند. مثلا يادم هست آقاي محمدي عراقي که در بند8 با ما هم بند بود، کاسه اي را علامت زده بود، چون غذا که مي خواستند بدهند، کاسه ها را مي گرفتند و در آن غذا مي ريختند و مي آوردند. قبلا حتي در بعضي بندها، ديگ مي آوردند، ولي آن موقع حتي نمي خواستند که دو نفر هم با هم باشند و کاسه ها را مي گرفتند و غذا مي دادند. من ديدم ايشان کاسه اش را علامت زده که قاتي کاسه چپي ها نشود. از او پرسيدم: «آقاي محمدي! چپي ها بدترند يا پليس ها؟» ايشان جواب داد: «اين طور سئوال نکن.» به هر حال ايشان مي خواست مسئله طهارت را رعايت کند و سئوال مرا درست ندانست.
در سال 54 که شما وارد زندان شديد، تازه مسئله «نقل فتوا» مطرح شده بود و تفکيک بين مذهبي ها و چپي ها کاملا مشخص بود. آيا اين مسئله تا آخر وجود داشت؟
بله، چپي ها از هر گروه و دسته اي که بودند، يک سفره جداگانه داشتند و همگي سر يک سفره مي نشستند. مسئله اين است که در اين اواخر، مذهبي ها چند سفره شدند. ما مذهبي ها يک ديگ داشتيم و چپي ها ديگ ديگر. ما ظرف هايمان را خودمان مي شستيم، سفره مان را خودمان پهن مي کرديم، چاي را خودمان مي داديم و آنها هم همين طور. گمانم فقط در مورد نظافت، کارمان مشترک بود، وگرنه چيزهايي که مربوط به زندگي و خورد و خوراک بود، آزاد بود.
کي آزاد شديد؟
بعد از پيروزي انقلاب، جزو اولين گروه بودم. گمانم آذر و دي 57 بود. سه سال بود که در زندان بوديم. آمديم و ديديم که مردم، مردم ديگري هستند و فضا، فضاي ديگري است. يادم هست مردم گروه گروه مي آمدند به ديدن ما. به يکي از دوستان گفتم: «ما حکم سوسوي ضعيف يک چراغ را داشتيم.» حقيقتش اين است که نسبت به فضاي جامعه، يک جور احساس عقب ماندگي داشتم. مردمي هم که به ديدن ما مي آمدند، رفتارشان به گونه اي بود که انگار وامدار ما هستند و عواطف و احساسات همه خيلي زيبا بود، چون هيچکس، آن نهضت و پيروزي را به حساب خودش نمي گذاشت.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 39